eitaa logo
『مـهموم』
155 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀🍀🍀🍀 🔅 ✍️ روی به‌سوی تو کنم با چه رو؟ 🔹چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. 🔸از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. 🔹باد شاخه‌ای را كه چوپان روی آن بود به این‌طرف و آن‌طرف می‌برد. دید نزدیک است كه بیفتد و دست‌وپایش بشكند. مستاصل شد. 🔸صورتش را رو به بالا کرد و گفت: ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم. 🔹قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. 🔸بعد گفت: ای خدا راضی نمی‌شوی كه زن‌وبچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم. 🔹قدری پایین‌تر آمد. وقتی كه نزدیک تنه درخت رسید، گفت: ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌كنی؟ آن‌ها را خودم نگهداری می‌كنم، در عوض كشک و پشم نصف گله را به تو می‌دهم. 🔸وقتی كمی پایین‌تر آمد، گفت: بالاخره چوپان هم كه بی‌مزد نمی‌شود. كشكش مال تو، پشمش مال من به‌عنوان دستمزد. 🔹وقتی باقی تنه را سُر خورد و پایش به زمین رسید، نگاهی به آسمان کرد و گفت: چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد. 💢 در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟! @mahmoum01 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۵۱۴🌼 @mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امیرالمؤمنین علیه السلام: بدى را از سينه ديگران، با كندن آن از سينه خود، ريشه كن نما 📚حکمت 178 نهج البلاغه امروز چهارشنبه ۱۸ بهمن ماه ۲۶ رجب ۱۴۴۵ ۷ فوریه ۲۰۲۴ ➥@mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ⚫️ پاسدار مدافع‌حرم «داود جعفری» در سوریه پاسدار رشید اسلام سرهنگ داوود جعفری از مستشاران نیروی هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سوریه، توسط ایادی رژیم صهیونیستی با انفجار بمب کنار جاده‌ای در حوالی دمشق به شهادت رسید. شهیــد، باران رحمت الهی است که به زمینِ خشکِ جان‌ها، حیــــات دوبــــاره می‌دهــــد! عشق شهیــــد، عشق حقیقی است که با هیچ چیز عوض نخواهـــد شد! 🕊❤️❤️🕊 💐هدیه به روح مطهر شهید صلوات 📿اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد📿 @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 منم صورتم از اشک خیس بود... 😭 گفتم: _وقتی صحبت خاستگاری شما شد بابا خیلی اصرار داشت بیشتر بشناسمت.😔ولی من حتی نمیخواستم بهت فکر کنم.تا اون موقع هیچ وقت رو حرف بابام نه نیاورده بودم.خیلی دلم گرفته بود.خیلی ناراحت بودم.😞رفتم امامزاده.از خدا خواستم یا کاری کنه فراموشم کنی یا عشقت رو بهم بده، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم.😊گرچه اون موقع خودم دوست داشتم فراموشم کنی ولی الان خیلی خوشحالم که خدا دعای دوم منو اجابت کرده....☺️😍 وحیدنگاهم کرد... لبخند زدم و گفتم: _من خیلی دوست دارم...خیلی😍🙈 اولین باری بود که بهش گفتم خیلی دوستش دارم. وحید لبخند عمیقی زد.☺️خوشحال شدم. اذان مغرب شده بود... وحید همونجا نمازشو شروع کرد و من پشت سرش به جماعت نماز خوندم.اولین نماز جماعت من و وحید.😍✨✨☺️ بعد از نماز مغرب برگشت سمت من و خیلی جدی گفت: _پشت سر من نماز نخون؛هیچ وقت.😐😠 لبخند زدم و گفتم: _من زن حرف گوش کنی نیستم.😉☺️ وحید خنده ش گرفت.😁 تو راه برگشت،منم شوخی میکردم و میخندیدیم.😃😁 وقتی رسیدیم خونه،بابا هم بود... وحید با بابا هم خیلی با مهربونی و محبت و احترام رفتار میکرد.رو به روی باباومامان نشسته بود و بامهربونی نگاهشون میکرد و به حرفهاشون گوش میداد و باهاشون صحبت میکرد... به من نگاه نمیکرد.ولی من فقط به وحید نگاه میکردم.از رفتار های وحید خیلی خوشم میومد. برای شام،من رو به روی بابا بودم و وحید رو به روی مامان. وحید اول تو بشقاب بابا برنج ریخت،🍛بعد برای مامان،🍛بعد برای من،🍛بعد هم برای خودش.🍛👌 برای خودش زیاد برنج گذاشت.من و بابا و مامان بالبخند نگاهش میکردیم.☺️😄وحید طوری رفتار میکرد که انگار سالهاست کنار ما داره زندگی میکنه.☺️ سرشو آورد بالا و به ما نگاه کرد.خنده ش گرفت.گفت: _من غذای خوشمزه خیلی دوست دارم.😋 مامان گفت: _نوش جونت.😊 باباومامان مشغول غذا خوردن شدن.ولی من هنوز به وحید نگاه میکردم.👀❤️از اینکه اینقدر با ما راحت بود خوشم اومد،از اینکه اینقدر مهربون و بامحبت بود. لقمه شو گذاشت تو دهانش.وقتی قورت داد بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _من از اون آدمهایی نیستم که اگه کسی خیره بهم نگاه کنه اشتهام کور بشه ها.😋😜 مامان و بابا بالبخند نگاهم کردن.خجالت کشیدم.😬🙈سرمو انداختم پایین و مشغول غذا خوردن شدم. بعد مدتی احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سرمو آوردم بالا.باباومامان مشغول غذا خوردن بودن.وحید به من نگاه میکرد و بالبخند غذا میخورد. سرمو انداختم پایین و بالبخند گفتم: _من از اون آدمهایی هستم که اگه کسی خیره نگاهم کنه،اشتهام کور میشه ها.😬😁 مامان و بابا و وحید بلند خندیدن.😂😂 یه کم بعد وحید گفت: _دستپخت تو چطوره؟میشه خورد یا باید هر روز بیایم اینجا؟😉😜 گفتم: _بد نیست،میشه خورد.متأسفم ولی فکر کنم هیکل ورزشکاریت به هم میریزه.😌😎 وحید بالبخند گفت: _من غذا برام مهمه.اگه غذاهات خوشمزه نباشه من هر روز میام اینجا.😁😆 مامان لبخند زد و گفت: _منظور زهرا اینه که باید رژیم بگیری پسرم.😊 وحید به من نگاه کرد.سرم پایین بود و لبخند میزدم.بعد به مامان نگاه کرد و باخنده گفت: _قضیه ی بقال و ماست ترشه؟!😁 از حرفش خنده م گرفت،گفتم: _نه.قضیه سوسکه و دست و پای بلوریه.😃😜 وحید بلند خندید😂 و گفت: _حالا واقعا دستپختت خوبه؟😉 بابا گفت: _وقتی دستپخت زهرا رو بخوری دیگه غذای کس دیگه ای رو نمیخوری.😇☝️ وحید لبخند زد.بعد یه کم سکوت گفت: _حالا یادم اومد.من قبلا دستپخت تو رو خوردم. واقعا خوشمزه بود.😋💭 سؤالی نگاهش کردم. گفت:... اولین اثــر از؛ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 گفت: _یه بار تو خیابان ماشین نداشتم.اتفاقی امین رو دیدم.سوارم کرد.😍😊بوی غذا تو ماشینش پیچیده بود..شویدپلو با ماهیچه بود.😍😋بهش گفتم غذا خوردی؟..گفت آره..گفتم عجب غذایی بوده.چه بویی داشت.از کجا خریده بودی؟..گفت گرسنه ته؟..گفتم آره ولی این بو آدم سیر هم گرسنه میکنه..یه ظرف غذا از صندلی عقب برداشت و به من داد.غذای خونگی بود.گفتم خودت خوردی؟..گفت خوردم.سیرم.منم حسابی خوردم.گفتم به به،خیلی خوشمزه ست.مامانت درست کرده؟..لبخند زد و گفت نه،خانومم درست کرده..از حرفش تعجب کردم.گفتم ازدواج کردی؟..گفت عقدیم..گفتم پس وقتی ازدواج کنی حسابی چاق میشی با این دستپخت خانومت.. بهش گفتم حتما بعد عروسیت منم شام دعوت کن خونه ت.😅 مامان و بابا به من نگاه میکردن... به وحید نگاه کردم،سرش پایین بود و با غذاش بازی میکرد.بالبخند گفتم: _حالا که دستپخت منو خوردی و میدونی قضیه بقال و ماست ترش یا سوسکه و دست و پای بلوری نیست،ترجیح میدی رژیم بگیری یا هیکل ورزشکاریت رو از دست بدی؟😉😃 وحید لبخند زد.سرشو آورد بالا و گفت: _نمیدونم.انتخاب سختیه.نمیتونم یکی شو انتخاب کنم.😍😃 همه مون خندیدیم.😀😁😃😄 وقتی وحید رفت مشغول شستن ظرف ها بودم.مامان آشپزخونه رو مرتب میکرد.گفت: _زهرا😊 -جانم مامانم.☺️ -وحید پسر خیلی خوبیه.لیاقتشو داره که همه ی قلبت مال وحید باشه. نفس غمگینی کشید و گفت: _سعی کن دیگه به امین فکر نکنی.😒 مامان رفت ولی من به حرفهای مامان و به حرفهای امروز وحید فکر میکردم... امین برای من خاطره ی شیرینی بود.خاطره ای که پر از تجربه ست برای اینکه الان زندگی خوبی داشته باشم.😊 شب دوم عقدمون خونه پدروحید دعوت بودم. وحید اومد دنبالم.وقتی رسیدیم خونه شون،زنگ آیفون رو زد بعد با کلید درو باز کرد و گفت: _بفرمایید.😍 وارد حیاط شدم... ☺️حیاط باصفایی داشتن. چند تا باغچه کوچیک🌺🌸 و چند تا درخت داشت.🌳🌳درب ورودی خونه باز شد و مادر و خواهرهای وحید اومدن جلوی در.مادروحید اومد جلو و بامهربانی بغلم کرد،بعد خواهرهای وحید.🤗🤗🤗وارد خونه شدیم.با پدروحید هم بامهربانی احوالپرسی کردم. خونه بزرگی داشتن.اتاق های خواب طبقه بالا بود. روی مبل نشستیم.وحید کنارم بود.بقیه همه رو به روی ما بودن.ساکت و بالبخند به من و وحید نگاه میکردن؛بدون هیچ حرفی.به اعضای خانواده وحید دقت کردم. پدروحید مردی متشخص و مهربان بود.ظاهر وحید شبیه پدرش بود طوری که آینده ی وحید رو میشد دید.😊فقط چشمهای وحید مشکی بود و چشمهای پدرش قهوه ای.☺️ مادروحید هم زنی مهربان و فداکار و بامحبت بود.نمونه واقعی مادر ایرانی. وحید فرزند بزرگ خانواده بود.برادر کوچکتر از خودش داشت که مأمور نیروی انتظامی🇮🇷 بود و چهار سال قبل تو درگیری شهید شده بود. نرگس سادات دختر آرام و مهربانی بود.سه سال از من کوچکتر بود و دانشجو.📚🎓 بعد نجمه سادات،دختر پرنشاط و شوخ طبع که هجده سالش بود و پشت کنکوری.📖☺️ منم بالبخند و محبت بهشون نگاه میکردم.خیلی طول کشید.خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین.😅🙈 وحید بالبخند به خانواده ش گفت: _بسه دیگه.نشستین اینجا فیلم سینمایی نگاه میکنین؟..خانومم آب شد.😁😍 همه خندیدیم.😬😁😃😄 مادروحید گفت... اولین اثــر از؛ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @mahmoum01