چه زیبا ومتبرک است تمام آن روزی که با یاد ونام
#امام_زمان
و
#شــــهــدا
آغازشود
امروزمون
معنوی تر
از دیروزمون
ان شاءالله🤲
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
✨✨✨✨✨✨✨✨
9.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😔دلم سوخت ...
🕊#شهید_جمهور
🛣میدان صراط مستقیم🛣
🕊@maidan_sarat_mostageem
🍃#شهیـدمحـمدرضـاتورجیزاده
#تاریخ تولد: ۱۳۴۳/۰۴/۲۳
#محل تولد: اصفهان
#تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۰۲/۰۵
#محل شهادت: بانه_عملیاتڪربلای۱۰
#وضعیت تأهل: مجرد
#محل مزارشهید: گلستانشهدایاصفهان
فـرازےازوصیتـنامهشهیـد
✍..امشب ڪه قلم برڪاغذمیرانم،انشاءالله هدفے جزرضاے دوست وانجام وظیفه ندارم؛
...زمانے ڪه قدم اول رادراین راه برداشتم به نیت لقاے خداوشهادت بود،امروزبعدازگذشت این مدت راغبترشدهام ڪه این دنیامحلے نیست ڪه دلے هواے ماندن درآن رابنماید.
..بسیجیها،سپاهیها!!این لباسے ڪه برتن ڪردهایدخلعتے است ازجانب فرزندحضرت زهرا(س)پس لیاقت خودرابه اثبات برسانید..
••🕊در زمان شهادت فرمانده گردان یازهرا(س)..شهیددر عملیاتهاے والفجر۱،محرم،خیبر،بدر،والفجر۸،ڪربلای۵ و ڪربلای۱۰ حضور داشتند....
🛣میدان صراط مستقیم🛣
🕊@maidan_sarat_mostageem
/بســــم الله النور/
مرام و شيوه ابراهيم در برخورد با بچههای
محل به اینصورت بود که پس از جذب جوانان
محل به ورزش، آنها را به سوی هيئت و مسجد
سوق ميداد و ميگفت:«وقتی دست بچهها توی دست امام حسين عليه السلام قرار بگيره مشكل
حل ميشه. خود آقا نظر لطفش را به آنها خواهد
داشت.»✨
🍃#شهیدابراهیمهادی
📚کتاب سلام بر ابراهیم١
🛣میدان صراط مستقیم🛣
🕊@maidan_sarat_mostageem
🍃#شهیدحاجعبدالمهدیمغفوری
هر هفته توی خونه روضه داشتیم. وقتی آقا شروع می کرد به خوندن، تا اسم امام حسین می اومد حاجی رو می دیدی که اشکش جاری شده. حال عجیبی می شد با روضه امام حسین عليه السلام. انگار توی عالم دیگه ای سیر می کرد.
یه بار وسط روضه، مصطفی رفته بود بشینه رو پاش؛ متوجه بچه نشده بود، انگار ندیده بودش. گریه کنون اومد پیش من. گفت: «بابا منو دوست نداره. هر چی گفتم جوابم رو نداد.»
روضه که تموم شد، گفتم: «حاجی، مصطفی این طوری می گه.» با تعجب گفت:«خدا شاهده نه من کسی رودیدم نه صدایی شنیدم.» از بس محو روضه بود.
راوی: همسر شهید
🛣میدان صراط مستقیم🛣
🕊@maidan_sarat_mostageem
نگاهش به هلیکوپتر مانده بود.
طوری که انگار بار اولش است هلیکوپتر میبیند،وسط همین نگاهش بود که گفت:
این آهنپاره رو آدمیزاد میسازه و میتونه پرواز کنه حالا فکر کن اگه بخواد خودش رو پرواز بده تا کجاها میتونه بره.🕊
جاهایی را میدید که ما نمیدیدیم،آن هم به خاطر نهجالبلاغه بود و قرآن و المراقبات.
مالِ گوش به زنگ بودنش بود برای اذان تا بدو بدو خودش را به خانه خدا برساند.
مال کلاسهای با وضو و روزه هایش بود.مالِ قبولیش تو دانشگاه انسانساز امام حسین علیه السلام بود،همانجا که خودش گفت:(راه من از دانشگاه امام حسینه نه از دانشگاه علوم پزشکی)🌱
پن:در اثر مبارزه با نفس بود که حر خود را نجات داد و به لشکر امام حسین پیوست و در اثر مبارزه نکردن با هوای نفس بود که عمر سعد ساعتها فکر کرد،ولی نتوانست خود را نجات دهد(قسمتی از وصیت نامه شهید قنبر اکبرنژاد)
🛣میدان صراط مستقیم🛣
🕊@maidan_sarat_mostageem
🥀میدان صراط مستقیم🥀
خاطرات پدر شهید ماشاالله راسخی فرد
راوي : پدر شهيد
* دوستدار امام (ره)
شهید خیلی علا قه به امام(ره) داشتند و یادم هست وقتی امام در بیمارستان بستری شده بودند گفتند: پدر اگر قلب من را بخواهند به امام(ره) هدیه کنم من حاضرم و در زمان انقلاب نیز در مسجد در ایام محرم نوحه می خواندند و یکبار نوحه ای بود که در آن حسینی باید می گفتند و ایشان بچه های حسینی خمینی می گفتند که رئیس پاسگاه قسم خورده بود اگر یکبار دیگر بخواند او را تیر می زنند که من با خواهش نگذاشتم آن نوحه را بخواند.
* (خواب شهید )
شهید همیشه با خانواده خود به راین می آمدند و به من سر می زدند و احوال من را می پرسیدند ولی بعد از شهادت ایشان دیگر کسی به من سر نمی زد و احوال من را نمی پرسید و من نگاهم به درب بود که پسرم ازدرب وارد شود و احوال من را بپرسد تا اینکه یک شب به خواب من آمدند و احوال من را می پرسیدند و می گفتند پدر اگر کاری و یا مشکلی دارید به من بگوئید و من گفتم پسرم من فقط می خواستم شما را ببینم.
* پسرم ماشاءالله راسخی فر در کرمان معلم و سرپرست تربیت معلم علامه طباطبایی بود و بسیجی و افتخاری به جبهه رفت. بنده خودم در جبهه دشت آزادگان بودم که بچه هائیکه از قرارگاه اهواز غذا می آورند یک روز به من گفتند: جوانی در بهداری آمده و از حال پدرش می پرسید. چون که من از طریق بهداری جبهه رفته بودم. آنها گفته بودند: پدرت دشت آزادگان است و به من گفتند آمدم قرارگاه و او را پیدا کردم، گفتم: تو هم آمدی گفت: بله.گفتم: افتخاری آمدی یا مانند من نوبتت شد؟ او گفت: بابا من صبر نکردم نوبتم برسد.
آمدم قرارگاه اهواز دیدم پسر نیست جویا شدم گفتند: مریض شده رفته کرمان. درکرمان او را دیدم، گفتم: پسر چطور شد تو که گفتی مدتها می مانم سرگذشت خود را.. گفت: در جبهه شلمچه، عراق شیمیایی ریخت، مسموم شدم دیگر نتوانستم انجام وظیفه نمایم. مدت یکسال ونیم تحت درمان بود کرمان، خراسان و شیراز و روزهای آخر در شیراز و در بیمارستان نمازی عمرش تمام گشت.
🛣میدان صراط مستقیم🛣
🕊@maidan_sarat_mostageem