˓♡🌿˒
می گفت:
ماراهینداریمجزاینکهدراینعصر
یكشھیدِزندهباشیموتمام!
〔#حاجاحمدمتوسلیان〕
+امااجالتاٌشرمنده . . .
اینجاماهمهمدلیداریمزندگیمیکنیم
جزیکشھیدِزنده،
صراحتابگممایکاسیرِزندهایم . . .🚶♂💔
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】✨🌱
15.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عقیله منم..
به عالم سیده ی جلیله منم
به صوت علی تکلم کنم
که الان حیدر این قبیله منم✌️
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🌸🦋
قلبتراگرمکن❗️🍃
همانطورکہبدنسردبشوددچاربیمارۍهاۍ
فراوانمۍشود،اگرقلبماازمحبتخالۍبشود،
سردشدهودچاربیمارۍهاۍفراوان
مانندحسادتوتکبرخواهدشد،
بایدبامحبتشدیدبہخداودوستاش
''قلبخودراگرمکنیم..''🔥♥️
[ - استادپناهیان - ]🌿
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】✨🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 این #دهه_هشتادیا انقلاب رو به نتیجه میرسونند🦋
#پیشنهاد_دانلود🌸
《MAHMOUM 》☀️🌴
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتبیستوششم
بنی صدر که مثلا رئیس جمهور بود اصلا کاری نمیکرد. هر روز که میگذشت، وضع بدتر میشد
و خمپاره و توپ بیشتر روی آبادان میریختند؛ طوری که ما صدای خراب شدن بعضی از
ساختمان های اطرافمان را میشنیدیم. اما من راضی بودم که همهی خطرها را تحمل کنم و در
آبادان بمانم.دخترها هم بی آبی و بی برقی و خطر را تحمل میکردند و حاضر نبودند از آبادان
فرار کنند.مهری و مینا برای کمک به مسجد پیروز(مهدی موعود) در ایستگاه۱۲ میرفتند. در
آنجا تعدادی از زن ها به سرپرستی خانم کریمی (مادر میمنت کریمی) برای رزمنده ها غذا درست
میکردند. گاو هایی که در اطراف آبادان زخمی میشدند را در مسجد سر میبریدند و زن ها
گوشت های آنها را تکه میکردند و آبگوشت درست میکردند و گوشت کوبیدهی آن را
ساندویج میکردند و به خرمشهر میفرستادند.
مینا توی دلش بارها از خدا خواسته بود که
مهرداد هم از آن گوشت بخورد. اتفاقا یک بار که مهرداد از جبهه به خانه آمد، از ماجرای گرسنگی
چند روزه در جبهه و گوشتی که خورده بود تعریف کرد و ما فهمیدیم مهرداد همان ساندویج
های گوشت دست ساختهی دخترها را خورده است.
مهران و مهرداد اصرار داشتند که ما همگی از شهر خارج شویم. همهی دخترها مخالف رفتن از شهر
بودند. زینب هم عاشق آبادان بود و تحمل دوری از آبادان را نداشت. اصلا ما جایی را نداشتیم که
برویم. در همهی این سالها بچه ها حتی برای سفر هم از آبادان خارج نشده بودند.
بین مهران و مهرداد و دخترها سر ماندن و رفتن از آبادان، دعوا سر گرفت. مهرداد هر چند روزی
یک بار از خرمشهر میآمد و وقتی میدید که ما هنوز توی شهر هستیم عصبانی میشد.
میخواست خودش را بکشد. اواسط مهرماه، خیلی از خانواده ها از شهر خارج شده بودند. ما
تا آخر مهر ماه راضی به رفتن نشدیم. بابای مهران قصد داشت که ما را به خانهی تنها خواهرش در
ماهشهر یا به خانهی فامیل های پدریاش در رامهرمز ببرد.
چند سال قبل از جنگ، دخترعموی جعفر برای گذراندن دورهی تربیت معلم آمده بود آبادان و
برای مدت زیادی پیش ما بود. من هم حسابی از او پذیرایی کرده بودم. مادرم چند بار دعوتش کرد
و ماهی صبور و قلیه ماهی برایش درست کرد.
منزل عموی بابای مهران در رامهرمز بود و جعفر
اصرار داشت ما را به آنجا ببرد. تا آخر مهر ماه راضی به رفتن نشدیم...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
#معصومه_رامهر_مزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】
تو جیبش یه المـٰاس داشت ؛ داشت راه میرفت . .
یه گردو دید خم شد برش داره
المـٰاس از تو جیبش افتـٰاد تو چـٰاه . .
گردو رو بـٰاز کرد دید خرابه :) . !
⇐مواظب المـٰاسـٰاتون بـٰاشین '💎'
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】✨🌷
16.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•♥️🍃•
دَرروزِحَشرچوטּڪهبِپُرسَندچہداشتے
سَربَرڪندحُسیـטּوبِگویَدحِسابشُد.!
#صلےاللهعلیڪیااباعبدلله
#امام_حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نترس! همه چی درست میشه!
⭕️ از اول انقلاب، یکی از ابتلائات ما، ترسیدن و مرعوب شدن مذهبیها و انقلابیها در مقابل جبهۀ دشمن است.
🔰 #استاد_پناهیان
☆《MAHMOUM 》☆ ☘
°•♡•°
تهۍاستدستمن
ولۍآقاچہغم؟!
تورادارمرضاجانم💛🌿
#چهارشنبه_های_امام_رضایی🦋
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】✨🌸
-مراقبدلتباش!💔🚶🏻♂
مواظبباشیمدلمانجایۍنرودکہاگررفت
بازگرداندنشکارسختۍاستوگاهۍمحال
است.اگربرگرددمعمولا #مجروح و #معلول باز
مۍگردد.بایدمراقبباشیم،دلآدمسربہهوااو خیلۍعاشقپیشہاستوخیلۍسریع
انسمۍگیرداگرغفلتکنیم،مۍرودو
خودشرابہچیزهاۍبۍارزشوابستہ
مۍکند.پس⇩
" #مواظبدلتباش "👀🌾
[ - استادپناهیان - ]
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🌷❄️
[فَاقضِلِیِبِخَیرِهَاعَاقِبَهً]
"برایمبرنامہاۍمقدرفرما
کہپایانآنازهمہزیباترباشد."💙✨
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مدیونید اگه این فیلم را ببینید
و منتشر نکنید.
روز قیامت جلوی تک تکتان را میگیرم 😭
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
☆《MAHMOUM 》☆
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#زینب_کمایی
#قسمتبیستوهفتم
اوضاع شهر روز به روز خراب تر میشد. بازار و مغازه ها تعطیل شده بود. مواد غذایی پیدا
نمیشد. نان گیر نمیآمد. حملهی عراقی ها هم هر روز سنگین تر میشد.
مردم بعضی از محله ها در کوچه و خیابان هایشان سنگر ساخته بودند و در سنگر ها زندگی
میکردند. ولی ما سنگر نداشتیم. توی خانهی شرکـتی خودمان زندگی میکردیم. حیاط سیمانی
خانه زیر دودهی سیاه پیدا نبود. مخزن های نفت پالایشگاه آتش گرفته بودند و شبانه روز در حال
سوختن بودند و دودهی سیاه آن ها حیاط همهی خانه های اطراف پالایشگاه را پر کرده بود.
یکی از روزهای آخر مهر ماه، مهران و مهرداد با عصبانیت به خانه آمدند و گفتند: شما باید از شهر
بروید.من و مادرم مخالفت کردیم.
مهرداد گفت:
" شما که مخالفت میکنید، اگر عراقی ها آمدند وارد خانه شدند، با دخترها چه میکنید؟"
من گفتم:"توی باغچهی خانه گودالی بکنید، ما را در گودال خاک کنید."
آن روز مینا و مهری از دست برادر ها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند. مهران
و مادرم به دنبال دخترها به مسجد پیروز رفتند. بابای مهران و پسر ها مصمم شده بودند که ما را
از آبادان بیرون ببرند.
مهری و مینا توی مسجد قایم شده بودند و حاضر به ترک آبادان نبودند. مهران به زور آن ها
را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. من تسلیم شده بودم و با دخترها حرف میزدم که
آنها را راضی به رفتن کنم. اما دختر ها مرتب گریه میکردند و اعتراض داشتند.
مینا که عصبانی تر از بقیه دختر ها بود، شروع به داد و فریاد کرد و گفت:
" من از شهرم فرار نمیکنم، میخواهم بمانم و دفاع کنم. "
مهرداد، که از دست دخترها عصبانی بود و غصهی ناموسش را داشت و از اینکه دختر ها دست
عراقی ها بیفتند وحشت داشت، برای اولین بار خواهرش را زد. مهرداد با عصبانیت آن چنان
لگدی به سمت مینا پرت کرد که یک طرف صورت مینا کبود شد.
روز خیلی بدی بود؛ حملهی دشمن یک طرف، ترک خانه و شهرمان و دعوای خواهر و برادر ها یک
طرف دیگر، اعصاب همهی ما خرد شده بود. در طی همهی سال هایی که در آبادان زندگی کردیم،
هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود. تا یادم میآمد، دخترها و پسرهایم همه کس
هم بودند و به هم احترام میگذاشتند. اما آن روز پسرها یک طرف فریاد میزدند و دخترها یک
طرف...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
#معصومه_رامهر_مزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙
【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】