eitaa logo
❀مهتـــــآ❀
381 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
0 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤️ روزمرگی چندتا دختر چادری🥺🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به وقت رمان 🦋
❀مهتـــــآ❀
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک پنهان💗 #قسمت_150 ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم. آهی کشید و
💗پلاک_پنهان 💗 سمانه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و کمیل را همراهی کرد. کمیل خیره به سمانه لبخندی زد،سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد،سرش را پایین انداخت و احساس کرد گونه هایش سرخ شده اند. کمیل که متوجه خجالت سمانه شد سعی کرد موضوع را تغییر بدهد. ــ از آرش چه خبر؟ تو مهمونی ندیدمش سمانه آهی کشید و گفت: ــ از کارای آرش فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد اما با اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد،دایی هم آرشو فرستاد شیراز اونجا درسشو ادامه بده،خیلی کم میاد. کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت: ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟ سمانه لبخند تلخی زد و گفت: ــ سال اول که تو شک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش شدم،همش تو اتاقت بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم. اهی کشید وادامه داد: ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد،خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم،بعد با یکی از دوستام شریک شدم و یه موسسه فرهنگی راه انداختیم ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود،علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا؟ ــ بعد اون اتفاق دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم رشته و علایقم بود،نه من نه خاله نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار،اون موقع فقط میخواستم زندگی خاله سر بگیره و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه اینکه فراموشت کنیم،نه،ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت،بعضی شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت با بغض پرسید: میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟ 🍁🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک_پنهان💗 کمیل سوالی نگاهش کرد،سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت: ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم کمیل به طرفش رفت و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می کرد،بوسه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید: ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم خودم هم خسته شده بودم،همش با خودم میگفتم ای کاش خاطرات بیشتری داشتم ای کاش وقت بیشتری کنارش میموندم،ای کاش... گریه دیگر به او اجازه ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک کرد و گفت: ــ قول میدم اینقدر برات خاطره بسازم که اینبار از زیاد بودنشون خسته بشی. ربع ساعتی گذشته بود اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در اغوش همسرش ماند،به این ارامش و احساس امنیت احتیاج داشت. با ضربه ای که به در زده شد از کمیل جدا شد با صدای "بفرمایید" کمیل در باز شد و صغری با استرس وارد اتاق شد اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده ی ان دو لبخندی زد و گفت: ــ مامان خوراکی اماده کرده میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون بالا کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت: ــ میایم پایین صغری باشه ای گفت و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت: ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل کنی،الان هم پاشو بریم پایین .🌻🌻🌻🌻🌻 ــ چی شد صغری؟ صغری ذوق زده گفت: ــ صلح برقرار شد سمیه خانم خندید و گفت: ــ مگه جنگ بود مادر!! ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود ــ بس کن دختر،علی نمیاد ــ نه امشب پرواز داره ــ موفق باشه ان شاء الله 🍁🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک_پنهان💗 سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد. کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود. سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی دردهایش و مشکلاتش ایستاد. مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق را دید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد. در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید. خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید. ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من! سمانه خندیدو پرویی گفت! حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد: ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا کشتی بگیرم کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد: ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان. کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین بود.... 🍁 ❇️پایان❇️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
☆🙂💔☆ نه‌تـوان‌‌بہ‌دسـت‌آوردنـت‌را‌دارم... نہ‌توان‌فرامـوݜ‌ڪردنت‌را... سهـم‌من‌از‌تو‌فقـط‌دلتنگیست:) ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
🌿 هم‌‌مداح‌‌بو‌د،هم‌‌فرمانده! سفارش‌‌ڪرده‌‌بودروی‌سنگِ‌‌قبرش‌ بنویسندیازهرا..! اینقدررابطه‌اش‌‌باحضرتِ‌مـٰادرقوۍبود ڪه‌مثل‌‌بی‌بی‌شھیدشد:) خمپاره‌‌ڪه‌خورد‌به‌سنگرش‌، بچه‌هارفتن‌بالاسرش.. دیدن‌خمپاره‌خورده‌‌به‌پهلویِ‌سمت‌‌چپش‌..💔! -شھید‌محمدرضاتورجـےزادھ
‍📕🖇 ۅبانوبداݩ‌ڪه. . ٺۅهسٺے‌با‌چاכرٺ ملڪه‌فرشتہ‌گان.😌🌤. عصمٺ‌اللہ ࢪیحآنہ‌؁خݪقٺ‌خــدا.♥️✨. هواے‌چادࢪٺ‌را زهراگۅنہ‌داشٺہ‌ݕاش.💛🔗. @dokhtran_chadori
✨🥀 توےِ قنوتِ نمازش مۍگفت: يااللّٰہ، إذا كنت تأخذني إلۍ الجَحيم، علي الأقل دعني أرۍ حسين مِن بعيد...💔 خدایا اگہ منو بہ جهنم بردے، حداقل بزار حسین رو از دور ببینم..(:😞💔
‹🔗🖤› -تیـرسـہ‌شعبہ‌وگلـوۍِطِفـل‌ِشیرخوار بـۍتـٰابۍربـٰاـب‌زِيـٰادَم‌نـمیـرود🖐🏻🖤••
‹🖤🔗› روضہ‌تـوشنیـدم‌،زنـده‌ام‌هـنوز ایـن‌شـرط‌؏ـاشقـۍنبود.. 💔!
...❤️ سایه تـ همیشه رو سرمه حجابـــ ارثـــ مادرمـــه😌 آرزومه که یه روزی بگه دخترم مدافع حرمه😌 💞 💞 ✋🏻
‹🕊🤍› جـزءروضہ‌تـودردمـرا‌ڪۍدوا‌بُـوَد؟!درمـان‌ڪننده‌ترزهمہ‌نسخہ‌هـا‌حسـین... :)
🌿‌|•• بپوشان‌چـادࢪ‌کہ‌لبخندزند بنـتِ‌پیامبر‌فاطمہ بہ‌زیبایی‌تــو :) 🔗⃟💚|⇢ @dokhtran_chadori
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹❤️🌹› مَـن‌یِک دُختَـرِ چٰـادُری ام مِیدانَـم‌ که آنقَـدر ارزِش‌ داشتم...! که بِہ‌انتِخاب‌ِ او، رِیحانِہ‌خِلقَتَـش‌شُـدَم😌🖐🏼 (💓💓) @dokhtran_chadori
‹🖤🔗› روضہ‌تـوشنیـدم‌،زنـده‌ام‌هـنوز ایـن‌شـرط‌؏ـاشقـۍنبود.. 💔! @dokhtran_chadori
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿‌|•• بپوشان‌چـادࢪ‌کہ‌لبخندزند بنـتِ‌پیامبر‌فاطمہ بہ‌زیبایی‌تــو :) 🔗⃟💚|⇢