سلام مولای ما ، مهدی جان🌹
چه دلنشین است صبح را با نام شما آغاز کردن و با سلام بر شما جان گرفتن و با یاد شما شروع کردن ...
🌺 السلامعلیکیااباصالح المهدی
#اللّهم_عجل_لولیک_فرج
#لبیک_یاخامنه_ای
🆔@mahmodkaveh
♨️ لااقل نرنجانیم!
🔸️همين اندازه عرض کنم که بعضی کارها مثل تيرى است که به قلب مقدس حضرت حجت می زنند!
اگر بدانيم که بعضى از کارهاى ما تيراندازى به #امام_زمان هست حاضريم اين کار را انجام بدهيم؟
حاضريم قلب مبارک او را مجروح کنيم؟
توجه نداريم که بعضى از کارها دل آقا را مىسوزاند.
اعمال ما باید به گونهاى باشد که اگر دل او را شاد نمىکند، لااقل او را نرجاند. اگر مرحمى بر زخمش نمىگذاريم، دل او را مجروح نسازيم.
۱۳۸۳/۰۷/۱۰
✍آیت الله مصباح یزدی رحمهالله علیه
🆔@mahmodkaveh
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 کارمندی برای خدا
#حجت_الاسلام_والمسلمین_ماندگاری
🆔@mahmodkaveh
27.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 بخشی از خاطرات سردار عزیز مرحوم حاج سیدمجید ایافت،جانباز سرافراز و یار دیرین سرلشکر شهید محمود کاوه
🕊شادی روحش صلوات🌹
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
تنم بپوسَد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز
مهرِ تو باشد
در استخوان
ای دوست ...!
#شهیدمحمودکاوه🌱🌹
#سلام_مولا_جان
#صبحتان_بخیر_آقا_جان
🍃 تنها به امید دیدن روزگارتان
هر روز نفس می کِشیم...
🍃 ای که نگاهمان فرش راهتان
و جانمان فدای نگاهتان...
🍃 روزی که ظهور کنید هیچ دلی نباشد
مگر روشن از فروغ سیمایتان...
🍃🌷 و هیچ ویرانهای نماند
مگر گلشن از بهار دیدارتان...
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج
#لبیک_یاخامنه_ای
🆔@mahmodkaveh
من معتقد هستم
امامزمانﷺ که ظهور بکنند،
حکومتی که ایجاد میکنند
قلهی اول حکومت،
آن دورهای خواهد بود
که در "دفاعمقدس" ما
در بخشها و حالاتش اتفاق افتاد ..
سرداردلها🌹
🆔@mahmodkaveh
برشی از کتاب خاطرات جاوید
جلوی بهداری که رسیدم هر شش راننده با نگرانی و اضطراب ایستاده بودند و لباس یکی از آنها غرق در خون بود. مطمئن شدم هر بلایی آمده سر مجید آمده. داخل اطاق که شدم چند پرستار داشتند مجید را که در یک پتو پیچیده شده بود روی تخت میگذاشتند. طاقت دیدن آن صحنه را نداشتم. تمام سروصورت مجید یکپارچه خون لخته شده بود و زیر سرش هم خون تازه کمکم توی تاروپود ملحفهی زیر سرش میدوید. صدای ضعیف نالههایش نشان میداد که هنوز نفس میکشد. بیاختیار فریاد زدم: «دکتر دکتر، برین دکتر رو خبر کنین» و دویدم داخل سالن بیمارستان. از دور دکتر پنجهطلا را که دیدم آرام شدم. مسئول بیمارستان، جراحی با درجهی سرهنگ دومی بود که به خاطر تبحر و جسارتش در جراحیها او را به نام پنجهطلا میشناختیم. به محض ورود به اطاق و دیدن مجید دستور داد وسایل بخیه را بیاورند و خیلی زود دست به کار شد. اول کار با آرامش گفت: «اوه، اوه، اوه چه کار کردی با خودت آقای برادر... اسمت چیه؟» مجید با صدایی گرفته و آرام گفت: «مجید... مجید ایافت.» دکتر که از هوشیاری بیمارش خوشحال بود گفت: «آقامجید میخوام سرت رو بخیه بزنم. اگه الآن بیهوشت کنم راست میری اون دنیا. چه کار کنم بزنم یا نزنم؟» مجید که همیشه خود را انسان مقاومی نشان داده بود باز با ضعف فراوان گفت: «بزنین، هر کار دوست دارین بکنین.» موقعی که سر مجید را شستشو میدادند سفیدی جمجمهاش به چشمم آمد و دلم ریشریش شد. از اطاق بیرون آمدم. مهدی اصغرزاده صورتش را با دو دستش گرفته بود و نگران حال مجید نشان میداد. هر چه دعا بلد بودم زیر لب میخواندم و به این فکر میکردم که بعد از دست دادن بهترین دوستان و همرزمانمان، اگر مجید هم از دست برود کمر همه خواهد شکست. رانندهی مجید که حال و روز خرابی داشت کنار دیوار ایستاده بود و بدن کوفتهاش را میمالید.
به طرفش رفتم و از شدت ناراحتی داد زدم: «ایفا کجاست؟ چه اتفاقی افتاده؟ مجید چرا اینطور شده؟» بیچاره قصد جواب دادن نداشت. طبیعی بود که او نگرانتر از ما باشد، چون خودش را در این اتفاق مقصر میدانست. یکی از رانندهها که پشت سر ماشین او حرکت میکرده جلو آمد و گفت: «جادهی نقده با این همه پیچوخم تندوتیز خطرناکه. آدم باید حواسش باشه، تند نره. سرعتش زیاد بود سر پیچ نتونست تعادلش رو حفظ کنه غلطید توی دره.» رانندهی مجید حرف را دزدید و ادامه داد: «کار خدا همون اولش من افتادم بیرون. بیچاره برادر ایافت تا ته دره رفت.» باز دست و پای ضرب خوردهاش را مالید و ادامه داد: «دو ساعت طول کشید با جک و تایلِوِر آهنهای ایفا رو صاف کردیم تا برادر ایافت رو نجات دادیم. خدا بهمون رحم کنه.» دویدم داخل اطاق. دکتر پنجهطلا یکریز با مجید حرف میزد تا او را هوشیار نگه دارد و پشت سر هم بخیه میزد. مجید هم با ناله جواب میداد و نگرانی ما را کمتر میکرد. هوا کاملاً تاریک شده بود که کار دکتر هم تمام شد. در حالی که از خستگی پلکهایش به سختی از هم جدا میشد گفت: «یگان ویژه باید مجید ویژه داشته باشه. فکر نمیکردم اینقدر تحمل بالایی داشته باشه. امشب مجید ویژه خوب بخوابه فردا غیر از زخمهاش مشکل دیگهای نداره.» خیالم که راحت شد کنار تخت رفتم. کار پانسمان تمام شده و از گردن به بالا باندپیچی شده بود و گازها و پنبهها و باندها تبدیل شده بود به یک عمامهی بزرگ.
به شوخی گفتم: «چطوری شیخ مجید ویژه.» وقتی با صدای بلند خندید همهی ترس و نگرانیهای من و مهدی را شست و رفت. هر چند درد شدیدی داشت ولی خیلی بروز نمیداد و توی خودش میریخت. از نگهداری و مواظبت کادر بیمارستان که خیالمان راحت شد به ساختمان برگشتیم تا بخوابیم. وسط میدان با ایفای مجید روبرو شدیم که با جرثقیل و بکسل از ته دره بیرون کشیده و آورده بودند به مقر. اصلاً باور کردنی نبود که دو نفر از داخل این آهنپاره زنده بیرون آمده باشند.