🌾سیزده به در جبهه🌾
🍀 تازه از صبحگاه برگشته بودیم که بچهها دورهام کردند که برویم سیزده بدر! هر چه گفتم: چه سیزده بدری؟ این حرفها چیه؟ ول کنید بابا! که اصرار و التماس کردند که الا و بالله باید برویم.
🌿 از تدارکات ناهار گرفتیم و رفتیم لب رود کرخه. جای باصفایی پیدا کردیم. بچهها تاب درست کردند و آخر سر، ما را هم که قیافه گرفته بودیم که مثلا مسئول دستهایم به وسوسه انداختند. موقعی به خودم آمدم که دیدم تاب میخورم و میخندم.
🌿ناهار را میان گل و چمن، لا بهلای دار و درختها فرستادیم به خندق بلا. بچهها به شوخی سبزه گره میزدند و آه میکشیدند. کلی خندیدیم و عصر برگشتیم اردوگاه.
🌱 یک هفته نشد که تو عملیات «کربلای هشت» خیلی از آنان به شهادت رسیدند.
🍃 با سر و صدای بچهها به خودم میآیم. بچههای تبلیغات در حال پخش عیدی هستند. اسکناسها تبرک شده حضرت امام که مثل طلا و جواهر در دست میچرخند و چشمها را به نمی اشک مهمان میکند.
☘ بچهها دم میگیرند که : فصل گل و صنوبره/عیدی ما یادت نره!فرمانده میخندد و با تکان دادن دست، بچهها را ساکت می کند و میگوید: «باشد، باشد، اما عیدی شما این است که دو تا سه روز دیگر میرویم عملیات» بچهها صلوات میفرستند و چند نفر سوت بلبلی میزنند. همه میخندیم. صلوات پشت صلوات.
🌿 میروم وضو بگیریم که باز چشمم میافتد به ستون رو به رو که رویش نوشته: «برای شادی روح شهدای آینده صلوات.»
راوی: داود امیریان
#سیزده_بدر
#جبهه