eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
10.2هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
7.2هزار ویدیو
235 فایل
http://eitaa.com/joinchat/235732993Ccf74aef49e گروه مرتبط با کانال http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 بالاتر از نگاه منے آه "ماه مـــن " دستم نمےرسد بہ بلنداے چیدنتـــ اے شہید ... ڪاش باتو همراه شوم دمے ...لحظہ اے «کپی آزاد» @mobham_027
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی زودتر ... و یکی هم دیرتر پَرکشیدند و شهید شدند آرزویشان " شهادت " بود @mahman11
یا زهرا سلام الله علیها... رازِ جبهه ها بود و دست‌گیریِ حضرت مادر که زهرایی‌ها را مادرانه می‌خرید با نشانی بر پهلو و بازو ... شهید ۱۸ساله شهید محمدرضا حسینی🌷 شهادت: ۱۳۶۷/۰۲/۲۹ ماووت عراق، بیت المقدس ۶ @mahman11
سربند بستن یعنی دیگر دلت بندِ این و آن نباشد آن را محکم گره بزن و خود را وقفِ صاحب نامش کن... @mahman11
●جمعیت زیادی روبرومون ایستاده بود. تعدادشون خیلی بیشتر از ما بود. بعضی هاشون آموزش دیده بودند و آماده هر اقدامی بودند. بچه های ما حسابی خسته شده بودند. بعضی هاشون عقب تر از ما بودند و هنوز به ما نرسیده بودند. من و حاج محمد و برادر خانمش روبروی جمعیت ایستاده بودیم. اوج درگیری های فتنه 88بود. ●حاج محمد گفت: باید یه کاری کرد. انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد زد: یا حیدر! جمعیت روبرو حسابی وحشت کردند و شروع کردند به عقب نشینی. حسابی گیج شده بودند. بچه های خودمون هم از عقب رسیدند و تونستیم همه رو متفرق کنیم. اون روز خود حضرت حیدر بهمون مدد کرد... ✍راوی: دوست شهید 🌷 @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در خصوص آتش زدن پرچم ایران در فتنه ۸۸ i@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹دلنوشته شهید قبل از شهادت. 🌹اما ای خدا آیا من را هم می‌بری؟! آیا بعد از چند سال آشنایی با تو دوری از تو، بعد از چند سال گدایی کردن و سعی کردن، امشب، شب دیدار ما هم می‌رسد یا نه؟ آیا امشب من را هم می‌بری یا نه؟ به خدا ای خدا! به خودت قسم، که خسته دلم، سوخته دلم، دیگر برایم سخت شده است، هر روز در آتش فراق یک یک یاران سوختن سخت است. بی سر و جان به سر شود بـــی تو بـــه سر نمی‌شود ای خدا! چه بگویم با تو و از این حرفها کدام را بر زبان بیاورم که هر چه بگویم هم تو می‌دانی و هم من، منتهی هر چند وقت یک بار که دلم خیلی می‌گیرد مجبور می‌شوم درد دلم را، در روی کاغذ با تو در میان بگذارم زیرا کسی ندارم که با او این سخنان را بگویم. ماووت ۱۳۶۶/۱۰/۲۴ ساعت ۱۱ شب جمعه 🌷شهید محمدمهدی ضیایی ظهر روز بعد در دمای منفی ۲۰ درجه به شهادت رسید... @mahman11
🌷 شهید همت: 🌿 ما در راه خدا مبارزه می کنیم و مبارزه ما شکست ندارد، مرحله آخر این راه شهادت است که خود بزرگترین پیروزی است. @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"خاطره ای از شهادت شهید همت" شهید🕊🌹 🇮🇷شادی ارواح طیبه شهدا صلوات @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایات تکان دهنده از شهدا ۴۰۷ ماجرای گل دادن فرزند شهید مدافع حرم به سردار سلیمانی هنگام خواندن نماز @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حاج قاسم در سفر آخر هرچه ما گفتیم چشم می‌گفت سردار شهید سید رضی موسوی در مستند «۷۲ ساعت»: 🔹دفعه آخر حاج قاسم دیگر بالاتر از گل به بچه ها نگفت انگار آمده بود بخاطر سختی ها از بچه ها دلجویی کند و خداحافظی کند و برود . @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅الگو بودن شهدا، بخصوص شهید ابراهیم هادی برای جوانان در کلام امام خامنه ای حفظه الله @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شست باران همه کوچه خیابان هــارا.... پس چــرا مانده غمت بـر دل بارانی مـــن؟؟؟ @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_7880638297.mp3
21.75M
🍂 مثنوی میان خاک سر از آسمان درآوردیم.. مثنوی ترکیبی بسیار زیبا و محزون همراه با روضه جبهه‌ها 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران @mahman11
"رمان 💞 زینب سادات : دلم براشون تنگ شده. دلم غذاهای مامان رو میخواد. دلم حرف زدن با بابا رو میخواد. دلم اون روزا رو میخواهد. ایلیا: منم دلم تنگه. اما فقط تو رو دارم. فقط تو! زینب سادات : حالا باید چکار کنیم؟ وقتی مامان نیست، بابا نیست؟ چطور باید زندگی کنیم؟ ایلیا: نمیدونم. فقط نذار از هم جدامون کنن! زینب سادات از آغوش ایلیا بیرون آمد. اشک صورتش را با پشت دست پاک کرد: چی میگی. ما همیشه با هم میمونیم. هیچ وقت از هم جدا نمیشیم. من خودم باید برات زن بگیرم. لبخند زد اما ایلیا اخم کرد و جوابش را داد: اما من تو رو شوهر نمیدم. هیچ مردی اونقدر خوب نیست که تو رو بهش بدم! بخصوصا محمدصادق! توبیمارستان دلم میخواست بزنمش. زینب سادات دست ایلیا را گرفت: کار خوبی کردی که نزدیش. ایلیا: حالانهار چی بخوریم؟ من گشنمه! زینب سادات روی موهای برادرش را با عشق بوسید: لباستو عوض کن میریم بیرون. اولین غذاخوری که دیدیم میریم داخل! صورت ایلیا درهم رفت: اون که میشه فلافلی سر کوچه! زینب سادات بی صدا خندید: با ماشین میریم وسط شهر، بعد هر غذا خوری که دیدیم میریم داخل. ایلیا مشکوک گفت: میخوای بری ارگ؟ زینب سادات شانه ای بالا انداخت: خب غذاهاش خوبه. جای قشنگی هم هست. ایلیا: بریم رنگین کمان؟ دلم میخوادماشین سواری کنم! زینب سادات با عشق برادرش را نگاه کرد: حتما بعدش هم بری پنتبال؟ ایلیا حق به جانب گفت: هیجانات نوجوون ها باید تخلیه بشه! تخلیه هیجانی به سلامت روان کمک میکنه وگرنه روانی میشم ها! تازه یادت نره که بابا بهترین تیرانداز بود! منم به بابام رفتم! زینب سادات : پس بزن بریم شوماخردوران! بعد هم میریم نجات سرباز رایان! البته احتمالاالان سرویس نهار ندارن و باید از همین سر کوچه فلافل بخریم! پشت و پناه بودن را که بلد باشی، زندگی را برای کسانی که دوستشان داری، شاد میکنی حتی میان حجم عظیم غم هااحسان بار و بندیلش را در خانه گذاشت و نفس عمیقی کشید. میدانست تمیزی این خانه مدیون مادرانه های رها است. رهایی که هرگز او را رها نکرد. رهایی که مادرانه دوستش داشت. رهایی که برای مادری کردن آفریده شد. برای ٱرامش قدم در خانه میگذارد. روی مبل نشست و نفس عمیق کشید. دلش برای خانه تنگ شده بود. اینجا! خانه رها و صدرا، چند سالی بود که خانه او شده و احسان طعم شیرین خانواده داشتن را حس کرده بود. این شش ماه دوری برایش سخت بود. شش ماه خود سازی کرده بود. شش ماه در پی خدای ارمیا بود. شش ماه از درس و بیمارستان و خانه و خانواده زده بود تا خدا را پیدا کند. شش ماه رفت و حالا با دلتنگی امده بود. حالا که به خانه رسید، کسی در خانه نبود. شاید در سفر باشند. شش ماه تلفن همراهش را خاموش کرده و بی خبر از همه جا بود. چشمانش را بست و همانجا به خواب رفت. صدای کوبش در او را از خواب پراند. میدانست که مهدی و محسن هستند. مثل همیشه به سراغش ٱمده بودند برادران کوچکش. همانجا که نشسته بود باقی ماند و گفت: در بازه! بیابد داخل! از دیدنشان خوشحال بود. چهره آن دو نیز خوشحالی را نشان میداد اما چیزی در چشمان مهدی بود که دلش را به شور انداخت. 🌷نویسنده: ادامه‌ دارد.. ‎‎‌‌@mahman11
🌹و سلام بر او که می گفت(: «خون خود را بر زمین میزنم تا شاید کسی به هوش بیاید تا مگر وجدانی بیدار شود ولی افسوس که منافع مادی و حب حیات همه را به زنجیر کشیده است» | 🕊! @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁بســــــــــم الله الرحــمن الرحیـــــــم🍁