هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
-
بہوللهدیگہخودتونبگینبنرچیبزنمکهبیاین😐🙌🏿
د ِ آخه مسلمون دلت میاد ڪانال امام حسین -؏-
خالے بمونه ؟😔🙂💔
https://eitaa.com/joinchat/4279894090C63bc2ecbf5
بیاین اینجا رو شلوغ کنین که خجالت نکشیم (:
به مولا خجالت داره کانالاۍ ِ چرت و پرت ُ حمایت کنین اونوقت اینجا رو نه ؟🚶🏻♂‼️
#بدوبیامومنشلوغشکن😎📿
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
+سلام فاطمه جان خوبی؟ ☺️
_سلام نه 😔
+چرا چی شده ☹️
_بگم بت؟🧐
+چی خواهرم🤨
_دوست دارم باحجاب شم ولی نمیتونم😫
+عیبی نداره عزیزم وقتی بیای کانالمون یه سر بزنی هم باحجاب میشی هم حالت خوب میشع😉
_حالا لینکشو میدی😍
+باشه آبجی دوست داشتی سر بزن😘
_بله حتما میام😉
+اینم لینک بهترین کانال چادری ایتا😎
فࢪشـ💙ـٺگان چادࢪے
@dtiyame
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
برای ادیتور شدن تنها اینجا کافیست 😍🧑🏻💻
آموزش کدومو میخوای؟
فقط یه کلیک 😌🤳🏻
تایپوگرافی حرفهای با آدوس 🐣💛
https://eitaa.com/joinchat/3005546664C2477732686
اینشات خفن با الایت موشن 🕶️🎸
https://eitaa.com/joinchat/3005546664C2477732686
ادیت عکس جذاب با پیکس آرت 🎑🎖️
https://eitaa.com/joinchat/3005546664C2477732686
صفر تا صد کار با برنامههای ادیت 🤪💗
https://eitaa.com/joinchat/3005546664C2477732686
تمامی دورهها رایگان هستن 😍😱:)
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
[••♥️••]
∞⇨…
بسم ࢪب دختراݧ چادرے…🌸✨
روز خوب روزے نیست ڪه با قهوه یا چاے شروع بشه
روز خوب روزیه ڪه با ‹‹لبخند›› تو شروع بشه
•رفیق•🙃💞
.
سلام
سلام
دنبال یه کانالی که داخلش
#والپیر
#تم
#کلیپ
#پروفایل
#تلنگرانه
#چادرانه
#استوری
#کادر
#سوپرایز #عمل به قول #شهیدانه #رفیق چادری #چالش #مثلا گرافی
و....
باشه؟
خب پس عجله کن و عضو این کانال شو
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3600154752C79228b59a3
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
یهنفربهشگفت:
آخهتواینگرمابااینچادرمشکی چطوریمیتونیطاقتبیاری؟!
گفت:
شنیدمآتشجهنمخیلیگرمتره...(:
.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/3600154752C79228b59a3
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
عشق من داره با خواهرم ازدواج میکنه😱😭😭😭😭
خدایا چطور تحمل کنم😭😭😭
دو روز مثل برق و باد گذشت و من خودمو تو محضر بالا سر عروس و داماد دیدم.
کارنم خیلی خوشتیپ شده بود با اون کت و شلوار خوش دوخت شکلاتیش و پیراهن سفید قشنگش.
آبجیمم چیزی از کارن کم نداشت.مانتو شلوار سفیدی پوشیده بود با حلقه گل لیمویی رو شالش.
دسته گلشم پر از گلای سفید و زرد بود.🥀
خیلی بهم میومدن.ته دلم یه چیز دیگه میگفت اما با خوندن خطبه عقد،دیگه نتونستم تحمل کنم و......
https://eitaa.com/joinchat/1778122910Ce8944401eb
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
چالـشبزرگࢪفیقݘآدࢪۍ💜🌸!
شرڪتڪنندھ2⃣سینبزن؛
برنـده50.000ریالپرداخـتایتـابشۍ😌💛
اگھرفیقجونۍدار؎عضوشو🤓♥️!
https://eitaa.com/joinchat/4116906144Cdf2eaf586d
تنھاتـاجمعھ(22بهمن)فرصـتدارید🤧🌸..!
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
14.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روشنک : شَرحی ِز حال و حالی زِ شَرح نیست🖤🥀
....
روشنا : من پست بودم که فک می کردم تو عاشقمی ،، تو هیچی از عشق نمیدونی ، تو نبودی میگفتی بدون تو نمی تونم
....
ستاره در جوانی : بابا جانکم من با یه مرد زن و بچه دار ازدواج کنم ؟؟؟ من دو تا بچه دارم با پای خودم بچه های عزیز ترینم رو بفرستم زیر دست ناپدری
....
مهدی : ستاره ...
....
محمد در جوانی : زن داداش اجازه نمیدم بچه های برادرمو زیر دست ناپدری بزرگ کنی ،،، هر عمری باشه خودم هستم ،،، اون دوتا طفل چه گناهی دارن
....
ستاره در کهن سالی : منو بخاطر بی هویتی ببخشین
....
شنتیا در جوانی : ستاره مال منه ،،تو و بچتم می فرستم شهرستون اونجا هر کاری خواستین کنین 😠
....
تینوش : روشنک ،، رابطه ی تو و پسر عموت ...
....
رهام : بابا یعنی چی ، چرا وقعیت و نمیگین
....
امیر : نمیتونم حال مادرم خوب نیست ،،
....
رهان : جبران میکنم کمبوداتو ... عزیزم ♥️
....
روشنک : تو مثل برادرمی
....
کنجکاو شدی هاااا؟☹️
معلوم بود از این رمان جذاب
اینم آیدی👇🏻 قول بده زیادشون کنیاااااا
°💜@cnjdjdkdk💜°
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
داستانی متفاوت از یک زوج امنیتی..
با قربانی شدن پدر خانواده آغاز و با مرگ....پایان میابد...
داستانی گاندویی اما متفاوت از جنس...
جنایت..
گذشته..
قتل...
آدم ربایی...
جاسوسی...
حادثه...
طنز..
شهادت...
ب نام🖤✨﴿مࢪڰ تډࢪىجے یڪ ڑويا﴾✨🖤
بخشی از پارت های آینده..
••دستانش رو دور گردنم قفل کرد..نفس کشیدن هم برایم سخت شده بود..هر لحظه دستانش قفل تر و تنگ تر میشد...
_حالا شد..دلم میخاد خرناسه هات رو بشنوم.. آفرین ادامه بده ...ادامه بده...
با صدای از ته گلو مانده ام گفتم:هر کاری میخایی بکنی بکن..اما من برام مهم نیست...
_باشه..خودت خواستی..
دو نفر دیگر به کمکش آمدن و مرا بلند کردن و در ماشینی انداختن... شیشه ها بالا بود و در قفل شد..چشممم به چنگک بزرگی که به یک جرثقیل وصل بود افتاد...
ماشین را بلند کرد و زیر دستگاه پرس گذاشت..هر لحظه ماشین بیشتر مچاله میشد••🖤
ادامه رمان در لینک زیر✨
@gandoo_roman
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
کانال هایی که معرفی کردم📌
بهترین کانال های ایتا هستن🏆
تبادلات گل نرگس کانال ناجور معرفی نمیکنه✓
همه کانال هایی که ادمینم از نظر معنوی و اخلاقی تایید شدن🎗
مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه🖇
برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در
اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c
بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛
اگر شرایط رو داشتید،
پی وی در خدمتتونم✋🏻
💫@Makh8807💫
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
عیدتون مبـــــــــــــــــــارک🎈🍄
بیاین اینجا ببینین چه خبره؟! 💥
جشنشون چند دقیقه دیگه شروع میشه✨
https://eitaa.com/joinchat/3068723305Cd5bb27508f
❀مهتـــــآ❀
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک پنهان 💗 #قسمت_135 سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت: ــ ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پلاک پنهان💗
#قسمت_136
کمیل نگاهی به سمانه که در گوشه ای در خود جمع شده بود،انداخت.
سمانه گریه می کرد و هر از گاهی آرام زیر لب زمزمه می کرد"دروغـــــه"
کمیل با دیدن جسم لرزان و چشمان سرخ سمانه ،عصبی مشتی بر روی پایش کوبید،از اینکه نمی توانست او را آرام کند کلافه بود.
می دانست شوک بزرگی برای سمانه بود،اما نمی دانست چطور او را آرام کند ،می دانست باید قبل از این دیدار،با او حرف زده می شد و مقدمه ای برای او میگفتند،اما سردار خیلی عجله داشت که سمانه به این خانه بیاید.
سمانه که هنوز از دیدن کمیل شوکه شده بود،دوباره ناباور به کمیل نگاه انداخت،اما با گره خوردن نگاهشان ،سریع سرش را پایین انداخت!
کمیل عزمش را جزم کرد؛
یک قدمی به سمانه نزدیک شد و جلویش زانو زد،دستش سمانه را گرفت که سمانه با وحشت دستش را از دست کمیل بیرون اورد و نالید:
ــ به من دست نزن
ــ سمانه،خانومی من کمیلم،چرا با من اینهو غریبه رفتار میکنی
سمانه با گریه لب زد:
ــ تو تو کمیل نیستی،تو مرده بودی،کمیلم رفته
میم مالکیتی که سمانه در کنار نامش چسبانده بود،لبخندی بر لبانش نشاند،آرام شد و گفت:
ــ زندم باور کن زندم،مجبور بودم برم،به خاطر این مملکت به خاطر تو ،خودم باید این چهارسال میرفتم ، سخت بود برام اما منوباید میرفتم،سمانه باورم کن.
نگاهی به سمانه که با چشمان سرخ به او خیره شده بود،انداخت
دستان سردش را در دست گرفت،وقتی دید سمانه واکنشی نشان نداد،دستانش را بالا آورد و دو طرف صورت خودش گذاشت.
ـــ حس میکنی ،این منم کمیل،اینجوری غریبانه نگام نکن سمانه،داغونم میکنی
سمانه که کم کم از شوک بیرون امد و با گریه نالید:
ــ پس چرا رفتی چرا؟چرا نگفتی زنده ای
ــ ماموریت بود،باید میرفتم،میترسیدم!نمیتونستم بهت بگم،چون نباید میدونستی
سمانه که اوضاعش جوری بود که نمی توانست نگرانی و دلایل کمیل را درک کند همه ی کارهای کمیل را پای خودخواه بودنش گذاشت.
با عصبانیت دستانش را از صورت کمیل جدا کرد و کمیل را پس زد،از جایش بلند شود و فریاد زد:
ــ چرا اینقدر خودخواهی؟چرا.به خاطر کارو هدفت منو از بین بردی؟
ضربه ای بر قلبش زد و پر درد فریاد زد؛
ــ قلبمو سوزوندی،چهارسال زندگیو برام جهنم کردی؟چرااا
کمیل با چشمان سرخ به بی قراری و فریادهای سمانه خیره شده بود،با هر فریاد سمانه و بازگو کردن دردهایش،کمیل احساس می کرد خنجری در قلبش فرو می رفت.
ــ خاله شکست،گریه کرد،ضجه زد،برای چی؟
همه ی این چهارسال دروغ بود؟
عصبی و ناباور خندید!!
ـــ این نمایش مسخره رو تموم کن،تو کمیل نیستی ، کمیل خودخواه نبود!
🍁🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🦋@dokhtran_chadori🦋