4.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤 این پویانمایی برای نسل الان خیلی خوبه
🎤 هم حس غرور داشتم هم حس تنفر؛ تنفر از پهلوی ...
🎞 نظر داوران کودک جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان درباره #ساعت_جادویی
🏷 خرید بلیط سینما:
🔴 http://gisheh7.ir/event/45690/
🔶 رزرو سانس سینما یا ثبتنام اکران #پویانمایی «ساعت جادویی» در مدارس و مکانهای فرهنگی:
🌐 http://ekranmardomi.ir/movie/magic-watch
🎬سینما انقلاب میخواهد | اکران مردمی عمار🔻
eitaa.com/joinchat/1112277110C952842dfba
3.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 دفع معجزه آسای سموم حاصل از آلودگی هوا از بدن با این میوه جادویی ...
حکیم_خیراندیش
#اللﮩـمعجـللولیـڪالفـرج
✨ایتا | بله | ویراستی
❤️شهیدی که بعلت لو ندادن عملیات زنده سرش را بریدند
♦️عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟
عباسعلی گفت: امام گفته.
مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…عباس اومد جبهه.
خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته.
اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست.
گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه… بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.
یه روز شهید حسین خرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود…
پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود. قبل از رفتن..
حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: ” به هیچوجه با عراقی ها درگیر نمی شید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقی ها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره…
تخریبچی ها رفتند… یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته… اونایی که برگشته بودند
گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقی ها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد… زمزمه لغو عملیات مطرح شد.
گفتند: ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده!
پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید…
عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه…
اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته… اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند…😭
جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند.
گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین!
گفتن مادر بیخیال. نمیشه…
مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم.
گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین.
یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟
گفتند: مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند.
مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم… مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگ های عباس رو بوسید.
و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد…
(یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال این روایت زیبا به یک نفر حتی شده با یک صلوات)
شادی روح پاک شهدا صلوات:اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹
👌فقط بدونیم کیا رفتن وجان دادن غریبانه تا با آرامش ما نفس بکشیم وامنیت داشته باشیم😔
🇮🇷
#شهدا
✨ایتا | بله | ویراستی
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️قفل حاجات دنیویتان را باز کنید...
از امام جواد«سلام الله علیه» بخواهید...
میلاد_امام_جواد سلام الله علیه
#حجت_الاسلام_عالی
✨ایتا | بله | ویراستی
هدایت شده از اقتصاد اخلاقی و اخلاق اقتصادی
﷽ | #یا_مهدی
◽️ آقایی میگفت: محضر حضرت عجل الله تعالی فرجه الشریف مشرّف شدم، ولی نمیدانستم اصلاً محضر چه کسی هستم!
◽️ کمی صحبت کردیم و با هم حرف زدیم. بعد از اینکه دیدارمان تمام شد، یک دفعه به خود آمدم که ای وای کجا بودم؟! محضر چه کسی بودم؟! این آقا چه کسی بودند؟! اما دیدم دیگر گذشته است.
◽️ این آقا میگفت که من ضمن صحبتهایم به ایشان عرض کردم: خیلی میل دارم یک کاری انجام دهم؛ یک عملی را انجام دهم که بدانم مورد توجّه حضرت عجّل الله تعالی فرجه الشریف است و بدانم اگر من آن کار را انجام دهم، مورد توجه حضرت میشوم. کار خوبی باشد و مورد پسند حضرت باشد. مدام اینها را تکرار کردم.
◽️حضرت فرمود: یکی از آن کارهایی که خیلی مورد توجه واقع میشود، این است که به محض اینکه صدای اذان بلند شد، دعای «اللَّهُمَّ کُن لِوَلِیَّكَ...» را بخوانی! 😭😔
📖 از کتاب«حضرت حجّت علیهالسلام»؛ مجموعه بیانات آیت الله بهجت درباره حضرت ولیّ عصر عجّل الله تعالی فرجه الشریف، ص ۳۳۶
💠 @talieyehagholyaghin | موسسه طلیعه حق الیقین
هدایت شده از سربازانقلاب | سیدفخرالدین موسوی
🔴"ابوالحسن" او را کشتی!!!
خانه ما همیشه شلوغ بود.
دختر بزرگ بودن دردسرهای خودش را هم داشت.
سالها بود که بعد از دیدن آن صحنه دهشتناک، مادرم سکته کرده و بی صدا و بی حرکت، به روی تخت افتاده بود.
پدرم را هم که یا باید در تبلیغ میدیدم یا پای ثابت ساواک بود و مهمان همیشگی آنها.
یکی از برادرهایم از همه شلوغتر بود و صدای همه را هم درآورده بود.
به معنای واقعی کلمه کم اورده بودم و دیگر نمیدانستم که چگونه با او رفتار کنم.
روزی "ابولحسن" که به خانه برگشت به او گفتم که دیگر از دست فلانی خسته شده ام و نمیدانم که با اذیتهای او دیگر چه کنم؟!
ترکه ای برداشت و وارد اتاق شد، گفت هیچکس حق وارد شدن در اتاق را ندارد، در را بست و فقط صدای برخورد شدید ترکه به بدن بود و صدای غلط کردن برادر خاطیم.
دائما میگفت غلط کردم ابوالحسن... غلط کردم ابوالحسن... ببخشید.... ببخشید...
در خانه ی ما سابقه تنبیه بدنی وجود نداشت.
من پشت در صدای ناله ها و ضجه های برادری که حقیقتا از دست او عاصی شده بودم را میشنیدم و به خود میپیچیدم.
آمدم پشت درب، صدا زدم:
ابوالحسن رهایش کن... ببخشش، ولش کن...
مدتی بعد ابوالحسن درب اتاق را باز کرد.
خیس عرق شده بود.
خشمگین بمن نگاه کرد و گفت کسی با او کاری نداشته باشد و فقط هنگام ناهار یک ظرف غذا برایش ببرید.
من شوکه شده بودم.
این همه خشونت از ابوالحسن بعید بود.
به او گفتم که بچه را که کشتی.
گفت:
نکشتم، نگران نباش.
ماجرا از این قرار بود که ابوالحسن وقتی وارد اتاق میشود و درب را میبندد، ترکه را به دست برادر کوچکتر میدهد و خودش دراز کش، میخوابد و پاهایش را روی میز قرار میدهد و به او میگوید مرا با تمام قدرت بزن.
برادر کوچکترم فریاد میزد نه ابوالحسن غلط کردم ولی ابوالحسن مجبورش کرده بود که ترکه را محکم به پاهایش بزند و در واقع این ابوالحسن بود که بدست برادر کوچکتر ترکه میخورد، یکساعت به پاهایش ترکه میزد و صدا میزد ابوالحسن غلط کردم... میزد و میگفت ببخشید اشتباه کردم.... میزد و میگفت ابوالحسن غلط کردم...
دیگر همان شد و همان.
هیچکس از آن روز به بعد اذیتی از برادرم ندید.
او دیگر آدم دیگری شده بود.
"ابوالحسن" مرد خدا بود که میدانست برای تربیت چه کند!
روایتی از خواهر مهندس شهید "ابوالحسن ال اسحاق" /عفت آل اسحاق
بازنوشته ای از:
سیدفخرالدین موسوی
| يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم |
💡شبکه نفوذ | سیدفخرالدین موسوی
🆔@nofoz_shenasi👈عضو شوید
♦️آرشیو پرونده ها (اینجا)
https://eitaa.com/parvandeha