🌱|پارجه لباس پلنگے خریده بود، به یڪ خياطها داد و گفت: يڪ دست لباس كُردي برايم بدوز، روز بعد لباس را تحويل گرفت و پوشيد، بسيار زيبا شده بود، از مقر گروه خارج شد، ساعتي بعد با لباس سربازي برگشت! پرسيدم: لباست كو!؟ گفت: يكي از بچه هاي كُرد از لباس من خوشش اومد من هم هديه دادم به او! ساعتش رو هم به یڪ شخص ديگر داده بود، آن شخص ساعت را پرسيده بود و ابراهيم ساعت را به او بخشيده بود! اين كارهاي ساده باعث شده بود بسياري از بچه ها مجذوب اخلاق ابراهيم شوند.
🚩#شهید_ابراهیم_هادی♥️
@mahman11
🌱مثل هميشه حلال مشكلات شده بود.
🍁🍁
🖋|از جبهه برميگشــتم. وقتي رسيدم ميدان خراسان ديگر هيچ پولي همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فكر؛ الان برسم خانه همسرم و بچه هايم از من پول ميخواهند. تازه اجاره خانه را چه كنم؟ ســراغ کے بروم؟ به چه کسي رو بيندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبي نداشت. سر چهارراه عارف ايستاده بودم. با خودم گفتم: فقط بايد خدا کمڪ کند. من اصلا نميدانم چه كنم! 🔹در همين فكر بودم که يكدفعه ديدم ابراهيم ســوار بر موتور به ســمت من آمد. خيلي خوشحال شدم. تا من را ديد از موتور پياده شد، مرا در آغوش کشيد. چند دقيقه اي صحبت كرديم. وقتي ميخواســت برود اشــاره کرد: حقوق گرفتي؟ گفتم: نه، هنوز نگرفتم، ولي مهم نيست. دســت کرد توي جيب و يڪ دسته اســکناس درآورد. گفتم: به جون آقا ابرام نميگيرم، خودت احتياج داري. گفت: اين قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتي پس ميدي. بعد هم پول را داخل جيبم گذاشت و سوار شد و رفت.
📝|آن پول خيلي برکت داشت. خيلي از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتي مشکلي از لحاظ مالي نداشتم. خيلي دعايــش کردم. آن روز خدا ابراهيم را رســاند. مثل هميشــه حلال مشكلات شده بود
🍁🍁
🌷#شهید_ابراهیم_هادی
🕊⃟ @mahman11
🌷راز مزار یادبود #شهید_ابراهیم_هادی🌷
📝|سالها از شهادت ابراهيم گذشـت. هيچکس نميتوانست تصور کند که فقدان او چه بر سر خانواده اي ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد و...
تا اينکه در سال 1390 شنيدم که قرار است سنگ يادبودي براي ابراهيم، روي قبر يکي از شهداي گمنام در بهشت زهرا ساخته شود.
ابراهيم عاشق گمنامي بود. حالا هم مزار يادبود او روي قبر يکي از شهداي گمنام ساخته ميشد. در واقع يکي از شهداي گمنام به واسطه ابراهيم تکريم ميشد.
اين ماجرا گذشت تا اينكه به كنار مزار يادبود او رفتم. روزي که براي اولين بار در مقابل سنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يکباره بدنم لرزيد! رنگم پريد و باتعجب به اطراف نگاه کردم!
چند نفر از بستگان ما هم همين حال را داشتند! ما به ياد يڪ ماجرا افتاديم که سي سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود!
درست بعد از عمليات آزادي خرمشهر، پسرعموي مادرم، شهيد حسن سراجيان به شهادت رسيد. آن زمان ابراهيم مجروح بود و با عصا راه ميرفت. اما به خاطر شهادت ايشان به بهشت زهرا آمد. وقتي حسن را دفن کردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن، چه جاي خوبي هستي! قطعه26 و كنار خيابان اصلي. هرکي از اينجا رد بشه يه فاتحه برات ميخونه و تو رو ياد ميکنه.
بعد ادامه داد: من هم بايد بيام پيش تو! دعا کن من هم بيام همينجا، بعد هم با عصاي خودش به زمين زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد! چند سال بعد، درست همان جائي که ابراهيم نشان داده بود، يڪ شهيد گمنام دفن شد. و بعد به طرز عجيبي سنگ يادبود ابراهيم در همان مکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!!
@mahman11
🌱|اخلاق عملے را باید از ابراهیم هادے آموخت.
📝』یادم هست در ارتفاعات کورهموش، در همان روزهاے اول، چهار اسیر گرفتیم. ما در یکے از خانههاے ابتداے شهر مستقر بودیم. همراه با ابراهیم، این چهار اسیر را به خانه آوردیم تا چند روز بعد به پادگان ابوذر منتقل شوند. آن سوے حیاط، یڪ اتاق با درب آهنے وجود داشت. رفقا پیشنهاد کردند که اسرا را به آنجا منتقل کنیم و دربش را قفل کنیم. ابراهیم قبول نکرد. گفت: «اینها مهمان ما هستند.» گفت: آقا ابرام چے میگی؟ اینها اسیر جنگے هستند. یه وقت فرار میکنند. ابراهیم گفت: «نه، اگر برخورد ما صحیح باشد مطمئن باش هیچ کارے نمیکنند». دستان اسرا را باز کرد و آورد داخل اتاق. سفره ناهار پهن شد. نان و کنسرو را آوردم. تعداد کنسروها کم بود. با تقسیمبندے ابراهیم، خودمان هر دو نفر یڪ کنسرو خوردیم، اما به اسراے عراقی، هر نفر یڪ کنسرو دادیم!
عراقیها زیرچشمے شاهد این اتفاقات بودند. میدیدند که قرار بود آنها را زندانے کنیم، اما حالا در بهترین حالت در کنار ما هستند. آنها میدیدند؛ همان چیزے که ما میخوریم حتے بهتر از آن را براے اسرا میآوریم. دو روز گذشت. ابراهیم به من گفت: «حمام را روشن کن.» من هم آبگرمکن را روشن کردم و حمام آماده شد. ابراهیم چهار دست لباس زیر تهیه کرد و یکے یکے اسراے عراقے را به حمام فرستاد تا تمیز شوند. عصر همان روز ابراهیم به پادگان ابوذر رفت. همان موقع یڪ خودرو براے انتقال اسرا به محل استقرار ما آمدند. اسراے عراقے گریه میکردند و نمیرفتند! مرتب هم اسم ابراهیم را صدا میکردند. با بیسیم تماس گرفتم و ابراهیم برگشت. اسراے عراقے یکے یکے با او دست و روبوسے و خداحافظے کردند. آنها التماس میکردند که پیش ابراهیم بمانند ولے قانون چنین اجازهاے به ما نمیداد.
🍃|واین است نشانه ے اخلاق و رفتار خوش #شهید_ابراهیم_هادے
🌱شــًٍاًٍدًٍیــًٍ اًٍرًٍوًٍاًٍحــًٍ طـیــًٍبــًٍهًٍ شــًٍهًٍدًٍاً صــًٍلــًٍوًٍاًٍتــًٍ
@mahman11
🍁|همیشه روے لبش لبخند بود، نه از این بابت که هیچ مشکلے نداشت، اما هادے مصداق همان حدیثے بود که میفرمایند: مومن شادیهایش در چهره است و حزن و اندوهاش در درونش میباشد.
🍁|همهے رفقاے ما او را به همین خصلت میشناختند، اولین چیزے که از هادے در ذهن دوستان نقش بسته بود، چهرهاے بود که با لبخند آراسته شده بود، از طرفے هم بذلهگو و اهل شوخے و خنده بود، رفاقت با او هیچکس را خسته نمیکرد، در این شوخیها دقت میکرد که هیچ گناهے از او سر نزند.
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهدا_التماس_دعا
@mahman11
#سیره_شهداء
آخرین باری که ابراهیم به تهران آمده بود، کمتر غذا میخورد، وقتی با اعتراض ما مواجه میشد میگفت: باید این بدن را آماده کنم، در شب های سرد زمستان بدون بالش و پتو میخوابید و میگفت: این بدن باید عادت کند روزهای طولانی درخاک بماند، میگفت: من از این دنیا هیچ نمیخواهم حتی یک وجب خاک، دوستدارم انتقام سیلی حضرت زهرا (س) را بگیرم، دوستدارم بدنم در راه خدا قطعه قطعه شود و روحم در جوار خانم حضرت زهرا (س) آرام گیرد.
🌷 #شهید_ابراهیم_هادی🌷
✍ راوی: خواهر شهید
@nahman11
🌹7کیلومتر پیاده روی با اسیر🌹
📝』.. بچه ها سنگر گرفتند و به سمت جیپ عراقی شلیک کردند. بعد از لحظاتی به سمت خودروی عراقی حرکت کردیم. یک افسر عراقی و راننده کشته شده بودند و بی سیم چی مجروح روی زمین افتاده بود... یکی از بچه ها اسلحه اش را مسلح کرد و به سمت بی سیم چی رفت. ابراهیم داد زد: می خوای چه کار کنی؟ گفت: هیچی، می خوام راحتش کنم. ابراهیم گفت: رفیق تا وقتی تیراندازی می کردیم دشمن ما بود اما حالا اسیر ماست. بعد هم به سمت بی سیم چی آمد و او را از زمین برداشت. روی کولش گذاشت و حرکت کرد. همه با تعجب به رفتار ابراهیم نگاه می کردیم. یکی گفت: از این جا تا مواضع خودی 13کیلومتر باید توی کوه راه برویم. ابراهیم جواب داد: این بدن قوی رو خدا برای همین روزها گذاشته ... بعد از هفت ساعت کوهپیمایی، به خط مقدم نبرد رسیدیم. در راه ابراهیم با اسیر عراقی حرف می زد... موقع اذان صبح در یک محل مناسب نماز جماعت خواندیم. اسیر عراقی هم با ما نمازش را به جماعت خواند ...
فرج ا... مرادیان، جلد اول، ص112
『#شهید_ابراهیم_هادی』
🌷 یــاد شــهدا بــا صــلــوات🌷
@mahman11
#کلام_شهید
هرگز فراموش نڪنید،
تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم،
جامعه ساخته نمی شود.
#هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
🌷
@mahman11
📝』ابراهیم همیشه به دوستانش میگفت: قبل از اینکه آدم محتاج به شما رو بیاندازد و دستش را دراز کند. شما مشکلش را بر طرف کنید. او هر یک از رفقا که گرفتاری داشت، یا هر کسی را حدس میزد مشکل مالی داشته باشد کمک میکرد. آن هم مخفیانه، قبل از اینکه طرف مقابل حرفی بزند. بعد میگفت: من فعلاً احتیاجی ندارم. این را هم به شما قرض میدهم. هر وقت داشتی برگردان. این پول قرضالحسنه است. ابراهیم هیچ حسابی روی این پولها نمیکرد. او در این کمکها به آبروی افراد خیلی توجه میکرد. همیشه طوری برخورد میکرد که طرف مقابل شرمنده نشود.
📚』برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
『#شهید_ابراهیم_هادی』
@mahman11
13.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
~♡~
سبکبالان سفر کردند و رفتند
مدا بیچاره نامیدند و رفتند🕊
#شهید_ابراهیم_هادی🍀
@mahman11
#شهید_ابراهیم_هادی
نيتتان را خالص و #اعمالتان را از شرک ريا حسادت پاک نماييد تا آنچه می خواهید باشيد. بدانید تا خود را نسازيد جامعه ساخته نمیشود.
@mahman11
شهید ابراهیم هادی:
شهید" ابراهیم هادی"
روضه خوان هیئت بود
روضه های حضرت زهرایش
خیلی جانسوز بود
همه فکر و ذکرش مزار بی نشان
حضرت زهرا(س) بود و علاقه خاصی
به شهدای جاویدالاثر داشت
خودش هم دوست داشت
بی نشان بماند
آخرش همین هم شد ..
#شهید_ابراهیم_هادی
@mahman11