۱۲ تیر ماه ، #سالروز_شهادت مدافع حرم #شهید_محمدجلال_ملکمحمدی گرامی باد. 🥀
نــام :محمدجلال
نـام خـانوادگـی :ملک محمدی
نـام پـدر :علیرضا
تـاریخ تـولـد :۱۳۶۳/۹/۲۳
مـحل تـولـد :تهران
سـن :۳۳ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
وضـعیت تاهل :متاهل
شـغل :کادرسپاه
مـلّیـت :ایرانی
تـاریخ شـهادت :۱۳۹۶/۴/۱۲
کـشور شـهادت :عراق
مـحل شـهادت :موصل
محمدجلال ملکمحمدی شیرمرد ۳۳ ساله و افتاده خانواده ملکمحمدی است. جهادش در ایران، رفتن زیرظل آفتاب سوزان برای فعالیتهای عمرانی در مناطق محروم کشورش بود و در خارج از ایران فرمانده خاکی و خاک خورده سپاهیان اسلام در نبرد با هرچه که در پیکار با اسلام باشد. نیمه شعبان دوباره به مناطق جنگی اعزام شد و بعد از جراحات سنگین بر پیکرش به کشور بازگشت. بیش از ۴۰ روز در کنج بیمارستانی در پایتخت با درد خندید و در نهایت دوازدهم تیرماه به شهادت رسید تا مزد یک عمر جهادش را بگیرد.
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
۱۲ تیر ماه ، #سالروز_شهادت مدافع حرم #شهید_محمدجلال_ملکمحمدی گرامی باد. 🥀 نــام :محمدجلال نـام خـ
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمدجلال_ملک_محمدی
با شلوار چریکی به خواستگاری آمد
عضو سپاه بود. کارهایش زیاد بود و ماموریتهایش زیادتر. میخواست کسی را داشتهباشد که باهم رزمندگی کنند. آمنه دختر ۱۷سالهای بود که از کودکی به واسطه شغل پدرش از همهچیز با خبر بود. از ماموریتهای زیاد.از دیر آمدنها و زودرفتنها و دوری کشیدنها. آمنه همسر جلال میگوید:«با شلوار چریکی و پلنگی خواستگاری آمدهبود. گفتم نکند خانوادهات به زور آوردهاند. گفت من در جریان نبودم. مادرم تماس گرفت گفت بیا. گفتم حالا نمیشد با کت و شلوار میآمدید. گفت من از پایگاه بسیج آمدهام. آن زمان به دیوار اتاقم یک چفیه آویزان کرده بودم که عکس شهدا را روی آن زده بودم. دیوار را که دید گفت: با دیدن این چفیه خیلی دلگرم شدم. باهم نشستیم و حرف زدیم. گفت من دوخط قرمز دارم. ماموریتهای من زیاد است و اینکه سوالات کاری از من نپرسید. اینکه کجا هستم و چه ساعتی میآیم. باور کنید اگر کمتر بدانید به نفع خودتان است. بعدها گفت روز خواستگاری تربت کربلا همراهم بود که اگر امام حسین(ع) خواست، شما را نصیب من کند. خودم هم خواب دیدم که پدر و مادرم با آقا جلال ساک سفر بستند. گفتم مامان کجا میری؟ این آقا که هنوز دامادت نشده. گفت امام حسین(ع) آقا جلال را طلبیده، تو را هنوز نطلبیده. از خواب که بیدار شدم گفتم من جواب بله میدهم. عروسی مجللی نداشتیم. در دو خانه عروسی گرفتیم و سرخانه و زندگی خودمان رفتیم.»
🌿همیشه با او
پس همه با هم بگویید ؛ما آنچه درباره امامت علی و امامان و اولاد از نسل علی به ما ابلاغ کردی شنیدیم؛از آن اطاعت می کنیم ،به آن راضی هستیم و در برابرش سر تسلیم فرود می آوریم...با اعتقاد به امامت ایشان زندگی می کنیم،با همین عقیده جان می دهیم و با آن سر از قبر بر میداریم.آن را تغییر نمی دهیم و هیچ چیز را جایگزین آن نمی کنیم.
🌱بخشی از فراز ۱۱خطبه غدیر🌱
🌹✨15روز تا #عید_غدیر_خم
✨💖#عید_غدیر
🔆 سنگِ راه نباش!
🔻 #حجاب یعنی همین دقت در برخورد؛ که آلوده نشوی و آلوده نسازی؛ که اسیر نشوی و اسیر ننمایی. حجاب، فقط این نیست که زن خود را بپوشاند؛ که زن و مرد، هر دو باید در این دنیایی که راه است و میدان حرکت است و کلاس و کوره است، سنگ راه نباشند و دیگران را در خود اسیر نسازند و چشمها و دلها را نگه ندارند و در دنیا نمانند.
👤 #استاد_علی_صفایی_حائری
📚 از کتاب #نامههای_بلوغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این اشکها چیزی دیگر میگویند..💚
❤️✨#امام_زمان
🤚🌱و به #حاج_قاسم لبیک✊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرود «#سلام_یا_مهدی» به جنوب لبنان رسید
و باز هم اشک و انتظار کودکان در حماسه دیدنی
🤚✨#سلام_فرمانده
🔘از شهید صیاد شیرازی سوال کردند رمز موفقیت شما در زندگی چه بود؟ گفت: من هر موفقیتی در زندگی به دست آوردم از نماز اول وقتم بود…
#شهید_علی_صیاد_شیرازی🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 تا با خاک اُنس نگیری ، راهی به مراتبِ قُرب نداری . . .
🌴#قسمت_بیست_و_یکم: کردستان🌴
🌹راوی: مهدی فريدوند
تابســتان 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوی مســجد سلمان ايستاده بوديم. داشتم با ابراهيم حرف میزدم که يکدفعه يکی از دوستان با عجله آمد و گفت: پيام امام رو شنيديد؟!
با تعجب پرسيديم: نه، مگه چی شده؟!
گفت: امام دستور دادند وگفتند بچهها و رزمندههای کردستان را از محاصره خارج کنيد.
بلافاصله محمد شاهرودی آمد و گفت: من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی عازم کردستان هستيم. ابراهيم گفت: ما هم هستيم. بعد رفتيم تا آماده حرکت شويم.
ســاعت چهارعصر بود. يازده نفر با يک ماشــين بليزر به ســمت کردستان حرکت کرديم. يک تيربار ژ3، چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل همراه ما بود.
بســياری از جادهها بســته بود. در چند محور مجبور شديم از جاده خاكی عبور كنيم. اما با ياری خدا، فردا ظهر رســيديم به سنندج. از همه جا بیخبر وارد شهر شديم. جلوی يك دکه روزنامه فروشی ايستاديم.
ابراهيم پياده شــد که آدرس مقر ســپاه را بپرسد. يكدفعه فرياد زد: بی دين
اینها چيه که میفروشی!؟
با تعجب نگاه کردم. ديدم کنار دکه
چند رديف مشروبات الکلی چیده شده. ابراهيم بدون مکث اسلحه را مسلح کرد و به سمت بطریها شليک کرد.
بطریهای مشــروب خرد شد و روی زمين ريخت. بعد هم بقيه را شکست و
با عصبانيت رفت ســراغ جوان صاحب دکه. جوان خيلی ترسيده بود. گوشه دکه، خودش را مخفی کرد.
ابراهيم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پســر جون، مگه تو مسلمون
نيســتی. اين نجاستها چيه که ميفروشــی، مگه خدا تو قرآن نميگه: »اين
کثافتها از طرف شيطانه، از اينها دور بشيد.
جوان سرش را به علامت تأييد تكان داد. مرتب میگفت: غلط کردم، ببخشيد.
ابراهيم كمی با او صحبت كرد. بعد با هم بيرون آمدند.
جوان مقر ســپاه را نشــان داد. ما هم حرکت کرديم. صدای گلولههای ژ3
سکوت شهر را شکسته بود. همه در خيابان به ما نگاه میکردند. ما هم بیخبر از همه جا در شهر میچرخيديم. بالاخره به مقر سپاه سنندج رسيديم.
جلوی تمام ديوارهای ســپاه، گونیهای پر از خاک چيده شده بود. آنجا به يک دژ نظامی بيشتر شباهت داشت! هيچ چيزی از ساختمان پيدا نبود.
هــر چــه در زديم بیفايده بــود. هيچكس در را باز نمیكرد. از پشــت در میگفتند: شهر دست ضد انقلابه، شما هم اينجا نمانيد، برويد فرودگاه! گفتيم:
ما آمديم به شما کمک کنيم. لااقل بگوئيد فرودگاه کجاست؟!
يکي از بچههای ســپاه آمد لب ديوار و گفت: اينجــا امنيت نداره، ممکنه ماشين شما را هم بزنند. سريع از اينطرف از شهر خارج بشيد. کمی که برويد به فرودگاه میرسيد. نيروهای انقلابی آنجا مستقر هستند.
ما راه افتاديم و رفتيم فرودگاه. آنجا بود که فهميديم داخل سنندج چه خبر است. به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلاب بود.
سه گردان از سربازان ارتشی آنجا بودند. حدود يک گردان هم از نيروهای ســپاه در فرودگاه مســتقر بودند. گلولههای خمپاره از داخل شــهر به سمت فرودگاه شليک میشد.
براي اولين بار محمد بروجردی را در آنجا ديديم. جوانی با ريشها و موی
طلایی. با چهرهای جذاب و خندان.
برادر بروجردی در آن شــرايط، نيروها را خيلی خوب اداره میکرد. بعدها فهميدم فرماندهی سپاه غرب کشور را بر عهده دارد.
روز بعد با برادر بروجردی جلســه گذاشــتيم. فرماندهان ارتش هم حضور داشتند. ايشــان فرمودند: با توجه به پيام امام، نيروی زيادی در راه است. ضدانقلاب هم خيلی ترســيده. آنها داخل شــهر دو مقر مهم دارند. بايد طرحی
برای حمله به اين دو مقر داشته باشيم.
صحبتهای مختلفی شــد، ابراهيم گفت: اينطور که در شهر پيداست مردم هيچ ارتباطی با آنها ندارند. بهتر اســت به يکی از مقرهای ضدانقلاب حمله کنيم. در صورت موفقيت به سراغ مقر بعدی برويم.
همه با اين طرح موافقت کردند. قرار شــد نيروها را برای حمله آماده کنيم.
اما همان روز نيروهای سپاه را به منطقه پاوه اعزام کردند. فقط نيروهای سرباز در اختيار فرماندهی قرار گرفت.
ابراهيــم و ديگر رفقا به تک تک ســنگرهای ســربازان ســر زدند. با آنها صحبت میکردند و روحيه میدادند. بعد هم یک وانت هندوانه تهيه كردند و بين سربازان پخش كردند!
به اين طريق رفاقتشان با سربازان بيشتر شد. آنها با برنامههای مختلف آمادگی نيروها را بالا بردند.
صبح يکی از روزها آقای خلخالی به جمع بچهها اضافه شد. تعداد ديگری
از بچههای رزمنده هم از شهرهای مختلف به فرودگاه سنندج آمدند. پس از آمادگی لازم، مهمات بين بچهها توزيع شد. تا قبل از ظهر به يکی از مقرهای
ضدانقلاب در شــهر حمله کرديم. ســريعتر از آنچه فکــر میکرديم آنجا محاصره شد. بعد هم بيشتر نيروهای ضدانقلاب را دستگير کرديم.
از داخل مقر بجز مقدار زيادی مهمات، مقادير زيادی دلار و پاســپورت و شناسنامههای جعلی پيدا کرديم! ابراهيم همه آنها را در يک گونی ريخت و تحويل مسئول سپاه داد.
مقــر دوم ضدانقلاب هم بدون درگيری تصرف شــد. شــهر، بار ديگر به دست بچههای انقلابی افتاد. فرمانده سربازان، پس از اين ماجرا میگفت: اگر چند سال ديگر هم صبر میکرديم، سربازان من جرأت چنين حملهای را پيدا نمیکردند. اين را مديون برادر هادی و ديگر دوســتان همرزم ايشان هستيم.
آنها با دوستی که با سربازها داشتند روحيهها را بالا بردند.
در آن دوره، فرماندهان بســياری از فنون نظامی و نحوه نبرد را به ابراهيم و
ديگــر بچهها آموزش دادند. اين كار، آنهــا را به نيروهای ورزيدهای تبديل نمود كه ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشكار شد.
ماجرای سنندج زياد طولانی نشد. هر چند در ديگر شهرهای کردستان هنوز درگيریهای مختصری وجود داشت.
ما در شــهريور 1358 به تهران برگشتيم. قاسم و چند نفر ديگر از بچهها در کردستان ماندند و به نيروهای شهيد چمران ملحق شدند.
ابراهيم پس از بازگشــت، از بازرســی ســازمان تربيت بدنی به آموزش و پرورش رفت.
البته با درخواســت او موافقت نمیشد، اما با پيگيریهای بسيار اين کار را به نتيجه رســاند. او وارد مجموعهای شد که به امثال ابراهيم بسيار نياز داشته و دارد.
#سلام_بر_ابراهیم
📚کتاب سلام بر ابراهیم۱
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد🤲✨
دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد 🕊🌱
#امام_زمان ❤️🌿
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى وَارِثِ الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِ الْأَوْصِيَاءِ...🤚✨
🌱سلام بر آن مولایی که از آدم تا خاتم به او چشم دوخته اند.
سلام بر او و بر روزی که همه فرستادگان خدا در انتظار رسیدنش هستند.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
🤲🌱#اللهمعجللولیکالفرج
❤️#امام_زمان ارواحنا فداه
🌤️صباحڪم بالخیر!
ماࢪاهمازڕزقآسمانیٺآن
نمڪگیرڪنید..
ڪهعاقبٺمان بالخیـر شود
و شهادټهم،عاقبټ بخیر شدݧ است ..
شایدڕزق امروزمان رانوشتند شهادټ✨
🌷🕊#صبحتون_شهدایی
ارادت خیلی زیادی به شهدا داشت
یکی از تفریحاتش رفتن سر مزار شهدا بود
هرموقع که توی زندگی به مشکلی
برخورد میکرد دست به دامان شهدا میشد
اگر تشییع پیکر شهیدی میشد هرجوری بود
خود را میرساند(:
#شهید_علیآقاعبداللهی
مادر شهیدی که
خواندن و نوشتن
یاد گرفت تا #وصیت_نامه
شهیدش را
روی قالیچه ببافد
شهید #عزتعلی_کرمی
۱۳ تیرماه ، #سالروز_شھادت سردار #شهید_سیدمحمدرضا_دستواره گرامی باد. 🥀
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
۱۳ تیرماه ، #سالروز_شھادت سردار #شهید_سیدمحمدرضا_دستواره گرامی باد. 🥀
#زندگینامه
#شهید_سید_محمدرضا_دستواره
شهید سید محمدرضا دستواره ۱۸ اسفند ۱۳۳۸ مصادف با ماه مبارک شعبان در گود مرادی واقع در جنوب تهران دیده به جهان گشود.
وی با وجود داشتن مشکلات مالی سه سال راهنمایی را در مدرسه شاه واقع در باغ آذری گذراند. سپس وارد مقطع دبیرستان شد اما به دلیل فشار زندگی و فقر برای کمک به معیشت خانواده ترک تحصیل کرد و در یک کارگاه خیاطی در بازار تهران مشغول به کار شد.
مدتی بعد دوباره به تحصیل ادامه داد و در کنار آن، کار کرد تا چرخ زندگیشان هم بچرخد و سرانجام موفق به اخذ مدرک دیپلم در رشته اقتصاد شد. سال ۱۳۵۶ با شروع اولین جرقههای انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی (ره) همراه دوستانش در خیابان شوش و اطراف آن علیه رژیم شاه دستههای تظاهرات راه میانداخت و خود یکی از نیروهای پیشرو بود که متن شعارها را آماده میکرد.
دستواره در آبان ۱۳۵۸ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و بهعنوان عضو سپاه تهران در پادگان ولی عصر (عج) مشغول به خدمت شد. دوره آموزشی را نیز در پادگان امام حسین (ع) گذراند و بعد از پایان دوره آموزشی که همزمان با تسخیر لانه جاسوسی آمریکا بود، همراه دانشجویان پیرو خط امام به حفاظت از لانه جاسوسی پرداخت.
وی مدتی بعد به مناطق غرب کشور اعزام شد و در روانسر به پاسداری از انقلاب پرداخت. سپس برای اجرای عملیاتی به شهرستان پاوه رفت و به احمد متوسلیان، رضا چراغی و حسن زمانی ملحق شد. در سلسله عملیاتهایی که برای تأمین شهرستان مریوان انجام گرفت همچنین در پاکسازی روستاهای مریوان از وجود گروههای ضدانقلاب و خارج کردن کوههای سر به فلک کشیده مریوان از دست شورشگران، کارنامه موفقی از او بر جای مانده است.
او در تشکیل سپاه مریوان نقش مؤثری داشت و تا پایان مهر ۱۳۵۹ یعنی تا یک ماه بعد از هجوم سراسری ارتش عراق در مریوان حضور داشت. سپس به مناطق عملیاتی گیلان غرب رفت و برای شناسایی منطقه و مینگذاری، تپههای مشرف به مرز ایران و عراق را بررسی کرد.
مدتی هم بهعنوان فرمانده پاسگاه شهدا در منطقه دزلی فعالیت داشت تا اینکه در عملیات «کاوه زهرا» که حد فاصل شهرستان مریوان و پاوه انجام گرفت، مجروح و حدود هفت ماه بستری شد.
وی بعد از بهبودی همراه احمد متوسلیان، محمود شهبازی و حاج همت تیپ ۲۷ محمد رسولالله (ص) را تشکیل داد و بهعنوان مسئول نیروی انسانی تیپ انتخاب شد. بعد از شهادت «ابراهیم همت» در عملیات خیبر (عباس کریمی، فرماندهی لشکر ۲۷ را بر عهده گرفت) جانشین فرمانده لشکر شد و تا زمان فرماندهی محمد کوثری بر لشکر ۲۷ که در پی شهادت عباس کریمی در عملیات بدر، عهدهدار این سمت شد، همچنان در سمت جانشینی فرمانده لشکر باقی ماند.
وی در نبردهای بدر، والفجر ۸ و کربلای ۱ نیز در سمت معاون اول، قائممقام و جانشین فرمانده لشکر نقش بسیار مؤثری ایفا کرد.
سرانجام سید محمدرضا دستواره پس از مجاهدتهای فراوان در کردستان و هنگام پاکسازی شهرستانهای مریوان و پاوه و نقشآفرینی در همه نبردهای یگان محمد رسولالله (ص) از فتحالمبین تا کربلای ۱، در سپیدهدم جمعه ۱۳ تیر ۱۳۶۵، در عملیات کربلای ۱، پائین ارتفاعات قلاویزان بر اثر اصابت گلوله خمپاره ۱۲۰ در کنارش، به شهادت رسید.
منبع : شیری، حجت، اطلس لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص)، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی؛ مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، سال ۱۴۰۰، صفحه ۱۹۷
🌹 براے درمان بہ انگلیس اعزام شد!
خون لازم داشت؛ گفت خونِ غیرمسلمان نزنید
توجہ نڪردند و هرچہ زدند، بدنش نپذیرفت!
🌹 خون یڪ مسلمان جواب داد
پزشڪش ڪہ دڪتر ڪلیز نام داشت، بواسطهے آن مسلمان شد و گفت:
یڪ معجزہ است!!!
شهیدحمیدرضامدنیقمصری
🌿کلام شهیـــــد:
مشکلات، انسانهای کوچك را متلاشی میسازد و انسانهای بزرگ را متعالی !🙂
#شهیدانه 🕊
#شهید_چمران 🌷