eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
11.1هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
8.1هزار ویدیو
270 فایل
🔮 بالاتر از نگاه منی آه #ماه_من دستم نمی‌رسد به بلندای چیدنت ای #شهید ...🌷کاش باتو همراه شوم دمی...لحظه ای ✔️گروه مرتبط با کانال👇🏻😌 http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 تبلیغات،تبادل 👈🏻 @tablighat_mahman11 خادم الشهدا 👈🏻 @zsn2y00
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 در ساعات باقیمانده سال چه کنیم؟ ▪️ 👈اینجا قرار عاشقی با شهیدان است👉 🌺❤️🌷@mahman11🌺❤️🌷
🔰 قسمتی از وصیت نامه شهید اسماعیل بنفشه🌷 شهادت: عملیات والفجر هشت خدایا.. معبودا.. از اینکه این انتظار بزرگ را به من عطا فرمودی، سپاسگزارم.. بارالها! از اینکه گناهان مرا بخشیدی و من نمی توانم با این زبان شکرگذاری کنم، سرافکنده ام. به رهبرم بگویید که من عاشق تو بودم، دوست داشتم به دیدن تو آمده و با تو درد دل کنم، و دستت را ببوسم. اما دیگر فرصتی نیست، چون ندای هل من ناصر ینصرنی (امام) حسین، مرا می خواند. پدر جان و مادر جان، وقتی شما سند جبهه رفتن مرا امضا کردید، در حقیقت سند شهادت مرا امضا کرده اید. مبادا روزی که من شهید شدم، اشکی بر چشمانتان جاری شود... تقاضا دارم دوچرخه ام را بفروشید و پولش را برای جبهه خرج کنید.
کفش زوار علیه السلام راواکس میزد،،بعداز معلوم شدکه اویکی ازسرداران است.
🍏 🥀در میکده‌ی عشق سبو آوردید 🥀یاران، به حریم لاله، رو آوردید 🥀او شمع شد و سوخت و خاکستر شد 🥀جز عشق نبود آنچه ازو آوردید 🌹 🕊🌷
❌ هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق 🌱 ❤️ (عج) ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆 اسم نوه اش را انتخاب کرد، اما بابای بچه اصرار داشت اسم پسرش به «» ختم شود. پدر بزرگ قرآن برداشت، نشست بالای سر نوزاد. قرآن را باز کرد: «قَال انِّی آتَانِي الْكِتَاب وَجَعلنِي نبيّا». اسمش را گذاشتند 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤣 😅 محمدرضا داخل سنگر ⛺️ شد. دور تا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت: «آخرش نفهمیدم کجا بخوابم؟! هر جا می خوابم مشکلی برام پیش میاد.😑 یکی لگدم میکنه ☹️. یکی روم میفته. یکی...» 😫 از آخر سنگر داد زدم: «بیا این جا. این گوشهٔ سنگر. یه طرفِت من و یه طرفتم دیوار سنگره. کسی کاری به کارِت نداره. منم که آزارم به کسی نمی رسه».😁 کمی نگاهم کرد و گفت: «عجب گفتی! گوشه ای امن و امان 👏🏻. تو هم که آدم آروم و بی شرّ و شوری هستی»😊 و بعد پتوهاشو آورد، انداخت آخرِ سنگر. 😴 خوابید و چفیه اش رو کشید رو سرش. منم خوابیدم و خوابم برد.🤭 خواب دیدم با یه عراقی 👾 دعوام شده. عراقی زد تو صورتم.😑 منم عصبانی شدم. دستمو بردم بالا و داد زدم: یا ابوالفضلِ علی! و بعد با مشت، محکم کوبیدم تو شکمش.👊🏻 همین که مشتو زدم، کسی داد زد: یا حسین! از صداش پریدم بالا. 😰 محمدرضا بود. هاج و واج و گیج و منگ، دورِ سنگر رو نگاه می کرد و می گفت: «کی بود؟! چی شد؟!» 😧 مجید و صالح که از خنده ریسه رفته بودند، گفتند: 🤦🏻‍♂«نترس کسی نبود؛ فقط این آقای آروم و بی شر و شور، با مشت کوبید تو شکمت».😂