May 11
به زودی در رایات و روایات...
📌پرونده «رُل زن در میزانسن دفاع مقدس» به قلم #رها_عبداللهی
«در چهرۀ زنانۀ جنگ، درد کشیدن در راه آرمان و وطن، هنر و امتیاز می شود و زنانی را می بینیم که با شجاعت قدم برمی دارند و گاه از مردان هم سبقت می گیرند! ...»
در این پرونده می خوانیم چه هویتی موجب شده «زن دفاع مقدس» بتواند در عرصه سخت و خشن جنگ، کشاکش پارادوکس «ریحانگی» و «کماندویی» را حل کند و عجایبی شگرف به نمایش بگذارد.
📰مجله بیداری
https://eitaa.com/majalebidari
صفحه اینستاگرام مجله بیداری:
https://instagram.com/majalebidari?utm_medium=copy_link
مجله بیداری را در اینستاگرام دنبال کنید👇
https://instagram.com/majalebidari?utm_medium=copy_link
به زودی در روایات و روایات:
📌«چشمان کودکی ایستاده در مسیر نجف تا کربلا» به قلم #عطااله_پورعوض
«سالهای سال روشنفکران، هنرمندان، فعالین حقوق بشر
و صلحاندیشان بسیاری در چهارگوشه کره خاکی درباب سیاهی و تباهی جنگ سخن گفتهاند و آثار ماندگار آفریدهاند. از دغدغههای بارز این جماعت، نسلیست که در دامان جنگ پرورش مییابد. نسلی که خشونت جنگ، دامنگیر کودکیاش میشود و تا بزرگ شود، حتی اگر از جنگ هم رها شده باشد، از تبعات روحی آن خالصی ندارد. فیلم ویرانشده (Incendies )را ببینید. و اگر دیدهاید سکانس ابتدایی فیلم را دوباره ببینید. تصویری نمادین از همین نسل است. نسلی که بوی خون ذائقهاش را عوض میکند. سکانس، نمایشگر کودکانیست که مردان جنگی، در مدرسهای ویرانشده، سرشان را میتراشند. انگار که آمادهشان میکنند برای آیندهای خونبار. مابقی فیلم روایتگر همین آینده است. و اینکه چگونه این کودکان تبدیل به جنایتکارانی بالفطره میشوند. جنایتکارانی که به قول معروف مرگ کسب و
کارشان است؛ در بهترین حالت. و گاه ایدهشان و یا گشایندهی عقدههای ناتمامشان. تصویری از این سکانس پوستر فیلم میشود. تصویری که در آن کودکی به دوربین زل زده است. نگاه سرد و بیروح و چشمان شرارتبار کودک، هول به دل مخاطب میاندازد. و زمینهساز نفرتی که فیلمساز میخواهد از جنگ در درون مخاطب ساماندهی کند. داستان فیلم، در خاورمیانه اتفاق میافتد. و چه جغرافیایی بهتر از خاورمیانه برای روایت آشوب، نفرت و کینه های قومی مذهبی. بگذارید قدری از خاورمیانه بگوییم...»
📰مجله بیداری
https://eitaa.com/majalebidari
به زودی در رایات و روایات...
📌«تنها بدون مادر» داستانی به قلم سید مصطفی موسوی
«نشسته رو به رویم و به گل های قالی نگاه می کند. پیرزن انگار که کلمات هم مثل من نامحرم باشد، زیر لب با خودش حرف می زند و گاهی هم تک کلمه ای با من. می گوید: «پسرم جوان بود حاج آقا! به خودم نگاه نکن خمیده شدم؛ رشید بود!» مکث کوتاهی می کند و می گوید: «چشم بد دور، از این در تو نمی آید!» نفسش را می گیرد و دوباره ادامه می دهد: «یعنی نمی آمد...» بعد دستش را همان زیر چادر می کشاند به سمت در. نگاهم به چارچوب چوبی در می ماند. انگار می کنم که جوانی رعنا با لباسی خاکی، با کوله ای نیمه خالی، با دلی پُر ایستاده و نگاهم می کند...»
📰مجله بیداری
https://eitaa.com/majalebidari