💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
🌹اے شـهیـد...🌹
باید خودت تمـام
دلـم را عـوض ڪنـــے ؛
با این دلـم، بہ دردِ
امام زمــانم نمـےخورم ...
محبوبِ دل صاحب ڪه شوے_شهیدت
مےڪنند🕊
#شهید_حاجرضا_الوانی
#شهیدان🌷🌷
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
@MAHMOUM01
💠جور دیگر باید دید💠
👈 استاد انصاریان
✍️ نگاه به نامحرم خنجر به ایمان میزند و چیزی جز گناه به زندگیتان اضافه نمیکند. این همه نگاه خوب وجود دارد مثل نگاه به چهره پدر و مادر، عالم ربانی، قرآن و نگاه محبت به زن و بچه که همه اینها عبادت است.
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
╭┅───────┅╮
@mahmoum01
╰┅───────┅╯
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_و_یکم
وحشت آمیزش از ترس خوره
به جونم افتاده بود
چادرم و گرفت و با فریاد (حاملو) تن و بدنم لرزید!
دونفر دیگه که زیر لب به زبون عربی باهم پچ پچ میکردن به سمتم امدن
دست های سرد سپهر و محکم تر گرفته بودم!
از ترس و وحشت زبونم بند امده بود!
چادرم و با ضرب از سرم در اوردن و یکی از اونها خواست دستم و بگیده که جیغ زدم
+: به من دست نزن !
بی رحمانه سیلی حواله گوشم کرد و فریاد زد
-: اُسکتی ... إذهَب!!!
یعنی ساکت شو برو!
چادر خاکی ام و روی پیکر بی جون همه زندگیم انداختم و التماس کردم که سوار ماشینشون نشم!
اما با تهدید اسلحه اشو روی کمرم گذاشت و ناچار سوار کامیونشون شدم!
پشت کامیون نشستم برام سخت بود ناجوون مردانه. جنازه های توی گودال و سوزوندن و با ماشین سنگین گودال هارو پر از خاک کردن!
دلم نمیخواست نامحرم صدای جیغ و فریادم و بشنوه اما نتونستم خودم و کنترل کنم و تا توانم بود جیغ زدم دیگه چیزی نفهمیدم و وقتی چشم هام و باز کردم چیزی جز یه سقف بلند ندیدم!
با قطره های آبی که کسی روی صورتم پاشیده بود به سختی نشستم تموم بدنم درد میکرد!
از درد به خودم پیچیدم!
که زنی رو به روم نشست و گفت
+: حالت خوبه ؟
جوابی ندادم نصف کف اتاق و موکت پوشانده بود
نگاهم به اطراف چرخید چند تا زن جوون دیگه گوشه گوشه های اتاق نشسته بودن!
با صدای باز شدن در وحشت زده خودم و به دیوار چسبوندم
زنی سیاه پوست با لباس نظامی چند قدمی به داخل برداشت و بهم اشاره کرد و گفت
+: انتِ تعال!!...
یعنی تو بیا!
با سرگیجه ای که داشتم به سختی خودم و به در رسوندم زیر بازوم و گرفت و به اتاقی راهنماییم کرد و در زد
و به جلو هلم داد و درو پشت سرش بست
پشت میز مردی هیکلی نشسته بود دست هامو
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_و_دوم
اشاره کرد که بنشینم!
جون راه رفتن هم نداشتم اما اینبارصدای مهیب تری داد کشید
+: إجلس!
یعنی بنشین!برسمت صندلی قدم برداشتم نشستم با فریاد اسم کسی رو صدا زد
بلافاصله در باز شد
سرم پایین بود و فقط کفش هاش و میدیدم!
رو به روم نشست بزگه ای توی دستش بود با زبون فارسی پرسید
+: نام؟
-: آوا!آوا علوی
+: چند سالته؟
-: ۲۱
+: اهل کدوم شهری؟
-: تهران!
+: وقتی گرفتنت فرم حلال احمر تنت بود ! پس نظامی نیستی!؟
-: نه!
چند تا سوال دیگه پرسید و رفت!
مرد از پشت میز بلند شد و بی دلیلی سیلی به صورتم زد که جای اون به شدت میسوخت!
گوشم هنوز زنگ میزد!
نعره کشید
+: إذهب!!!
از جام پا شدم و به سمت در رفتم همون زن نظامی چشم هام و بستم و برگشتم تو همون سلول!
کنج اتاق نشستم به خودم مچاله شدم!
یکی از دختر ها ۲۰ساله به نظر میرشید پرسید
+: کی آزاد میشیم!!!؟
یکی دیگه از اونها جواب داد
-: نمیدونم شاید هیچوقت!
لحجه شیرازی داشت بی هوا یاد پیر مردی که براش نامه نوشتم افتادم!
با خودم فکر و خیال میکردم!
نکنه داشتم خواب میدیدم؟
هما اون اتفاق ها مثل برق و باد از جلوی چشمم گذشتن!
یعنی الان گمنامه؟
سپهرم. زیر اون همه خاک !
نفهمیدم کی صورتم از گریه خیس شد!
یا دستی که روی شونم نشست سرم و بالا اوردم همون دختر شیرازی بود با آرنج اشکهام و پس زدم
اما همچنان سد اشک هام جاری بود!
لبخند کوتاهی زد و گفت
+: مو که اهل شیرازُم! اسمم مهرانیِه
تو کجایی دختر؟ بهت میخوره تهرانی باشی!
سرمو تکون دادم و گفتم
+: آوا ام!
-: ها گفتم تهرانی اسمتم که قشنگه!
راستی شوهر داری؟
با این سوالش زدم زیر گریه وگفتم
+: داشتم!
با چشمای غمگین گفت
-: یعنی الان نداری؟؟
سرمو منفی تکون دادم و جواب دادم
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼