📓 قصه ی صبح جمعه
به نام خدا
یکی بود یکی بود و یکی بود که؛
لا حول و لا قوت الا باللّه بود.
❤️🌼سلام بابای خوب عالَم ؛
مهدی جان
✨نور امروز هدیه محبتِ
شهید؛ محمد ابراهیم همت
🌥🪐⚡️
قصه ی چهارم؛
روال صبح مثل برنامه همیشگی نبود.
این بار جمع خونواده صمیمی تر و یکدل تر از قبل توی منزل مونده بودند ؛
چراااا؟
چون یه مهمان ناخوانده به منزل اومده بود.
⁉️⁉️تو این اوضاع؟
بعله.
مهمان جدید قرار بود کمک حال مامان سلمی باشن (برای اینکه بتونه یه مقدار استراحت کنه.)
و بسیار نیازمند مراقبت،
و قرار بود با ورود این میهمان ،
غذای های خونواده کمی به سمتِ ژله ای شدن بره.
غذاهایی با لعاب زیاد و طعمی ساده 🥘🥗
🦴🍗🍖ساده اما؛
قابل نفوذ به گوشت و استخون🤩
رستم خان ، خان خانان💪😁؛
حدودا چند روزی بود که هم نان آور و هم مراقب مادر بود.🧑⚕🧑🍳👨🚀🤵♂
حتی در تهیه غذا و مقوی جات کمک میکرد؛
در حدی جو همکاری پدر با مادر داغ بود که حتی یه قابلمه رو رستم خان ؛
جزغاله
جذقاله؟
جزقاله؟؟
⁉️⁉️⁉️ نموده بودن💪😂
به هر حال کف قابلمه جان ،
به جای خوراکی
جایِ ذغال یود
👈👈پس میشه جذغاله 🏴🏴🏴😂
بچه ها، سعی میکردن کارهای شخصی رو خودشون انجام بدن.
مامان سلمی در تلاش بود ، تا کاملا به اعصاب خود مسلط باشه، و نگرانی عقب ماندنِ بچه ها از درس و مشق، پس از ورود مهمان جدید رو به روی خودش نیاره،
تا اینکه هجوم درد و کسالت و خانه نشینی ،و عقب افتادن از برنامه عادی زندگی ،
باعث شد مامان سلمی ؛
همینطور که بچه ها رو بغل کرده ؛
بزنه زیر گریه و روضه ی مادر بخونه🏴😭😭😭😭
مامان سلمی با خودش فکر کرد؛
خدای من ، با اینکه دوست و فامیل و آشنا و همسر و بچه و .....هوای منو دارن
برای تهیه غذا و مرتب کردن خانه و رسیدگی به بچه ها تنها نیستم امّا؛
درد
درد
درد
نمیذاره مادری کنم.
زیر لب میخوند ؛
مادرم؛
من که فقط پام توی آتل رفته ، فقط یه قسمت کوچیک از بدن،
تو چه کشیدی با درد پهلو و غم حضرت محسن جان😭😭✅✅
بله مهمان منزل ؛ آتل پای مادر بود
این روضه کوچیک تو جمع خانواده
یه شروع ناب و محشر بود برای اینکه مامان سلمی یا علی بگه و دست به عصا ببره
و بره توی آشپزخونه؛ برای تهیه نهار و عصرونه و
💪💪 مقوی جات مثل؛
دو سین
شربت شلغم
کدو حلوایی
دمنوش ضد سرما خوردگی
و.....
برای کوچولوی بیمارِ خانواده
و بعد هم به مدد مادر سادات چند تا کار ناب کرد برای داشتن یه روز عالی و متنوع؛
🧩🥎🪀🎲دور همی شادی با ؛ بازی نشستنی و جذاب
📒✏️🖍📝 رسیدگی به درس و مشق بچه ها
📓 ورق زدن آلبوم قدیمی و یاد خاطرات دور کردن و لبخند زدن
🍃🌺بیرون آوردن چینی های گل سرخی قدیمی که ته کابینت مونده بودن ، و چیدن روی میز و پر کردن با تنقلات خوشمزه و سالم
و امّا رستم خان ؛ خانِ خانان 💪😁
؛ به یاد بچگی های بچه ها😊☺️😊
قصه خوند و خاطره گفت و با مادر یادِ ایامِ اوایل ازدواج رو تازه کردند.
💡🔌و یه کار مهم ؛ درست کردن یه کرسی برقی کوچولو با کمک پسر بزرگ خونه ، برای ورود به شب های گرم و دلنشین زمستان
🌕🌖🌗🌘🌑🌓
روز خوبی بود ،
پر از همکاری
همیاری
معاونت
😍🎊
ساعتی بعد
یا بعد از ساعتی ؛
همسایه عزیز؛
یه بشقاب از کیک تولدشون رو آورد و به این جمعِ باصفا ، یه طعم شیرین اضافه نمود.
💡💡💡💡💡
چراغِ دل روشن شد به نورِ
همراهی و همکاری
و آیه ی شریفه ی؛
و تعاونوا علی البر و التقوا
⚜⚜⚜⚜⚜⚜
آسمان دود آلود و غبار گرفته هم ، با دیدن خانواده ، خداوند رو شکر کرد و آرزو کرد:
با همراهی و همیاری تمام مومنان و حق پرستان عالَم غبار غم از دلِ آسمان قدس شریف پاک شود
و زمین لایقِ باریدن باران رحمت خدا و نعمتِ بِرّ و نیکی گردد
🌨⛈🌧🌧🌧🌧🌧❄️❄️
🔮🔮
و باز جمعه ای دیگر در انتظار دیدار مولا گذشت.
اللهم عجل لولیک الفرج
💐🌿💐🌿
خدای من شکر؛
که در دین اسلام ،
در هفته یک روز عید است؛
عیدی بزرگ
ناب
دلنشین
وشاد
و معطر به گل نرگس
🌳🌳🌳🌳🌳
@mahsolsalmaa
📓 قصه ی صبح جمعه
به نام خدا
یکی بود یکی بود و یکی بود که؛
لا حول و لا قوت الا باللّه بود.
🏴🏴🌼سلام بابای خوب عالَم ؛
تسلیت تسلیت
✨نور امروز هدیه محبتِ
شهید ؛ محسن حججی
🌥🪐⚡️
قصه ی پنجم
● آسمان مه آلود، هوا کمی سرد و نسیم نوازشگرِ سحر گاهی در حال وزیدن بود؛
مامان سلمی و بابا رستم خان ؛
آرام ارام در مورد تقسیم بندی کارها و لیست خرید ها و چگونگی دعوت میهمان ها و ...صحبت میکردند، و کم کم صدای بچه ها در خانه پیچید ؛
یکی یکی با سلام و صبح به خیر ، روز شون رو آغاز کردند و مامان سلمی چشمان بچه ها رو بوسید، همون چشم هایی که شب قبل در روضه مادر، شبنم بر مژگانش نشسته بود.
صبح با نوای ندبه ی مسجد مقدس جمکران ،آغاز شد،
رستم خان صبحانه رو تدارک میدید.
و بچه ها در جمع کردن خانه کمک میکردند.
🔆مامان سلمی نیت کرد؛
خداوندا؛ برای رضای تو و با این پایی که میلنگه قدم بر میدارم برای برقراری روضه ای کوچک ،
در عزای مادری بزرگ.
💫نذر کرده ام؛ منزل مان آستان مبارک حضرت زهرای اطهر سلام الله باشد
و ما کنیز ایشان باشیم .
این جمعه یکی از پر برکت ترین روزها بود؛
در و دیوار خانه ، لبخند میزدند چون میدانستند قرار است ، تکیه گاهِ میهمانانِ مادر مهدی موعود باشند.
دلشان خوش بود که اسم شان ،در زمره ی دیوار های حسینیه ها و تکیه ها ثبت شود.
رفت و آمد شهدا و فرشته ها ، برای کمک به مادری که آسیب دیده ،امّا نیت کرده با همین حال ، روضه برقرار کند حس میشد.
نیاز به کمک هیچ کس نبود؛
مادر تمام تلاش خود را کرد
تا توکل ش به خدا در اوج باشد؛
درست مثل روزهایی که بچه های قد و نیم قد شیر به شیر ، دورش میچرخیدند اما تنها نبود،
و وجود ائمه برای کمک در بچه داری رو حس میکرد.
چه تجدید خاطره خوبی بود برای مامان سلمی.
🌹🏴🏴🌹🏴🏴
روز خوبی بود ،
پر از احساسِ دلنشینِ میزبانیِ میهمانانِ مادر سادات.
💡💡💡💡💡
چراغِ دل روشن شد به نورِ
نوکری مادر عالَم، مادرِ مهدی موعود
و آیه ی شریفه ی؛
إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرا
⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فرشته های آسمان ، به زمین مینگریستند و در دل آرزو داشتند؛
کاش زمینی بودیم
و در مجلس اهل بیت سینه زنی میکردیم و اشک میریختیم 😢
🔮🔮🔮🔮
و باز جمعه ای دیگر در انتظار دیدار مولا گذشت.
اللهم عجل لولیک الفرج
💐🌿💐🌿
خدای من شکر؛
که در دین اسلام ،
دل گرفتگی معنا ندارد ؛
زیرا که تمام ترین و مدام ترین حالات ناب دلخوشی ، در مراسم اهل بیت گنجانده شده،
آنجا که در شادی اهل بیت دل شاد است
و در غم شان ، دلی آرام و سبک داریم.
🌳🌳🌳🌳🌳
@mahsolsalmaa
در مــــورد روغن های مو
یه نکته مهم بگم:
خیلی ها منتظر و مشتاق هستید
اما نگران نباشید
به خاطر خاص بودن محصول و روند رسیدنش به دست مون کمی زمان برد
ان شالله نهایتا تا کمتر از اواسط دی به دست تون خواهد رسید✋🏻♥
و امّا؛
یلدا
طولانی
زیبا شاد
دور همی ساده و قشنگی دورِ یه کرسیِ الَکی که به خاطر گرمای هوا و آلودگی ش، مجبوره فقط یه دکور باشه.
کرسی دلش تنگه؛
هم تنگ و هم پر غصه
یادش میاد قبلا مهمون خونه مادربزرگ میشد ،
و غلغله ی پاهای کوچولویی که دوان دوان از توی حیاط اومده بودن تا بعد از یه برف بازی حسابی ،گرم بشن
قلقلک ش میداد
اما ؛ همچنان مشغولِ گرم کردنِ پاهای نوه ها بود.
و شاهدِ تلاش مادرها ، برای تهیه ی شام،
یه غذایِ خوشمزه از نظر خودشون❤️😁
و گاهی بد مزه از نظرِ اون کوچولو هایِ بدخوراک😖😖
کرسی، دلش نمیخواست، هیچ وقت خالی باشه از این همه پا،
پاهایی که بهش نیاز دارن برای گرم شدن
اما......
دست روزگار ، همونطور که گلچینه
کرسی هم برچید ؛
درست مثل آچین و ماچین یه پاتو برچین.
دلِ کرسی غصه داره که حالا فقط دکور شده.
و میبینه هر کدوم از اون پاهای کوچولو ،
به گوشه از اتاق خزیده و یه چیزی که اصن برای کرسی آشنا نیست توی دستشونه
و مدام اونو رو به کرسی میگیرن و
کرسی مثل آینه خودش رو اون تو میبینه.
📱کرسی گمان میکنه؛
شاید در این زمان ، آینه ها هم سرد میشوند.
آه عمیقی میکشه و دلش میخواد
بره به سرزمینِ پاهای مقاوم و کوچکِ سرد و زخمی ؛
جایی که کودکانش ،الان بیشتر از هر زمانی ،
به گرمای اون نیاز دارن.
؛ غزه
#سبک_زندگی_اسلامی
#محصول_سلمی
🌳🌳🌳🌳
@mahsolsalmaa
یه مامان چند فرزندی
که سبک زندگی سالم رو برای بچه هاش رقم میزنه😍😍😍😍🍀
@mahsolsalmaa