eitaa logo
❀مهتـــــآ❀
385 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
0 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤️ روزمرگی چندتا دختر چادری🥺🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فینال📣😀
ادیت کنید یعنی قشنگ کنید😍
نشاط بانو برندست😍💋
🕊 °| اگر میخواهے گُناه و مَعصیٺ نَڪنے،هَمیشہ با وضــو باش،🙂🌿 ✨چــون {وضُـو}انساݩ را پاڪ نَگـہ مےدارد و جُلوے مَعصیٺ را مے گیرد..|°♥ @dokhtran_chadori
آقــاجــاڹ...✋😢 تــرســـم‌ایــنــہ «سنـگـ قبــرم»بنــویــسیــد: اوهم‌جمــاݪ‌یــوسف زهــرا ندید‌ورفت😔 "العجݪ‌مولا‌جان..."😭 @dokhtran_chadori
چادر به سر بگیر و به خود ببال...😌 که هیچـ پادشاهے به بلندی چادر تو ، تاج‌سر 👑 ندیده است...🌸 @dokhtran_chadori
🖇 اگر میخواهید بدانید یڬ انسان چقدر ارزش دارد...🐚 ببینید بھ چھ چیز؎ عشق مۍورزد🌱 ڪسۍ ڪھ عشقش ماشینش اسݓ ارزشش بھ همان میزان اسݓ👌🏻. اما ڪسۍ ڪھ عشقش خداسټ ارزشش اندازھ خداسټ 😌♥️:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتـ : ڪہ چے !؟😕 هےجانباز جانباز ... شہید شہید ... میخواستن نرن😑 ڪسے مجبورشون کرده بود !؟😂 گفتم : چرا اتفاقا ! مجبورشون میڪرد🎈 گفت : ڪی!؟😐 گفتم: همونـے که تو نداریش ! گفت : من ندارم!؟ چی رو😳 گفتم : غیرت 🙂✨👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•✍🏼🌿• دخترایـے ڪھ میگین چرا ؟ چرا ؟ حتما اینو ببینید🙂🌱 ♡═❁๑🌱๑🌸๑🌱๑❁═♡ 🌸دختران چادری🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 عشقت دنیامه 🌏 🎈همه جا بامه🥰 🎈مهربونم🤗 🎈هستم تا تهش با تو😉 🎈بزار دستاتو🙌🏻 🎈 روی شونم🙃 🎈بارون بزنه نم نم🌧 @dokhtran_chadori
🍁 ✍تـلنگر ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ: ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﺷﻮﻧﺪ! ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ یڪ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨـﺸﻨﺪﮔﯽ یڪ ﻓﻀـــﯿﻠﺖ! ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨـﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ: ﻫﻤﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ یڪــ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬــﻤﯿﺪﮔﯽ یڪـ ﻓﻀـﯿﻠﺖ! ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ: ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ! ﺯﻧﺪﮔﯽ یڪ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾـــﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ڪردن یڪ فضــیلت.
••🍩•• 🌱 بــَرخــ‌داهــ‌رڪہ‌دل‌سپارد روح‌وجــانش‌غــم‌نبینــ‌د...♥️ . ✿بانو؎ِمُحجبِه✿ .
چه قشنگ 😍😍😍
☁️⃟👑 🌿⃟♥️¦⇢ -تنـفـس بــرگ‌ها|🌿| |👣|از برڪٺ قدم‌های پاڪ تـوسٺ• و -ســبــزے جــهــاݧ|🌍| |😇|تـمامـش رنــگ چـادر تـوسـتـ• @dokhtran_chadori
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم نماز...؟😍🌸
🦋به وقت رمان 🦋
❀مهتـــــآ❀
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهــان💗 #قسمت_40 خاله اش را در آغوش گرفته بود و به حرف های خا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پــلاک پنهـــان 💗 محمد بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق خواهرزاده اش رفت،تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود به طرفش رفت و صندلی را برداشت و روبه روی آن نشست.به پروند و برگه هایی که اطرافش پخش بود نگاهی انداخت،متوجه شد که پرونده برای سمانه است،چقدر دوست داشت که به دیدنش برود،اما اینجوری بهتر بود ،سمانه نباید چیزی در مورد دایی اش بداند. کمیل آرام چشمانش را باز کرد،محمد با دیدن چشمان سرخش ،سری به علامت تاسف تکان داد. ــ داری با خودت چیکار میکنی؟فکر میکنی با این حالت میتونی ادامه بدی؟یه نگاه به خودت انداختی،چشمات از شدت خستگی و فشار سرخ سرخ شدن،اینجوری میخوای سمانه رو از این قضیه بیرون بکشی کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد: ــ کم اوردم دایی ،کم اوردم محمد ناراحت نگاهش را بر او دوخت و با لحنی که همیشه به محمد آرامش می داد گفت: ــ این پرونده چیزی نیست که بخواد تو رو از پا در بیاره،تو بدتر از این پروندهارو حل کردی،این دیگه چیزی نیست که بخواد تورو از پا در بیاره. ــ میدونم ,میدونم،اما این با بقیه فرق میکنه،نمیتونم درست تمرکز کنم،همش نگرانم،یک هفته گذشته اما چیزی پیدا نکردم،سهرابی فرار کرده،بشیری اثری ازش نیست،همه ی مدارکی که داریم هم بر ضد سمانه است،نمیدونم باید چیکار کنم؟ ــ میخوای پرونده رو بسپاری به یکی دیگه؟ ــ نه نه اصلا محمد سری تکان داد و پرونده ای که به همراه خود آورده بود را مقابل کمیل گرفت!! ــ رو یکی از پرونده ها دارم کار میکنم یه مدته،که یه چیز جالبی پیدا کردم،که فکر میکنم برای تو هم جالب باشه. کمیل سر جایش نشست،و پرونده را از دست محمد گرفت،پرونده را باز کرد و شروع به بررسی برگه ها کرد ــ تعجب نکردی؟؟ ــ نه ،چون حدسشو میزدم ــ پس دوباره سر یه پرونده همکار شدیم ،اصلا فکرش را نمی کرد که سمانه وارد چه بازی بزرگی شده،با دیدن نشریه ها حدس می زد کار آن گروه باشد اما تا قبل از دیدن این برگه ها ،امیدوار بود که تمام فکرهایش اشتباه باشند اما.... 🍁🍁 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋