eitaa logo
مَحـــروق
67 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
چه متن زیبایی با خواندن متن ناخوداگاه گریم گرفت. دقیقا حال من رو نوشته بود. کتاب را سر جایش گذاشتم بعد از خواندن نمازم و خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل🔅کتاب را برداشتم و صفحات اولش را مطالعه کردم. آنجا بود که فهمیدم عاشق شده ام.... آری عاشق یک دنیا شهید و عاشق علیرضا موحد گرچه چادری بودم و نماز هایم را می خواندم و روزه هایم را میگرفتم اما بیشتر بخاطر خانواده ام که اجبارا باید چادر سر میکردم. اما.... نمیدانم چرا برای اولین بار حس کردم, چادر را دوست دارم. از حس آنجا بود یا... نمیدانم ... برای اولین بار در ایتا فقط در کانال من و خدا https://eitaa.com/joinchat/1609105457C940113b7c4
یه کانال پر از حال خوب با خدا 🌷🌷❤️❤️❤️ عکس و پروفایل مذهبی_دخترونه_چادری_پسرونه_رهبری😍 عکس و خاطرات شهیدان داستان های مذهبی 🌸 رمان های مذهبی _اعتقادی_عاشقانه 😍❤️ همه در کانال @man_khodaa اگه میخوای حال دلت خوب بشه بیا اینجا👇👇👇👇 @man_khodaa
سلام یه کانال پیدا کردم حرف نداره 😍 پاتوق دخترای خاصه همه چی داره از جون آدمیزاد بگیر تا شیر مرغ پروفایل والپیپر خود آرایی ترفند خلاصه بگم شانس یه بار در خونتو میزنه عضو نشی همون دختر دست و پاچلوفتی میمونی اینم لینکش @dokhtaroneehhh بدو جانمونی
🐥🦄دنیا🦄🐣 🍫سین بزن 🍫 🍫برنده 🍫 🍫50 کا 🍫 ممبر شی 🍫 بکوب رو یوستن زرر نمیکنی @chhgug
:روز های التهاب 🍃روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده 😊... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ... 😢 خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ...😓 اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...🙁 علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ...😁 توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ... 😳☺️ 🍃اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... 😢😌هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ... 😃 🍃و امام آمد ... 😍ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... 😌اون روزها اصلا علی رو ندیدم ...😞 رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...😊 ___________________ ... 🍃@sayedebrahim 🍃
:رگ یاب اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ...😁 - چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ... 😇 - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ... - علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...🙁 صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ... - ساکت باش بچه ها خوابن ...🤫 صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ... - قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ... 😄 رفت توی حال و همون جا ولو شد ...😞 - دیگه جون ندارم روی پا بایستم ... با چایی رفتم کنارش نشستم ... - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...😓 - اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ...😢 - جدی؟ 😳 لای چشمش رو باز کرد ... - رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ... 😂 و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ... - پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ... و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم 😏 ________________ ... 💞@sayedebrahim 💞
:بدون تو هرگز 🍃با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ... 😥 🍃هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن😍 ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...🙃 🍃توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ... 🤩 ______________ ... 🌙@sayedebrahim 🌙
♥️🦋''°• یہ ڪانال پیدا ڪردم 😋😎 فـــــوق العـــــاده💥💫 دربارھ شھید ناموسہ🌹🌿 امـــــا فقط اینا نیســٺ✋🏻😉 عڪس شھدایے📸🌟 هاے شھدایے📲📿 هاے قشنگـــــ🎧🎖 و ⇩ از همہ مھـــــم تــر😍❣ یہ عـــــآلـمـہ دربـاره راھ شھید🌠🔅 یعنے گفتہ💜☔️ تازھ شھداش هم معــرفے ڪرده🤩🌙 |🌚🌝|↻ زووووووود عضو شو تا حذفش نڪردم😇🍀 اینجــا خیلیــآ منتظر تو هستن ... :)🌳🌺 ⬇️⇩⬇️⇩⬇️⇩⬇️⇩⬇️⇩⬇️ https://eitaa.com/joinchat/1018953749Cef2007635e
دلبستگی به هر چیز فانی فنا پذیر است....😢 و با فنای آن چیز، دلبستگی نیز فنا خواهد پذیرفت😔 مگر آنکه ، مخلوق فانی برای تو راهی به سوی خالق باقی باشد😍 که آن عشق، با رسیدن به پروردگار فنا ناپذیر "باقی" شود *-* 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @sayedebrahim 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
:حمله ی زینبی بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ...😔 از حالتش خنده ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...😅 کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ...😞😰 هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... 😳😢نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ...😒😃 یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... 😳خندیدم و گفتم ...😄 - مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... - چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ...😓 اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ...😳 و حمله کرد سمت من ...😰 علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... - چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ... 😌 سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... 😭حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...😔 اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ...😢 ‌‌‌‌ _______________ ... 🌿@sayedebrahim 🌿
:مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... 🙁تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ...😨 علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ...🙂 لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ...😇 روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... 😖تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...😢 من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ...😞 اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ... 😩 تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ...☺️ همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ...😓 بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ...😩 حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ... 😨 زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... 😔و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... 😣تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ...😢 تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...😓😰 ________________ ... 🌴@sayedebrahim 🌴
:جبهه پر از علی بود با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... 😢😭تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود ...😱 چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ... 😫 - برو بگو یکی دیگه بیاد ...😒 بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ... 🙁 - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ...😠 مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ... - خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ...🙄😣 با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...😬 - برادرتون غلط کرده ...😳 من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ...😐 محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ... 😰 علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ...😭😢 مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ...😱 اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ... 🙂 دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... ☺️از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ...😇 ______________ ... 🌼@sayedebrahim 🌼