#خاطراتشهدا
🌱#شهیدعلیرضامظفریصفات
با بچههای فامیل، کنار نهر آب مشغول بازی بود که یک سیب قرمزو درشت از آب رد شد. بچهها سيب را گرفتند و تقسیمش کردند و خوردند؛ اما علیرضا نخورد. گفت: من نمیخورم. شاید صاحبش راضی نباشد. بچهها نفهمیدند چی گفت! ولی پدر از خوشحالی بال درآورد؛ وقتی دید پسر کوچکش اینقدر حلال و حرام سرش میشود!
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#خاطراتشهدا
بـرایـم شنـیدنۍ بـود.مۍآمـدم بیـرون پـرس و جـو مۍڪردم.از ایـن و آن مۍپـرسیـدم ڪہ قصـه چـہ بوده؟بہ مـرور،طـالب ایـن قصـههـا شـدم و فہـمیدم که اصـلاً دیـن چـه هسـت!هـر شـب مۍرفـتم آنجـا و بیشـتر مـشتاق مۍشـدم به شنـیـدن.آرام آرام ڪاکلـم به هیئـت خـورد...
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
#خاطراتشهدا
مهـمـانها که رفتنـد افتـاد به جون ظرفها.
گفت:«من می شـورم تو آب بکش»
گفتم:«بیا برو بیرون خودم می شورم»
ولی گوشش بدهکار نبود.
دستشو کشیـدم و از آشپزخانه بیرونش کـردم ولی باز راضی نشـد.
یه پارچه بست به کمرش و شروع کرد به شستن ظرفها.
تموم که شد رفت سراغ اتـاقها و شروع کرد به جارو کردن و گردگیــری کردن.
میگفت:«من شــرمندهی تو هستم که بار زندگی روی دوشت سنگینی می کنه»
به روایت همسر #شهیدعلیبینا🌱
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#شهیدانه🕊
#خاطراتشهدا
ساعت ۳ شب من بلند شدم رفتم بیرون دیدم پتو رو انداخته رو دوش خودش داره نماز میخونه
(وقتی میگم ساعت ۳ صبح یعنی خدا شاهده
اینقدر هوا سرده نمیتونی از پتو بیایی بیرون!!)
گفتم: بابک با اینکارا شهید نمیشی پسر ...حرفی نزد منم رفتم خوابیدم.
صبح نیم ساعت زودتر از من رفت خط و همون روز شهید شد.
*#شهید_بابک_نوری_هریس🕊
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#خاطراتشهدا
در سخنرانی هایش می گفت: من با شهدا راه میروم غذا میخورم و میخوابم و این آسایشی که برای من شهیدان بوجود آورده اند هر گز نخواهم گذاشت پرچم یا مهدی ادرکنی ،آن ناله های رزمنده گان در نماز های شب و هنگام شب عملیات زمین بماند.
🌷حاج عباس عبدالهی همواره درسخنرانیهایش میگفت: “جسمم را به خاک و روحم را به خدا و راهم را به آیندگان می سپارم.او جزو بهترین تک تیراندازهای ایران بود و شاید هم بهترین آنها.او همواره سخت ترین راه را انتخاب میکرد چه آن زمان که فرمانده گردان صابرین تیپ امام زمان(عج) لشکر عاشورا بود و چه حالا که بعد از بازنشستگی نشستن را بر خود حرام کرد و راه سوریه در پیش گرفت.
🌷صفایی داشت وصف ناپذیر.پای ثابت اردوهای راهیان نور دانشجویی بود با دانشجویان انس میگرفت و با آنها از شهدا و مرامشان میگفت.حاج عباس هم به مرادش آقا مهدی باکری پیوست.وی بدست گروههای تکفیری و سلفی در سوریه بشهادت رسید.
✍راوی پسر شهید
#شهیدمدافعحرمعباسعبداللهی"
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#خاطراتشهدا
یـواش یـواش حـالۍام شـد فـازی که در هیئـت هـست،در هـیچ جـایے پـیدا نمۍشود.هـیئت روح را پـرورش مۍدهـد و آدم را سبڪ میڪند و بـاعـث مۍشود خـوب زندگـی ڪنی.سرت را بـالا بـگیری و بگـویۍ:«مـن نـوڪرم،ولۍ افـتخار مۍکنم بـه ایـن نوڪری.»حـالش تمـام شدنـی نـیست و آدم را شـاداب مۍکنـد.من خـودم از بچـگی امامحـسین(ع)را خـیلے دوسـت داشـتم،چـون هـر چـیزی از او مۍخواسـتم،مۍداد.تـا بزرگ شـدم هـم ارادت داشـتم به ایشـان ولے ایـمانـم ضـعیف بـود...
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#خاطراتشهدا
محمودرضا از روحیه شیعیانی که آنجا بودند
حرفهای عجیبی میزد
میگفت نمیشود به گرد پای شیعیان عراق رسید!
نام حسین (ع) و زینب (س) را نمیشود پیش رویشان آورد،
طاقتشان را از دست میدهند
میگفت: شهید محمدحسین مرادی جلوی چشم ما شهید شد، وقتی برای منتقل کردنش بالای سرش رفتیم،
تا نفس داشت و چشمهایش باز بود میگفت:
لبیک یا زینب (س)!
لبیک یا حسین (ع)!
آن چیزی که بر زبان انسان در لحظات آخر
میآید مهم است
این لبیکها آرمان این بچهها را تعریف میکند...
#شهیدمحمدحسینمرادی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#خاطراتشهدا
خاطرهای از شهید مهدی زین الدین
دو سه روزی بود میدیدم توی خودش است. پرسیدم «چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟» گفت «دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست.» گفتم» همین جوری؟» گفت» نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه میدونم؟
شاید بهاش بلندحرف زدم. نمیدونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمیزنم که تو با من حرف میزنی. دیدم راست میگه. الان د و سه روزه کلافم. یادم نمیره.» شاگرد مغازهی کتاب فروشی بودم.
حاج آقا گفت: «میخواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب.» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله میکرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#خاطراتشهدا
بہ یکے از دوستاش گفتم:
جملہاۍاز شهید بہ یاد دارید؟!
گفـــت :
یکبــار کہ جلوۍ دوستانم قیافہ گرفتہ بودم
ابراهیم کنارم آمد و آرام گفت:
نعمتے کہ خداوند بہ تو داده
بہ رخ دیگران نکش...‼️
#شهیدابراهیمهادی
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#خاطراتشهدا
#شهیدمحمودرضابیضائی
شهید آقا « محمود رضا بیضائی »
محمودرضا اطاعت عجیبی از پدر داشت
در حد اطاعت از ولی امر یا خدا،
جور دیگری نمی توانم کیفیت اطاعت پذیری اش را بگویم.
اگر پدر یک بار به او می گفت نرو،
قطعا از سر اطاعت نمی رفت
علت این که بی خبر گذاشته بود
این بود که اگر پدر می گفت نرو،
دیگر نمی رفت و او طاقتش را نداشت
که دیگر نرود....
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#خاطراتشهدا
از صـفای بـا حـرّ کہ نـگو!شـرمـنده شـده بـود.قصـهاش قشـنگ بـود.اینـکہ کفـش انـداخـت دور گـردن و آمـد.مـن غـرور داشـتم و از ایـن ڪارهـا نمۍڪردم.فقـط در سیـنهزنے هـمیشہ نـگاه مۍکـردم بہ سقـف و مۍگفـتم که ایـن عزاداری را از مـن قـبول کنـید.بعضی وقـتهـا حـال و روزم بـه هـم مۍریخـت.مۍزدم به صـورتـم. دلـم بہ حـال خـودم مۍسـوخـت.بہ حـال اطـرافیـانـم.به ممـدحـسین حـسودیام مۍشد.مۍگفـتم:« خـوشبهحـال امـام حـسین که هـمچین نـوڪرهـایے داره. هیـچوقـت نمۍشہ یه روز بـرسه که مـا نـوڪر ایـن مـدلے در خـونہی امـام حـسین(ع) بشـیم.»
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#خاطراتشهدا
زینب عادت داشت، گلهایی را که روحالله برایش میخرید، پرپر میکرد و لای کتاب خشک میکرد. در یکی از نبودنهای روحالله، وقتی دل تنگش شده بود، روی یکی از گلبرگها نوشت: «آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت، که اگر سر برود از دل و از جان نرود.» این گلبرگ را خودش نوشته بود. اما جریان گلبرگ دوم را نمیدانست. وقتی آن را برگرداند، دستخط روحالله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود: «عشــــقِ من دلتنگ نباش!» 🙃
#شهیدروحاللهقربانی
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem