eitaa logo
محرم دل
279 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
﷽ میخوای بدونی مطالبِ کانال مَحرمِ دل، راجع به چیه و کیا دارن داخلش محتوا بارگذاری می کنند؟ یه سر کوچولو بزن به این لینک 👇 https://eitaa.com/mahram_e_del/1096 🌸امید که قبول اُفتد🌸 راه ارتباط با ادمین ها: ⛭ @Mahramedel@mj62moradi ایجاد:۹۶/۱۰/۱۷
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
-خیر باشه آقای ذاکر! چه قصور و تقصیری از ما سر زده؟ -شما که می‌دونستین مسجد ما چقدر مهمه. چرا این جوانکِ آخوندنما رو فرستادین؟ -والله بالله من هر چی گفتم، کسی حرف منو گوش نداد. چی شده حالا؟ گند بالا آورده؟ -گَند مالِ یه ساعتشه. -میدونم. میدونم حاجی. دل ما هم از دست همچین طلبه‌هایی خونه. مطمئنم دل امام زمان هم خونه. -من کاری به این چیزا ندارم. پاشو بیا از امشب مسجد ما! مسجد خودتم میگم یکی دیگه بره تا چراغش خاموش نشه. -نمیشه قربونت برم. نمیشه حاجی. حوزه نمیذاره! حاجی خلج نمی‌ذاره. -پس من چیکار کنم؟ ما دیگه نمی‌تونیم این داود رو تحمل کنیم. این خیلی مشکل داره. -والا چی بگم. فقط یه راه داره. -چی؟ بگو خب! - ببین حاجی! اگه ازش جرم خاصی سراغ دارین، مستقیم برو دادسرای ویژه روحانیت تا دخلش رو بیارن! اما اگه فعلا چیزی ازش نداری، برو حوزه. رو پیشِ حاجی خلج. برو با حاجی خلج ببند. طلبکار باش ازش. بگو چرا اینو فرستادی؟ از حوزه فیتیله‌اش رو بکشی پایین بهتره. دیگه تا عمر داره قد راست نمی‌کنه. -ای ول. راست میگی. اگه از حوزه بزنیمش بهتره. دیگه حوزه تاییدش نمی‌کنه و هیچ‌کس و هیچ‌جای دیگه راهش نمیدن. -آره. برو بگو آبرو حوزه داره میره. علما رو آبروی حوزه حساسن. -آره. راس میگی. خوب شد واست زنگ زدم. دستت درد نکنه. راس میگفتن که آخوند رو باید به آخوند واگذار کرد! -زنده باشی. بازم من درخدمتم. علاقه خاصی هم به این مسجدی که هستم ندارم. وقت و دانش ناقابلی دارم که گرفتم کفِ دستم و هر جا تکلیف باشه میام. -حواسم هست. گزینه ما خودتی دلاور! -کوچیک شمام. این را گفتند و قطع کردند. ذاکر گرفت که باید آب را از سرچشمه گل‌آلود کرد. پاشد رفت حوزه. 🔶حوزه علمیه🔶 ذاکر در دفتر حاج آقا خلج نشسته بود. روبروی یکدیگر. حاج آقا خلج مثل همیشه با ادب و متانت، سرشان را پایین انداخته و تسبیح کوچکی در دست داشتند و هر از گاهی به چهره ذاکر نگاه می‌کرد. ذاکر سخنش را اینطور شروع کرد: «ما همیشه مدیون زحمات علما و مراجع و روحانیت بودیم. از قدیم الایام، مردم با روحانیت مانوس بودند و درِ خونه علما به روی همع باز بوده. مثل خودتون. مثل مرحوم ابوی که خدا روحشون رو شاد کنه. من یادمه که بچه بودم و ابوی شما چه منبرها می‌رفتند و چه موعظه‌ها می‌کردند.» حاجی خلج گفتند: «تشکر. خداوند ارواح همه علما و گذشتگان را شاد کنه.» ذاکر: «ان‌شاءالله. بله. عرض می‌کردم. ما همیشه مدیون زحمات علما بودیم. علما پناه مردم و دین بودند. اما الان نمیدونم چه اتفاقی افتاده که باید در مسجدی که چندین قرن تاریخ داره و جاپایِ علما و بزرگان هنوز از اون مسجد خشک نشده، باید صدای کف زدن و جیغ بچه‌هایی بشنویم که اصلا معلوم نیست طهارت می‌گیرن یا نه؟ میان نماز جماعت اما مشخص نیست که وضو دارن یا نه؟ حالا خودشون هیچ. بابا و مادراشون با اون سر و وضع و جلافت و بی‌حیایی رو چیکارشون کنیم؟» حاجی خلج هیچی نگفت و حتی سرش را هم تکان نداد. گذاشت ذاکر خوب حرفایش را بزند. ذاکر گفت: «حاج آقا جان! شما بزرگ ما هستین. منو هم می‌شناسین. زیر منبر خودتون بزرگ شدم. آدم‌شناسم. بالاخره یه عمر کار کردم و میدونم کی چی کاره است و کی چی کاره نیست. اگه نظر منو بخواید، این آقا داود اصلا این کاره نیست. ینی کلا تو خط من و شما و علما نیست. رفتار و افکارش خطرناکه. کاش از اولش با من مشورت کرده بودین تا ریز و درشتشو بریزم رو دایره و بفهمیم داود کیه! این آقا داود نه تنها انقلابی نیست بلکه مسئله داره. تو خط مستقیم نیست. کاراش همش شبهه داره. حتی خوفِ این وجود داره که ای چه بسا نفوذی باشه.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
خلج با شنیدن این کلمه، طاقت نیاورد و برای لحظاتی چشمانش را با جدیت هر چه تمام‌تر در چشمان ذاکر دوخت. ذاکر که آمده بود تا به هر ترتیبی هست ریشه داود را از بیخ و بُن بکَند، کوتاه نیامد و ادامه داد و گفت: «باور بفرمایید! من صلاح و خوبی و مصلحت روحانیت و اسلام و انقلاب رو می‌خوام. این بچه اصلا بزرگتر و کوچکتر حالیش نیست. تفکراتش مسمومه. معلومه که ذهن و وجود طاهر و پاکی نداره. مشخصه که به بهانه هنر، فقط دنبال حاشیه و این چیزاست. حالا هم اومده تز داده که دخترا تئاتر کار کنن! می‌بینید خداوکیلی؟! می‌بینید با ناموس امیرالمومنین و ناموس شهر و محله من و شما داره چیکار میکنه؟ می‌خواد دخترامون رو قَوّال کنه! به‌خدا قدیم اگه به کسی میگفتن قَوال، فحش محسوب میشد! اما الان تو ذهن و فکر این آقا داود شما نه تنها هیچ قبحی نداره بلکه داره جوری زمینه سازی میکنه که دختر بی‌حیاها و مامانای از خودشون خرابتر، پاشون به آخرین سنگر حزب الله که مساجد هست باز بشه و اونجا رو تبدیل کنن به آندِلُس! خداوکیلی اینا اون چیزی نیست که تو حوزه‌ها به اینا یاد میدین. این معلومه که از جای دیگه داره آب میخوره. من که بالاخره می‌فهمم این آدم کیه و به کجا وصله! ولی گفتم اول بیام پیش خودتون تا گرهی که میشه با دست باز کرد، با دندون باز نکنیم. ببخشید. اطاله کلام شد. ضمنا هیئت اُمنا هم سلام خدمتتون رسوندند.» لحظاتی گذشت و حاجی خلج همچنان سرش پایین بود و ذکر می‌گفت. ذاکر هم حس و حال قهرمانان را داشت و منتظر بود که طعمه‌ای که پهن کرده، اثرش را بگذارد و ماهی بزرگش را شکار کند و برود. که یکباره دید حاجی خلج گوشی همراهش را از جیبش درآورد و برای داود تماس گرفت و گذاشت روی آیفون! -سلام حاج آقا. -سلام و رحمت الله. چطوری پسر جان؟ -دستبوسم. مشتاق دیدارم. شما چطورین؟ -ولله الحمد. خوبم خدا را شکر. از وقتی رفتی مسجدالرسول، نه دیدمت و نه صدات شنفتم. گفتم خودم زنگی بزنم و حال و احوالی بپرسم. -خدا از بزرگی کمتون نکنه حاج آقا جان. به خدا شرمندم. وظیفه من بود که تماس بگیرم و بیام خدمتتون. ببخشید. اینجا خیلی کارِ زمین مونده داره. احمد و صالح هم آوردم اما اصلا نمیرسیم حتی یه سحری درست و حسابی بخوریم. از بس بچه‌ها جمع شدن و اینجا مشغولن. -الهی شکر. شیر مادرت حلالت. روسفیدم کن. -من آبرو و همه وجودمو گذاشتم وسط. لحظات سرنوشت سازی بود. ذاکر با خودش فکر میکرد که حاجی خلج فعلا دارد موضعِ داود را بی‌حسی میزند تا سوزنِ بزرگ و کلفتِ نقد و گلایه را به جان داود فرو کند. هیجان داشت و منتظر بود ببیند حاجی خلج چه می‌کند. که دید... -داود جان! زنگ زدم دو تا مسئله بهت بگم. اول این که صبح و ظهر و شب برات دعا میکنم. دعا میکنم روسفید بشی. دعا میکنم مِهرت تو دل مردم بیفته و موفق باشی. داود با شنیدن این جمله بی‌اختیار گریه‌اش گرفت. هرچند تلاش می‌کرد که صدای نفس‌های داغش به آن طرف خط نرود، اما با شنیدن این جمله حاجی خلج، دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. آدم است خب. حق دارد. گاهی آدم هر چند هم موفق باشد و یا پوستش کلفت باشد و وسط میدان، آبرویش را کفِ دستش گذاشته باشد و برای اسلام و انقلاب تلاش کند، اما گاهی نیاز دارد یک بزرگتر، یک استاد، یک مراد، یک پیر، یک صاحب نفس، درِ گوشش بگوید دمت گرم! درِ گوشش بگوید ای ولا! بگوید میخوامت! بگوید دُرُستی! بگوید همین خط را بگیر و تا ته برو. داود هم نیاز داشت. و چه به موقع خدا به دلِ صافِ آن مدیر حوزه و روحانی خودساخته انداخته بود که برای کسی که جایِ پسر نداشته‌اش بود تماس بگیرد و با یک جمله«دعات می‌کنم» دلش را گرمتر کند. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
همین طور که داود چشمانش اشکی بود اما دل و خاطرش روی ابرها بود، حاجی خلج گل دوم را هم به او زد و گفت: «مطلب دوم این که من مبلغ ده میلیون تومن برای مرحوم پدرم نگه داشته بودم که از طرف ایشون برای سفر کربلا خرج کنم. بنظرم اگه روح پدرم مطلع بشه که یه جوون با عرضه تر از پسر خودش، رفته تو مسجدش و داره کار فرهنگی میکنه، راضی تر باشه که به جای این که من برم کربلا، بدم به شما تا هر طور صلاح دونستی، در کار فرهنگی خرج کنی.» دیگر چشمان داود نمیدید از اشک. دیگر توان کنترل نفس‌هایش را نداشت. زبانش بند آمده بود از آن همه بزرگواری و توجه. بله توجه. حاجی خلج ادامه داد و گفت: «دست و بالم خالیه وگرنه بیشتر کمکت می‌کردم. حالا اینو می‌زنم به حسابت. اگه کم و کسری داشتی، تعارف نکن و به خودم بگو تا یه فکری به حالش بکنم. خب به کارت برس. کاری با من نداری؟» داود هم مثل خودم، وقتی بغض و اشکش توامان میشد، قادر به ادای کلمات نبود. فقط توانست بگوید«دست‌بوسم. خدا از بزرگی کمتون نکنه.» تا بوده و نبوده، علمایِ ربانی در حوزه‌ها و بلاد، لنگرِ آرامش و ایمان مردم بوده و هستند. علمایی که طلبه‌پروری آنها کیمیای محبت و اکسیرِ حیات‌بخش علمای فردا و فرداهاست. تا باد چنین بادا. فکر نمی‌کنم لازم باید بگویم که در آن لحظه، ذاکر چه حالی داشت و چطور مانند ژلهء آفتاب خورده، ولو شد روی صندلی! حتی به مخیله‌اش نمی‌آمد که حاجی خلجِ خوش قلب و بزرگوار، اینطور حالِ اساسی از آنها بگیرد و تمام آن حال را یکجا بفرستد به سینه و دلِ داود. اما... قصهء خودِ ذاکر به جاهای باریکتری داشت می‌کشید. چرا که به قولِ قدیمی ها« نزن دری را با انگشت... که میزنن درت را با مُشت» @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
چند دقیقه وقت بگذاریم ... گوشه هایی از کتاب مرحوم رو بخونیم ... به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 شهادت جانسوز مولای عالم حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام تسلیت باد. شعرخوانی در مدح حضرت علی علیه السلام 🖤 به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅