eitaa logo
❀مهتـــــآ❀
377 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
0 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤️ روزمرگی چندتا دختر چادری🥺🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
- سلام ههههه😂 + سلام😐 - سلام ههههه😂 + سلام😐 -سلام ههههههههههه😂 + ممد بگو بینم چی میگی.چقدر میخندی.😐 - با یه کانال هههههههه😂 -آشنا شدم که ههههههههه😂 -آدم انقدر میخنده ههههههههههههه😂 -که سیکس پک در میاره هههههههههههههه😂 + خب اسمش چیه؟🤔 - مستر جوکی.لینکش👇 https://eitaa.com/joinchat/3085893797C47b00fb738 اگه میخوای از خنده سیکس پک در بیاری،برو تو کانال مستر جوکی.🤣😂 ⚠️ : در آوردن سیکس پک ۲ هفته ای تضمینی 😐 نخند.واقعا میگم 😐😂😐😂😐😂😐😂😐😂😐😂 https://eitaa.com/joinchat/3085893797C47b00fb738
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
وآۍحوصلت‌سررفته‌و‌نمیدونۍ‌چیکارکنـۍ؟🥺 خب‌راه‌حلش‌خیلۍ‌سآدس‌کـه😐👩‍🦯 بیا توچنل‌زیرهم‌ ابزارادیت‌ برادرهم‌ اموزش‌ ناب‌ببر🤤😎 ﴾@MTidaGraph﴿ ﴾ @MTidaGraph﴿ منتظرۍچۍهستۍبیادیگـه🙄🍫 کباب‌کوبیده‌هم‌میدنـآ🙊💕 ﴾@MTidaGraph ﴿ ﴾@MTidaGraph﴿ به‌نفعته‌بیاۍ😌ازمـآگفتن‌بـود👀 (کپـۍ‌نشـه‌لدفـٰا🥺🌸)
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
- بہ‌ولله‌دیگہ‌خودتون‌بگین‌بنر‌چی‌بزنم‌که‌بیاین😐🙌🏿 د ِ آخه مسلمون دلت میاد ڪانال امام حسین -؏- خالے بمونه ؟😔🙂💔 https://eitaa.com/joinchat/4279894090C63bc2ecbf5 بیاین اینجا رو شلوغ کنین که خجالت نکشیم (: به مولا خجالت داره کانالاۍ ِ چرت و پرت ُ حمایت کنین اونوقت اینجا رو نه ؟🚶🏻‍♂‼️ 😎📿
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
+سلام فاطمه جان خوبی؟ ☺️ _سلام نه 😔 +چرا چی شده ☹️ _بگم بت؟🧐 +چی خواهرم🤨 _دوست دارم باحجاب شم ولی نمیتونم😫 +عیبی نداره عزیزم وقتی بیای کانالمون یه سر بزنی هم باحجاب میشی هم حالت خوب میشع😉 _حالا لینکشو میدی😍 +باشه آبجی دوست داشتی سر بزن😘 _بله حتما میام😉 +اینم لینک بهترین کانال چادری ایتا😎 فࢪشـ💙ـٺگان چادࢪے @dtiyame
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
برای ادیتور شدن تنها اینجا کافیست 😍🧑🏻‍💻 آموزش‌ کدومو میخوای؟ فقط یه کلیک 😌🤳🏻 تایپوگرافی حرفه‌ای‌ با آدوس 🐣💛 https://eitaa.com/joinchat/3005546664C2477732686 اینشات خفن با الایت موشن 🕶️🎸 https://eitaa.com/joinchat/3005546664C2477732686 ادیت عکس جذاب با پیکس آرت 🎑🎖️ https://eitaa.com/joinchat/3005546664C2477732686 صفر تا صد کار با برنامه‌های ادیت 🤪💗 https://eitaa.com/joinchat/3005546664C2477732686 تمامی دوره‌ها رایگان هستن 😍😱:)
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
[••♥️••] ∞⇨… بسم ࢪب دختراݧ چادرے‌…🌸✨ روز خوب روزے نیست ڪه با قهوه یا چاے شروع بشه روز خوب روزیه ڪه با ‹‹لبخند›› تو شروع بشه •رفیق•🙃💞 . سلام سلام دنبال یه کانالی که داخلش به قول چادری گرافی و.... باشه؟ خب پس عجله کن و عضو این کانال شو 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3600154752C79228b59a3 👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻 یه‌نفربهش‌گفت‌: آخه‌تواین‌گرمابااین‌چادرمشکی چطوری‌میتونی‌طاقت‌بیاری؟! گفت‌: شنیدم‌آتش‌جهنم‌خیلی‌گرمتره...(: . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/3600154752C79228b59a3 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
عشق من داره با خواهرم ازدواج میکنه😱😭😭😭😭 خدایا چطور تحمل کنم😭😭😭 دو روز مثل برق و باد گذشت و من خودمو تو محضر بالا سر عروس و داماد دیدم. کارنم خیلی خوشتیپ شده بود با اون کت و شلوار خوش دوخت شکلاتیش و پیراهن سفید قشنگش‌. آبجیمم چیزی از کارن کم نداشت.مانتو شلوار سفیدی پوشیده بود با حلقه گل لیمویی رو شالش. دسته گلشم پر از گلای سفید و زرد بود.🥀 خیلی بهم میومدن.ته دلم یه چیز دیگه میگفت اما با خوندن خطبه عقد،دیگه نتونستم تحمل کنم و...... https://eitaa.com/joinchat/1778122910Ce8944401eb
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
چالـش‌بزرگ‌ࢪفیق‌ݘآدࢪۍ💜🌸! شرڪت‌ڪنندھ2⃣سین‌بزن‌؛ برنـده50.000ریال‌پرداخـت‌ایتـا‌بشۍ😌💛 اگھ‌رفیق‌جونۍ‌دار؎‌عضو‌شو🤓♥️! https://eitaa.com/joinchat/4116906144Cdf2eaf586d تنھاتـا‌جمعھ‌(22بهمن)فرصـت‌دارید🤧🌸..!
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
14.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روشنک : شَرحی ِز حال و حالی زِ شَرح نیست🖤🥀 .... روشنا : من پست بودم که فک می کردم تو عاشقمی ،، تو هیچی از عشق نمیدونی ، تو نبودی میگفتی بدون تو نمی تونم .... ستاره در جوانی : بابا جانکم من با یه مرد زن و بچه دار ازدواج کنم ؟؟؟ من دو تا بچه دارم با پای خودم بچه های عزیز ترینم رو بفرستم زیر دست ناپدری .... مهدی : ستاره ... .... محمد در جوانی : زن داداش اجازه نمیدم بچه های برادرمو زیر دست ناپدری بزرگ کنی ،،، هر عمری باشه خودم هستم ،،، اون دوتا طفل چه گناهی دارن .... ستاره در کهن سالی : منو بخاطر بی هویتی ببخشین .... شنتیا در جوانی : ستاره مال منه ،،تو و بچتم می فرستم شهرستون اونجا هر کاری خواستین کنین 😠 .... تینوش : روشنک ،، رابطه ی تو و پسر عموت ... .... رهام : بابا یعنی چی ، چرا وقعیت و نمیگین .... امیر : نمیتونم حال مادرم خوب نیست ،، .... رهان : جبران میکنم کمبوداتو ... عزیزم ♥️ .... روشنک : تو مثل برادرمی .... کنجکاو شدی هاااا؟☹️ معلوم بود از این رمان جذاب اینم آیدی👇🏻 قول بده زیادشون کنیاااااا °💜@cnjdjdkdk💜°
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
بسم‍ الله الرحمن‍ الرحیم‍✨ داستانی متفاوت از یک زوج امنیتی.. با قربانی شدن پدر خانواده آغاز و با مرگ....پایان میابد... داستانی گاندویی اما متفاوت از جنس... جنایت.. گذشته.. قتل... آدم ربایی... جاسوسی... حادثه... طنز.. شهادت... ب نام🖤✨﴿مࢪڰ تډࢪىجے یڪ ڑويا﴾✨🖤 بخشی از پارت های آینده.. ••دستانش رو دور گردنم قفل کرد..نفس کشیدن هم برایم سخت شده بود..هر لحظه دستانش قفل تر و تنگ تر میشد... _حالا شد..دلم میخاد خرناسه هات رو بشنوم.. آفرین ادامه بده ‌...ادامه بده... با صدای از ته گلو مانده ام گفتم:هر کاری میخایی بکنی بکن..اما من برام مهم نیست... _باشه..خودت خواستی.. دو نفر دیگر به کمکش آمدن و مرا بلند کردن و در ماشینی انداختن... شیشه ها بالا بود و در قفل شد..چشممم به چنگک بزرگی که به یک جرثقیل وصل بود افتاد... ماشین را بلند کرد و زیر دستگاه پرس گذاشت..هر لحظه ماشین بیشتر مچاله میشد••🖤 ادامه رمان در لینک زیر@gandoo_roman
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
کانال هایی که معرفی کردم📌 بهترین کانال های ایتا هستن🏆 تبادلات گل نرگس کانال ناجور معرفی نمیکنه✓ همه کانال هایی که ادمینم از نظر معنوی و اخلاقی تایید شدن🎗 مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه🖇 برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥 https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛ اگر شرایط رو داشتید، پی وی در خدمتتونم✋🏻 💫@Makh8807💫
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
عیدتون مبـــــــــــــــــــارک🎈🍄 بیاین اینجا ببینین چه خبره؟! 💥 جشنشون چند دقیقه دیگه شروع میشه✨ https://eitaa.com/joinchat/3068723305Cd5bb27508f
🦋به وقت رمان 🦋
❀مهتـــــآ❀
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک پنهان 💗 #قسمت_135 سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت: ــ ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک پنهان💗 کمیل نگاهی به سمانه که در گوشه ای در خود جمع شده بود،انداخت. سمانه گریه می کرد و هر از گاهی آرام زیر لب زمزمه می کرد"دروغـــــه" کمیل با دیدن جسم لرزان و چشمان سرخ سمانه ،عصبی مشتی بر روی پایش کوبید،از اینکه نمی توانست او را آرام کند کلافه بود. می دانست شوک بزرگی برای سمانه بود،اما نمی دانست چطور او را آرام کند ،می دانست باید قبل از این دیدار،با او حرف زده می شد و مقدمه ای برای او میگفتند،اما سردار خیلی عجله داشت که سمانه به این خانه بیاید. سمانه که هنوز از دیدن کمیل شوکه شده بود،دوباره ناباور به کمیل نگاه انداخت،اما با گره خوردن نگاهشان ،سریع سرش را پایین انداخت! کمیل عزمش را جزم کرد؛ یک قدمی به سمانه نزدیک شد و جلویش زانو زد،دستش سمانه را گرفت که سمانه با وحشت دستش را از دست کمیل بیرون اورد و نالید: ــ به من دست نزن ــ سمانه،خانومی من کمیلم،چرا با من اینهو غریبه رفتار میکنی سمانه با گریه لب زد: ــ تو تو کمیل نیستی،تو مرده بودی،کمیلم رفته میم مالکیتی که سمانه در کنار نامش چسبانده بود،لبخندی بر لبانش نشاند،آرام شد و گفت: ــ زندم باور کن زندم،مجبور بودم برم،به خاطر این مملکت به خاطر تو ،خودم باید این چهارسال میرفتم ، سخت بود برام اما منوباید میرفتم،سمانه باورم کن. نگاهی به سمانه که با چشمان سرخ به او خیره شده بود،انداخت دستان سردش را در دست گرفت،وقتی دید سمانه واکنشی نشان نداد،دستانش را بالا آورد و دو طرف صورت خودش گذاشت. ـــ حس میکنی ،این منم کمیل،اینجوری غریبانه نگام نکن سمانه،داغونم میکنی سمانه که کم کم از شوک بیرون امد و با گریه نالید: ــ پس چرا رفتی چرا؟چرا نگفتی زنده ای ــ ماموریت بود،باید میرفتم،میترسیدم!نمیتونستم بهت بگم،چون نباید میدونستی سمانه که اوضاعش جوری بود که نمی توانست نگرانی و دلایل کمیل را درک کند همه ی کارهای کمیل را پای خودخواه بودنش گذاشت. با عصبانیت دستانش را از صورت کمیل جدا کرد و کمیل را پس زد،از جایش بلند شود و فریاد زد: ــ چرا اینقدر خودخواهی؟چرا.به خاطر کارو هدفت منو از بین بردی؟ ضربه ای بر قلبش زد و پر درد فریاد زد؛ ــ قلبمو سوزوندی،چهارسال زندگیو برام جهنم کردی؟چرااا کمیل با چشمان سرخ به بی قراری و فریادهای سمانه خیره شده بود،با هر فریاد سمانه و بازگو کردن دردهایش،کمیل احساس می کرد خنجری در قلبش فرو می رفت. ــ خاله شکست،گریه کرد،ضجه زد،برای چی؟ همه ی این چهارسال دروغ بود؟ عصبی و ناباور خندید!! ـــ این نمایش مسخره رو تموم کن،تو کمیل نیستی ، کمیل خودخواه نبود! 🍁🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک پنهان💗 کمیل سرش را پایین انداخت تا نگاهش به چشمان سمانه گره نخورد. سمانه کیفش را از روی زمین برداشت و سریع به سمت در خانه رفت،کمیل با شنیدن صدای قدم های سمانه ،سریع از جا بلند شد و با دیدن جای خالیه سمانه به طرف دوید. با دیدن سمانه که به طرف ماشین خودش می رفت،بلند صدایش کرد: ـــ سمانه،سمانه صبر کن اما سمانه با شنیدن صدای کمیل ،به کارش سرعت بخشید و سریع سوار ماشین شد وآن ر،ا روشن کرد، پایش را روی پدال گاز فشرد. کمیل دنبالش دوید،اما سریع به طرف پارکینک برگشت،سوار ماشین شد،همزمان با روشن کردن ماشین و فشردن ریموت در پارکینگ،شماره ی یاسر را گرفت. بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی یاسر در گوش کمیل پیچید؛ ــ جانم کمیل در باز شد و کمیل سریع ماشین را از ماشین بیرون آورد و همزمان که دنده را جابه جا می کرد گفت: ــ سمانه،سمانه از خونه زد بیرون،نتونستم آرومش کنم،الان دارم میرم دنبالش از طریقgps بهم بگو کجاست صدای نگران و مضطرب یاسر ،کمیل را برای چندلحظه شوکه کرد!! ــ چی میگی کمیل؟وای خدای من ــ چی شده یاسر؟ ــ گوش کن کمیل،الان جون زنت در خطره هرچقدر سریعتر خودتو بهش برسون کمیل تشر زد: ــ دارم بهت میگم چی شده؟ ــ الان مهم نیست چی شده.فقط سریع خودتو به سمانه برسون کمیل مشتی به فرمون زد و زیر لب غرید: ــ لعنتی لعنتی بعد از چند دقیقه یاسر موقعیت سمانه را با ردیابیه گوشی همراهش ،را برای کمیلم فرستاد. کمیل بعد بررسی موقعیت سمانه پایش را روی پدال گاز فشرد. 🍁🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک پنهان 💗 با دیدن ماشین سمانه نفس راحتی کشید. اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه اخم هایش در هم جمع شدند. ــ یاسر هستی؟ یاسر که از طریق گوشی باهم در ارتباط بودند،گفت: ــ بگو میشنوم ــ یه ماشین الان پیچید جلو ماشین من و سمانه،خیلی مشکوکه ــ آره دارم میبینم ــ باید چیکار کنیم ــ باید حتما با همسرت در ارتباط باشی ــ من شماره ای ندارم ــ من وصلش میکنم به تو،اما قبلش من براش کمی توضیح بدم اینجوری بهتره ــ خودم توضیح میدم ــ کمیل وقتی صداتو بشونه مطمئن باش قطع میکنه . ــ باشه کمیل دوباره نگاهی به ماشین انداخت تا شاید بتواند از سرنشین های ماشین اطلاعی داشته باشد،اما شیشه های دودی ماشین مانع این قضیه می شدند. بعد از چند دقیقه ،صدای ترسان سمانه در اتاقک ماشین پیچیید: ــ کمیل کمیل لعنتی بر خودش و تیمور فرستاد که اینگونه باعث عذاب این دختر شده بودند. ــ جانِ کمیل،نگران نباش سمانه فقط به چیزی که میگم خوب گوش کن . ــ چشم لبخند کمرنگی بر لبان کمیل نشست. ــ کم کم سرعتتو ببره بالا،کم کم سمانه حواست باشه ،کی جلوتر یه بریدگی هست نزدیکش شدی راهنما بزن کمیل نگاهی به پیامک یاسر انداخت "یاعلی" با راهنما زدن ماشین سمانه،ماشین عقبی هم راهنما زد،صدای لرزان سمانه کمیل را از فکر ماشین جلویی بیرون کشید: ــ الان چیکار کنم ــ اروم باش سمانه،برو داخل کوچه ــ اما این کوچه بن بسته ــ سمانه دارم میگم برو تو کوچه نگران نباش با پیچیدن سمانه داخل کوچه ،ماشی مشکوک و ماشین کمیل هم وارد کوچه شدند. ــ کمیل بن بسته چیکار کنم؟ ــ آروم باش سمانه ،نترس،در ماشینو قفل کن بشین تو ماشین،هر اتفاقی افتاد از ماشین پیاده نشو ــ اما. ــ سمانه به حرفم گوش بده 🍁🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک_پنهان💗 کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد،به دو مردی که از ماشین پیاده شدند نگاهی انداخت،متوجه ماشینش نشده بودند. آرام در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،باید قبل از اینکه به ماشین سمانه نزدیک میشدن،آن ها را متوقف می کرد،اسلحه را بالا آورد و شلیک هوایی کرد. آن دو هراسان به عقب برگشتند ،با وحشت به کمیل و اسلحه ان نگاه کردند. یکی از آن ها با لکنت گفت: ــ تو،تو زنده ای؟ کمیل همزمان که آن ها را هدف گرفته بود، با دقت به چهره اش نگاهی انداخت اما او را به خاطر نیاورد. ــ کی هستی؟برا چی دنبال این ماشینید؟ نفر دومی آرام دستش را به سمت اسلحه اش برد که با شلیک کمیل جلوی پایش دستپاچه اسلحه بر روی زمین افتاد. عصبی غرید: ــ با پا بفرستش اینور وقتی از غیر مسلح بودن آن ها مطمئن شد،دوباره سوالش را پرسید،اما یکی از ان دو بدون توجه به سوال کمیل وتیر شلیک شده دوباره پرسید: ـ مگه تو نمردی؟من خودم بهت شلیک کردمـ کمیل پوزخندی زد! ــ پس تو بودی که شلیک کردی؟تیمور شمارو فرستاد؟ تا میخواستن لب باز کنند،ماشین های یگان وارد کوچه شدند. آن دو که میدانستند دیگر امیدی برای فرار نیست،دست هایشان را روی سر گذاشتند و بر زمین زانو زدند. دو نفر از نیروه های یگان به سمتشان آمدند و آن ها را به سمت ماشین بردند،تا آخرین لحظه نگاه شوکه ی آن مرد بر روی کمیل بود. یاسر به سمتش آمد و با لبخند خسته از گفت: ــ تیمور دستگیر شد کمیل ناباور گفت: ــ چی ؟ ــ تیمور دستگیر شد،همین یک ساعت پیش 🍁🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک_پنهان 💗 ــ باورم نمیشه یاسر دستش را بر شانه اش گذاشت وفشرد. ــ دیدی جواب این همه سختی هایی که کشیدی ،گرفتی؟ ــ برام همه چیزو بگو یاسر به ماشین سمانه اشاره کرد و گفت: ــ فک کنم قبلش کار دیگه ای بخوای انجام بدی کمیل با دیدن ماشین سمانه،بدون هیچ حرفی سریع به سمت ماشین رفت. ضربه ای به شیشه ی ماشین زد،سمانه که سرش را بر روی فرمون گذاشته بود،با وحشت سرش را بالا آورد، امابا گره خوردن چشمان خیس و سرخش در چشمان کمیل،نفس راحتی کشید. در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. کمیل این را درک می کرد که سمانه الان نیاز به تنهایی دارد،تا بتواند اتفاقات سنگین امروز را،هضم کند # به یکی از نیروها اشاره کرد که به طرفش بیاید. ــ بله قربان ــ خانم حسینی رو تا منزل برسونید ــ چشم قربان روبه سمانه گفت: ــ تنهات میزارم تا درست فکر کنی،میدونم برات سخت بوده،اما مطمئن باش برای من سخت تر بوده،امیدوارم درست تصمیم بگیری و نبود من تو این چهارسالو پاب خودخواهیِ من نزاری،من فردا دوباره میام تا بهتر بتونیم حرف بزنیم سمانه که ترس دقایق پیش را فراموش کرده بود،عصبی پوزخندی زد و گفت: ــ لازم نکرده ما حرفی نداریم ددر ضمن من ماشین دارم ،با ماشین خودم میرم به طرف ماشین رفت وسریع پشت فرمون نشست،خودش هم از این همه جراتی که پیدا کرده تعجب کرده بود،نمی دانست جرات الانش را باور کند یا ترس و لرز دقایق پیش را..... یاسر که متوجه اوضاع شده بود،به یکی از نیروها اشاره کرد که ماشین را از سر راه بردارد. به محض اینکه سمانه از کوچه خارج شد، دستور داد که یک ماشین تا خانه آن را اسکورت کند،با اینکه تیمور دستگیر شده بود اما نمی توانست ریسک کند. کمیل نگاهی قدردان به خاطر همه چیز به یاسر انداخت که یاسر با لبخند جوابش را داد. ــ میخوای صحبت کنیم ــ آره ،یاسر چه خبره؟تیمور چطور دستگیرشد؟چرا من در جریان نیستم ــ میگم همه ی اینارو میگم،اما الان باید برگردیم وزارت 🍁🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
مـاه فرو مـاند از جـمال محـمد سـرو نباشـد بـه اعٺدال محـمد سعدی اگر عاشقے ڪنی و جوانے عشـق محمد بس اسٺ و آل محمد[😌♥️🌿]
عیدتون مبارک رفقا🕊💛! @dokhtran_chadori
【🕊】⇉ •⋮❥ 【🏴】⇉ / "حُسین" برای ‌ماهمون دوربرگردونیہ↻ ڪہ‌وقتی از همه‌عالم و آدم‌می‌بریم.! برمون‌می‌گردونہ‌بہ‌زندگی. :)ندارد♥️🌱 عشق معنایی ندارد جز حسین ؏...🌿💔 @dokhtran_chadori
بێـــــسێݦ‌چێ📞...... . -- خواهَرااا_خواهَرااا --☝️🏻 . +مرکز بگوشیم👂🏻 . -- !..🌱 حِجابِتونومُحڪَم‌بگیرید حَتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اِینجابَچِه‌هابخاطِرِحفظِ‌چادُر ناموس‌شیعِه♡ مۍزَنَن‌به‌خطِ‌دُشمَن🌿♥️ ....! !!!
🕊 °| اگر میخواهے گُناه و مَعصیٺ نَڪنے،هَمیشہ با وضــو باش،🙂🌿 ✨چــون {وضُـو}انساݩ را پاڪ نَگـہ مےدارد و جُلوے مَعصیٺ را مے گیرد..|°♥ @dokhtran_chadori
آقــاجــاڹ...✋😢 تــرســـم‌ایــنــہ «سنـگـ قبــرم»بنــویــسیــد: اوهم‌جمــاݪ‌یــوسف زهــرا ندید‌ورفت😔 "العجݪ‌مولا‌جان..."😭 @dokhtran_chadori
چادر به سر بگیر و به خود ببال...😌 که هیچـ پادشاهے به بلندی چادر تو ، تاج‌سر 👑 ندیده است...🌸 @dokhtran_chadori
بێـــــسێݦ‌چێ📞 🌸-- خواهَرااا_خواهَرااا --🌸 +مرکز بگوشیم👂🏻 -- حِجاب!..🌱 حِجابِتونومُحڪَم‌بگیرید حَتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اِینجابَچِه‌هابخاطِرِحفظِ‌چادُر ناموس‌شیعِه♡ مۍزَنَن‌به‌خطِ‌دُشمَن🌿♥️ ؟!
ای تمام وصیت حاج قاسم دوستت داریم🥰♥️ 😍 ❤️ @dokhtran_chadori