eitaa logo
مَحـــروق
67 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🕊 چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی🌸 ز تو دارم این غم خوش به جهان ازا ین چه خوشتر تو چه دادیَم که گویم که از آن به‌اَم ندادی❤️ @sayedebrahim
🔻چرا بی بی سی و منوتو واکسن‌های مثلا ایرانی را تبلیغ می‌کنند؟ 💠 گام اول: بی‌بی‌سی و منوتو نسبت به اظهارات نماینده‌ای که سازمان جهانی بهداشت WHO و بیل گیتس را متهم کرده بود و به خرید از انتقاد کرده بود، عصبانی می‌شوند. 💠 گام دوم: بی‌بی‌سی و منوتو واکسن‌های ستاد اجرایی فرمان امام (ره) که مثلاً ایرانی هستند را تبلیغ می‌کند. 🌐 @jahanepasakorona
مَحـــروق
💠 مرگ از طریق تلقین ⁉️ آیا با ترس می توان کسی را کشت؟ #کروناهراسی 🌐 @jahanepasakorona
خییییلی مهمه تا میتونید پخش کنید باید همه بدونن که واکسن کرونا راه درمان نیست بلکه همه چی رو بد تر می‌کنه!!
. از ما عمل چندانی نخواسته‌اند! مهم تر از عمل کردن، «عمل نکردن» است. تقوا یعنی «عمل گناه» را مرتکب نشدن! همه می‌پرسند چه کار کنیم؟ من میگویم: بگویید چه کار نکنیم؟ و پاسخ این است : گناه نکنید. شاه کلید اصلی رابطه با خدا «گناه نکردن» است. «آیت الله بهجت» @sayedebrahim
چشم حتما رفقا تشریف بیارید😊👇 🙏☺️ چشم سعی میکنیم ان شاءالله 🌸 چقدر پست به نظرتون بذاریم؟ رفقا بفرمایین😊 @sayedebrahim
با چند ضربه بعدی به در، کمی هشیارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت دیواری افتاد یهو حواسم جمع شد و از جا پریدم ... ساعت 2 بود و قطعا مرتضی پشت در ...😔 با عجله بلند شدم و در رو باز کردم ... چند قدمی دور شده بود، داشت می رفت سمت آسانسور که دویدم توی راهرو و صداش کردم ... چشمش که بهم افتاد خنده اش گرفت ... موی ژولیده و بی کفش ... 😂 خودمم که حواسم جمع شد، نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... دستی لای موهام کشیدم و رفتیم توی اتاق ... 🍀 ـ نهار خوردی؟ ...🤔 مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خندید و هیچی نگفت ... کیفش رو گذاشت روی میز و درش رو باز کرد ... یه کادو بود ...😍 ـ هدیه من به شما ...🎁 با لبخند گرفت سمتم ... بازش که کردم قرآن بود ... 📚 همونطور قرآن به دست نشستم روی تخت و صفحه اول رو باز کردم ... چشمم که به آیات سوره حمد افتاد بی اختیار خنده ام گرفت ...😇 خنده ای به کوتاهی یک لبخند ... اون روز توی اداره، این آیات داشت قلبم رو از سینه ام به پرواز در می آورد و امروز من با اختیار داشتم بهشون نگاه می کردم ... 😢 توی همون حال، دوباره صدای در بلند شد ... این بار دنیل بود ... چشمش به من افتاد که قرآن به دست روی تخت نشستم، جا خورد ... 🧐اما سریع خودش رو کنترل کرد ... 🙃 ـ کی برگشتی؟ ... خیلی نگرانت شده بودیم ... ـ صبح ... دوباره نگاهی به من و قرآنِ دستم انداخت . ـ پس چرا برای صبحانه نیومدی؟ ... 🧐 نگاهم برگشت روی مرتضی که حالا داشت متعجب بهم نگاه می کرد ... 😳هنوز اندوه و دل گرفتگی از پشت پرده چشم هاش فریاد می کشید ... نگاهم برگشت روی دنیل و به کل موضوع رو عوض کردم ... 😊 ـ بریم رستوران ... شما رو که نمی دونم ولی من الان دیگه از گرسنگی میمیرم ... دیشب هم درست و حسابی چیزی نخوردم ...☺️ دنیل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضی تقریبا همزمان به در رسیدیم ... با احترام خاصی دستش رو سمت در بالا آورد ... 😌 ـ بفرمایید ... از بزرگواری این مرد خجالت کشیدم ... طوری با من برخورد می کرد که شایسته این احترام نبودم ... رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا ...😢😍 چشم در چشم مرتضی یه قدم رفتم عقب و مصمم سری تکان دادم ... ـ بعد از شما ... ☺️ چند لحظه ایستاد و از در خارج شد ... موقع نهار، دنیل سر حرف رو باز کرد و موضوع دیشب رو وسط کشید ... ـ تونستی دوستی رو که می گفتی پیدا کنی؟ ... نگران بودم اگه پیداش نکنی شب سختی بهت بگذره ... 🧐 نگاه مرتضی با حالت خاصی اومد روی من ... لبخندی زدم و آبرو بالا انداختم ... 🤨 ـ اتفاقا راحت همدیگه رو پیدا کردیم ... و موفق شدیم حرف هامون رو تمام کنیم ... 🙃 می دونستم غیر از نگرانی دیشب، حال متفاوت امروز من هم براش جای سوال داشت ... برای دنیل احترام زیادی قائل بودم اما ماجرای دیشب، رازی بود در قلب من ... 😍و اگر به کمک عمیق مرتضی نیاز نداشتم و چاره ای غیر از گفتنش پیش روی خودم می دیدم ... شاید تا ابد سر به مهر باقی می موند ... ❤️ ـ صحبت با اون آقا این انگیزه رو در من ایجاد کرد از یه نگاه دیگه ... دوباره درباره اسلام تحقیق کنم ... 😇😭 لبخند و رضایت خاصی توی چهره دنیل شکل گرفت ... اونقدر عمیق که حس کردم تمام ناراحتی هایی که در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاک شد ... 👌😌با محبت خاصی برای لحظات کوتاهی به من نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت ... مرتضی هم که فهمید قصد گفتنش رو به دنیل ندارم دوباره سرش رو پایین انداخت و مشغول شد ... حالا اون، مثل حال دیشب من داشت به سختی لقمه های غذا رو فرو می داد ... 😢 ... @sayedebrahim 🌹
خانواده ساندرز و مرتضی برنامه دیگه ای داشتن اما من می خواستم دوباره برم حرم ... حرم رفتن دیشبم با امروز فرق زیادی داشت ...😍 دیروز انسان دیگه ای بودم و امروز دیگه اون آدم وجود نداشت ... می خواستم برای احترام به یک اولی الامر به حرم قدم بزارم ... 🌸 مرتضی بین ما مونده بود ... با دنیل بره یا با من بیاد ... کشیدمش کنار ... ـ شما با اونها برو ... من مسیر حرم رو یاد گرفتم ... و جای نگرانی نیست ... می خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ... نیاز به حمایت اونها دارم برای اینکه بتونم حرکت با بینش روح رو یاد بگیرم ... ❤️😘 دو بعد اول رو می شناختم اما با بعد سوم وجودم بیگانه بودم ... حتی اگر لحظاتی از زندگی، بی اختیار من رو نجات داده بود یا به سراغم اومده بود ... من هیچ علم و آگاهی ای از وجودش نداشتم ... ❤️🌸 و از جهت دیگه، حرکت من باید با آگاهی و بصیرت اون پیش می رفت ... و می دونستم این نقطه وحشت شیطان بود ...😇 همون طور که حالا وقتی به زمان قبل از سفر نگاه می کردم به وضوح رد پای شیطان رو می دیدم ... زمانی که با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جریان می کشید ... و مدام در برابر دنیل قرار می داد ... 😢 من اراده محکم و غیر قابل شکستی داشتم اما شرط های من در جهات دیگه ای شکل گرفته بود ... و باید به زودی آجر آجر وجود و روانم رو از اول می چیدم ...😔 خراب کردن این بنیان چند ده ساله کار راحتی نبود ... به خصوص که می دونستم به زودی باید با لشگر دشمن قدیمی بشر هم رو به رو بشم ... این نبرد همه جانبه، جنگی نبود که به تنهایی قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ... 😞 مقابل ورودی صحنه آینه ایستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روی قلبم ... ❤️ ـ می دونم صدای من رو می شنوید ... همون طور که تا امروز صدای دنیل و بئاتریس رو شنیدید ... و همون طور که اون مرد خدا رو برای نجات من فرستادید ... 💓 من امروز اینجا اومدم نه به رسم دیشب ... که اینجام تا بنیان وجودم رو از ابتدا بچینم ... و می دونم که اگه تا این لحظه هنوز مورد حمله شیطان قرار نگرفته باشم ... بدون هیچ شکی تا لحظات دیگه به من حمله می کنن تا داده های مغزم رو به چالش بکشن ... و مبنایی رو که در پی آغاز کردنش اینجام آلوده کنن ...💖 چشم هام رو باز کردم و به ایوان آینه خیره شدم ... 😃 ـ پس قلب و ذهنم رو به شما می سپارم ... اونها رو حفظ کنید و من رو در مسیر بعد سوم یاری کنید ... و به من یاد بدید هر چیزی رو که به عنوان بنده خدا ... و تبعه شما باید بدونم ... و باید بهش عمل کنم ... 😌 قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جایی برای خودم پیدا کردم ... صفحات یکی پس از دیگری پیش می رفت و تمام ذهنم معطوف آیات بود ... سوال های زیادی برابرم شکل می گرفت اما این بار هیچ کدوم از باب شک و تردید نبود ... شوق به دانستن، علم به حقیقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ... 😢😊 با بلند شدن صدای اذان، برای اولین بار نگاهم رو از میان آیات بلند کردم ... هوا رنگ غروب به خودش گرفته بود ... کمی شانه ها و گردنم رو تکان دادم و دوباره سرم رو پایین انداختم ...😶 بیشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پیش رفته بودم که حس کردم یه نفر کنارم ایستاده و داره بهم نگاه می کنه ... سریع نگاهم رفت بالا ...🙂 مرتضی بود که با لبخند خاصی چشم ازم برنمی داشت ... سلام کرد و نشست کنارم ... ـ دیدم هتل نیستی حدس زدم باید اینجا پیدات کنم ... ـ به این زودی برگشتید؟ ..🧐 خنده اش گرفت ... ـ زود کجاست؟ ... ساعت از 9 شب گذشته ... تازه تو این نور کم نشستی که چشم هات آسیب می بینه ... حداقل می رفتی جلوتر که نور بیشتری روی صفحه باشه ...😇 بدجور جا خوردم ... سریع به ساعت مچیم نگاه کردم ... باورم نمی شد اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ... ـ چه همه پیش رفتی ...🧐 نگاهم برگشت روی شماره صفحه و از جا بلند شدم ... ـ روی بعضی از آیات خیلی فکر کردم ... دفعه بعدی که بخوام قرآن رو بخونم باید یه دفترچه بردارم و سوال هام رو لیست کنم ... چند لحظه مکث کردم ... ـ برنامه ات برای امشب چیه؟ ...😎 ـ می خوای جایی ببرمت؟ .. با شرمندگی دستی پشت گردنم کشیدم و نگاه ملتمسانه ای بهش انداختم ... 🙏 ـ نه می خوام تو بیای اونجا ... با صدای نسبتا آرامی خندید و محکم زد روی شونه ام ... 😅 ـ آدمی به سرسختی تو توی عمرم ندیدم ... زنگ میزنم به خانوم میگم امشب منتظر نباشن ... .... ❤️@sayedebrahim 🌸
⭕️ (۴) توطئه ی بزرگ نزدیک است... گام اول توطئه : را فارغ از یک آنفولانزای ساده آنقدر بزرگ می کنند که ترس و وحشت همه را فرا می گیرد. گام دوم: اجباری می شود؛ چراکه اگر "تو" نزنی، "من" در خطر خواهم افتاد. گام سوم : همه ی اطلاعات افراد اعم از وضعیت واکسن زدن یا نزدن روی تراشه ی کارت ملی ثبت می شود. گام چهارم: همه ی خدمات وابسته به واکسیناسیون می شود و کسانی که واکسن نزنند حتی از خرید نان هم محروم می شوند. 👈خلاصه یا باید از بمیریم یا از قحطی. 🌐@jahanepasakorona
به نام خدای غربت بقیع💔
ـــــــــــــــــــــــــــ⇩⇩⇩⇩⇩♥⇩⇩⇩⇩⇩ـــــــــــــــــــــــــــ ✨بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحيمِ ✨ ✨دعای هفتم صحیفه سجادیه ✨ يَا مَن تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ ، وَيَا مَن يُفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدائِدِ ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ اِلى رَوحِ الْفَرَجِ ، ذَلَّتْ لِقُدرَتِكَ الصِّعابُ ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطفِكَ الأَسبَابُ ، وَجَرى بِقُدْرَتِكَ الْقَضَاءُ ، وَ مَضَتْ عَلى اِرَادَتِكَ الأَشيَاءُ ، فَهِىَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَولِكَ مُؤْتَمِرَةٌ وَبِاِرادَتِكَ دُونَ نَهيِكَ مُنزَجِرَةٌ ، اَنتَ المَدعُوُّ لِلمُهِمَّاتِ وَاَنتَ الْمَفْزَعُ فِى الْمُلِمَّاتِ ، لايَندَفِعُ مِنهَا اِلَّا مَادَفَعتَ ، وَلايَنكَشِفُ مِنهَا اِلَّا مَا كَشَفتَ ، وَ قَد نَزَلَ بى يَا رَبِّ مَا قَد تَكَاَّدَنى ثِقلُهُ ، وَ اَلَمَّ بى مَا قَد بَهَظَنى حَملُهُ ، وَ بِقُدرَتِكَ اَورَدتَهُ عَلَىَّ ، وَ بِسُلطانِكَ وَجَّهتَهُ اِلَىَّ ، فَلامُصدِرَلِمَا اَورَدتَ ، وَ لاصَارِفَ لِما وَجَّهتَ ، وَلا فَاتِحَ لِما اَغلَقتَ ، وَلا مُغلِقَ لِمافَتَحتَ وَلا مُيَسِّرَ لِماعَسَّرتَ ، وَلانَاصِرَ لِمَن خَذَلتَ ، فَصَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِهِ ، وَافتَح لى يَا رَبِّبَابَ الفَرَجِ بِطَولِكَ ، وَاكسِر عَنّى سُلطانَ الهَمِّ بِحَولِكَ ، وَاَنِلنى حُسنَ النَّظَرَ فيما شَكَوتُ ، وَ اَذِقنى حَلاوَةَ الصُّنعِ فيما سَاَلتُ ، وَ هَب لى مِن لَدُنكَ رَحمَةً وَ فَرَجاً هَنيئاً وَاجعَل لى مِن عِندِكَ مَخرَجاً وَحِيّاً ، وَلاتَشغَلنى بِالأِهتِمامِ عَن تَعاهُدِ فُرُوضِكَ ، وَ استِعمالِ سُنَّتِكَ ، فَقَد ضِقتُ لِما نَزَلَ بى يا رَبِّ ذَرعاً ، وَامتَلَاتُ بِحَملِ ما حَدَثَ عَلَىَّ هَمّاً ، وَ اَنتَ القَادِرُ عَلى كَشفِ مَا مُنيتُ بِهِ ، وَ دَفعِ مَا وَقَعتٌ فيهِ ، فَافعَل بى ذلِكَ وَ اِن لَم اَستَوجِبهُ مِنكَ ، يا ذَالعَرشِ العَظيمِ ، وَ ذَاالمَنِّ الكَريمِ ، فَاَنتَ قادِرٌ يا أَرحَمَ الرَّاحِمينَ ، امينَ رَبَّ العالَمینَ ـــــــــــــــــــــــــــ⇧⇧⇧⇧⇧♥⇧⇧⇧⇧⇧ـــــــــــــــــــــــــــ