eitaa logo
❀مهتـــــآ❀
380 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
0 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤️ روزمرگی چندتا دختر چادری🥺🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
جانم فدای ره‍برم: ••🦋•• | حجابــ | خودِ آزادی ستــ ! 😉 چرا ڪه تو آزاد هستے تا انتخابــ ڪنی دیگران چہ ببینند..🦋🦋 کپی با ذکر صلوات
‌- - - ‌- - - ‌- - - ‌- - - ‌- - - ‌- - - ‌- - - ‌- - - حجـاب نیمے از ایمان استـ|👒|ـحجـاب بوته‍‌ خـوش بوۍِ گـل عفاف اسٺ :) |💚| | @dokhtran_chadori
یااباصالح‌مهدی... آشفتھ‌ام،آقا،دوبــاره‌روبه‌راهم‌ڪن بیرون‌ازاین‌زنــدان‌تاریڪ‌گناهم‌ڪن(:💔 چیززیـادےازتـووچشمت‌نمےخواهم منت‌سرم‌بگذارویڪ‌لحظه‌نگاهم‌ڪن.. @dokhtran_chadori
🥀💔:)
(:🌻❄️ • . نگاهـےکُن‌کـھ‌بمیرم . . . شنیده‌ام‌‌‌گفتند:درعشق‌هرکـھ‌بمیرد شھیدخواهدبود :))♥️ . 😍🖐🏿 🌸 . ‌‎‌‌‌‎‌‌‌@dokhtran_chadori
بخونیم👇🏻😍
گلم تا 5 پست آزاده بیشتر حرامه اگه تا 5 پست کپی کردی واسه ظهور امام زمان دعا کن
ممنون 💋😘
به چه درت میخوره😒
مرسی گلم☘🌸
جواب در اولین پیام 👆🏻
سلام ممنون عزیزم لطف داری مرسی نفس❣🌸😘
خیر تبلیغ ممنوع❌
پایان 👆🏻
روز عمه های کانال مبارک:)🌸⛓
🦋به وقت رمان 🦋
❀مهتـــــآ❀
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک پنهان💗 #قسمت_150 ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم. آهی کشید و
💗پلاک_پنهان 💗 سمانه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و کمیل را همراهی کرد. کمیل خیره به سمانه لبخندی زد،سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد،سرش را پایین انداخت و احساس کرد گونه هایش سرخ شده اند. کمیل که متوجه خجالت سمانه شد سعی کرد موضوع را تغییر بدهد. ــ از آرش چه خبر؟ تو مهمونی ندیدمش سمانه آهی کشید و گفت: ــ از کارای آرش فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد اما با اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد،دایی هم آرشو فرستاد شیراز اونجا درسشو ادامه بده،خیلی کم میاد. کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت: ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟ سمانه لبخند تلخی زد و گفت: ــ سال اول که تو شک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش شدم،همش تو اتاقت بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم. اهی کشید وادامه داد: ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد،خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم،بعد با یکی از دوستام شریک شدم و یه موسسه فرهنگی راه انداختیم ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود،علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا؟ ــ بعد اون اتفاق دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم رشته و علایقم بود،نه من نه خاله نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار،اون موقع فقط میخواستم زندگی خاله سر بگیره و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه اینکه فراموشت کنیم،نه،ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت،بعضی شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت با بغض پرسید: میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟ 🍁🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋