📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 امروز؛ صفحه صد و نوزده قرآن کریم
سوره مبارکه المائدة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
᯽────❁────᯽
@mahmoum01
᯽────❁────᯽
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍الامام الرضا(ع): هرکس در مجلسی بنشیند که یاد و نام ما در آن زنده میشود، در آن روز که دلها میمیرد دل او نمیمیرد.
📚الأمالی للصدوق: ص ۱۳۱ ح ۱۱۹، گزیده حکمت نامه رضوی
امروز چهارشنبه
۱۴ شهریور ماه
۳۰ صفر ۱۴۴۶
۴ سپتامبر ۲۰۲۴
@mahmoum01
🌷شهید ابراهیم هادی مدتی در جنوب شهر #معلم بود😊
🔹️مدیر مدرسه اش میگفت آقا ابراهیم از جیب خودش پول میداد به یکی از شاگردان تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد.
🔸️چون آقای هادی نظرش این بود که این ها بچه های منطقه محروم هستند و اکثرا سر کلاس گرسنه هستند و بچه گرسنه هم درس را نمیفهمد.
🌷ابراهیم هادی نه تنها معلم ؛ بلکه الگوی اخلاق و رفتار بچه ها بود.
طاق ابروی تـو سرمشق کدام استاد است
که خرابات دلـم در پی آن آباد است
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهادت
@mahmoum01
🌸🌸🌸🌸🌸
💖مثل یک مرد💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت هفدهم
دو ساعتی گذشت حوصله ام سر رفته بود! بچه ها مشغول بازی بودند هر کاری فکر می کردم انجام دادم دیگر طاقت نیاوردم رفتم داخل اتاق...
امیررضا سرش را گذاشته بود روی میز و دستهایش دو طرف سرش بود تعجب کردم رفتم جلو، بی هوا دستهایم را کشیدم روی سرش مثل جن زده ها بلند شد! نگاهم که به نگاهش افتاد خجالت کشیدم کاش نیامده بودم داخل اتاق !
چشمهایش سرخ شده بود...
قشنگ معلوم بود دوباره هوایی شده...
در دلم یکدفعه ترسیدم!
حس از دست دادنش دلم را آشوب کرد!
امیررضا دیوانه ی شهادت و من دیوانه ی او!
حس می کردم عشق شهادت آخر می بردش...
با صدایش به خودم آمدم سمیه جان! عزیزم! خبری... دری... صدایی... ندایی....
سکته کردم خانم!
لبم را گزیدم گفتم:ببخشیدا، ولی من دیگه حوصله ام سر رفته بود...
لبخند که به لبش آمد چهره اش دیدنی تر شد...
اصلا به روی خودش نیاورد و گفت: بریم...! بریم! که شاد کردن دل مومن ثواب زیادی داره حیفه وقتمون را از دست بدیم!
لبخندی زدم و از ته دلم به خدا گفتم: خدایا من امیر رضا رو خیلی دوست دارم از اون دوست داشتنی هایی که همیشه می خواهم همراهم باشد...
یک لحظه یاد غسالخانه افتادم و نمی دانم چرا اشک در چشمهایم حلقه زد... شاید...
در میان گیر و دار حس و حال خودم بودم که امیر رضا با یک حرکت مجالی به فکرم نداد و با تمام قوایش بلندم کرد و با داد و فریاد به بچه ها گفت: بیاین کمکِ بابا! قلقلک بازی داریم! قلقلک...
و این لحظات از آن لحظه های بود که شادی عجیبی به بچه ها تزریق می کرد...
دادم رفته بود هوا اما فاید ای نداشت...
وقتی با بچه ها دست به یکی می کردند من وسط شون هیچ کاری نمی تونستم بکنم!
می دونستن من به قلقلک حساسم و با کوچکترین اشاره ای نابود میشم اینقدر خندوندنم و خندیدن که دیگه نفسم بالا نمی اومد و حسابی اشک از چشمهامون جاری شد...
ولی اشک من طعمش فرق می کرد...
حس از دست دادنشون یا رفتنم ترسی به جانم انداخته بود....
اتفاقی که دیر یا زود برای همه می افتد!
اما این روزها بیشتر می بینم و بیشتر حسش می کنم...
سرعت عمل امیر رضا برای جا به جایی وسائل من را هم مشغول کرد در حین کار کردن پرسیدم: راستی چطور بود؟
در حال جابهجایی مبل نفس زنان گفت: چی؟!
گفتم: کتاب!
مبل را گذاشت همانجا که گفته بودم...
نشست روی مبل یه لیوان آب دادم دستش تا نفسش جا بیاید...
دوباره بلند شد و مبل بعدی را برداشت و گفت: اینجا خوبه بذارمش!
گفتم: آره خوبه بعد گردنم را کج کردم و گفتم نگفتیا!
مبل را سر جایش گذاشت، دو تا دستش را محکم به مبل تکیه داد و سرش را تکان داد و با حسرتی گفت: نمی دونم! واقعا نمی دونم!
سمیه بعضی ها چطوری اینطوری میشن!
من بلند نه! ولی توی دلم گفتم: شاید مثل تو!
بعد بدون اینکه من چیزی بگم با یک حالتی ادامه داد: مــن مــســت و تــو دیــوانــه مــا را کــه بــرد خــانــه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه...
با تعجب گفتم: به!به! آقامون شاعرم بودن من خبر نداشتم!
لبخندی زد و گفت: این شعری که آقا محمدحسین زیاد می خوندن با یک حس و حال عجیب!
چشمهای از حدقه بیرون زده ام را که دید گفت: داخل کتاب نوشته بود ببین حاج قاسم چه رفقای اهل دلی داشته!
گفتم: حاج قاسم که بله! ولی به این سرعت چطوری حفظش کردی!
گفت: حرف دل خانم! خود به خود میره توحافظه!
دیگه دم دم های غروب بود و نزدیک اذان امیر رضا بدون اینکه ادامه بده و حرفی بزنه کارها را تمام کرد که زودتر به جلسشون برسه!
نویسنده: سیده زهرا بهادر
@mahmoum01
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 امروز؛ صفحه صد و بیست قرآن کریم
سوره مبارکه المائدة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
᯽────❁────᯽
@mahmoum01
᯽────❁────᯽
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍ امام على عليه السلام: هر كه تلخى دوا را تحمل نكند، درد و بيمارى اش ادامه يابد
📚غررالحكم حدیث 9209
امروز پنجشنبه
۱۵ شهریور ماه
۱ ربیع الاول ۱۴۴۶
۵ سپتامبر ۲۰۲۴
@mahmoum01