💕💕
#قصه
کمد اسباببازیها
مناسب پنج تا شش سال
{با هدف: پرورش قوه تخیل، ترویج مهربانی و مسولیتپذیری}
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک شهر بزرگ و شلوغ، پسرکی 🧒با پدر و مادرش 👨👩👦در یک خانه کوچک زندگی میکردند. پسرک تمام اسباببازیهای 🏎🛩🪆🧸خود را در کمد خانهشان چیده بود. هر روز درب کمد را باز میکرد و آنها را نگاه میکرد. با چند اسباببازی بازی میکرد و دوباره آنها را سرجایشان قرار میداد.
روزی بعد از اینکه پسرک 🧒درب کمد را بست، توپِ پشمالو از خواب اسباببازیها بیدار شد. چشمهایش 👀را باز کرد، همه جا تاریک بود و خیلی ترسید. ناگهان، فریاد زد: من میترسم، اینجا کسی نیست؟ یکدفعه ماشین آمبولانس🚑، بیدار شد و چراغهایش را روشن کرد. چراغهای قرمز آمبولانس، همه جای کمد اسباببازیها را روشن کرد. ناگهان همه اسباببازیها از نور او بیدار شدند و به یکدیگر نگاه کردند. توپها،🏀⚽️ ماشینها 🏎🚎🚌و عروسکها 🪆🧸با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند.
اسباببازیها تا به حال در خواب رنگارنگ بودند. خوابی که مخصوص اسباببازی هاست.اگر یکی از اسباببازیها خواب ببیند و از خواب بپرد، ممکن است دیگر اسباببازیها را هم بیدار کند. مثل همین حالا که توپ پشمالو 🥎از خواب پریده بود و بقیه اسباببازیها را از خواب بیدار کرده بود.
توپ پشمالو🥎 و بقیه اسباببازیها شروع کردند به خوش و بش کردن و آشنا شدن با یکدیگر. همین طور که مشغول حرف زدن و خوشحالی بودند، صدایی شنیدند. یک نفر داشت گریه میکرد. اسباببازیها نگاهی کردند و دنبال صدا گشتند.
یک سرباز 👮♀کوچولو افتاده بود لای درِ کمد. انگار حرکتِ در باعث شده بود، سرباز بیوفتد آن پایین. دو تا از عروسکها 🪆🧸همراه با توپ پشمالو 🥎کمک کردند و سرباز را از لایِ در نجات دادند. وقتی سرباز👮♀ را نجات دادند او هنوز هم داشت گریه و زاری میکرد. اسباببازیها با تعجب به او نگاه کردند و پرسیدند، چرا باز هم گریه میکنی؟ ما که تو را نجات دادیم. سرباز 👮♀گفت: کیف و تفنگ من گم شدهاند و بدون آنها دیگر نمیتوانم یک سرباز باشم.
اسباببازیها و سرباز👮♀، همه مشغول گشتن شدند. آنها همه جا را زیرورو کردند اما کیف و تفنگ را پیدا نکردند. ناگهان درِ کمد باز شد. پسرک🧒، یعنی صاحب اسباببازیها آمده بود تا به اسباببازیها سر بزند. در همین حین، توپ پشمالو،🥎 تفنگ و کیف سرباز کوچولو را دید که بیرونِ کمد افتاده بودند. توپ پشمالو🥎 خودش را به زمین انداخت و خیلی آرام در گوش تفنگ و کیف گفت: زود باشید، سوار پشت من شوید تا شما را ببرم پیش سرباز👮♀ کوچولو.
تفنگ و کیف خیلی زود بر پشت توپ سوار شدند. توپ پشمالو 🥎که خیلی باهوش بود، آرام آرام قل خورد و رفت کنار درِ کمد منتظر شد تا پسرک 🧒در را ببند. توپ پشمالو خیلی محکم، کیف و تفنگ را بر پشت خود گرفته بود و حواسش به اطراف بود. وقتی پسرک 🧒خواست درِ کمد را ببندد، توپ پشمالو سریع خودش را به داخل کمد انداخت.
سرباز 👮♀کوچولو، کیف و تفنگ خودش را بر روی دوشِ توپ پشمالو 🥎دید. از خوشحالی فریاد کشید: هورررا… . او پرید و کیف و تفنگ خودش را برداشت و گفت: حالا من یک سرباز واقعی شدم. اسباببازیهای مهربون خیلی ازتون ممنونم.
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
@amooketabi عموکتابی079-MagmagOrdakKocholoMehrabon-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
2.19M
#قصه_صوتی
💠 مگ مگ اردک کوچولو مهربون
🔻موضوع: مراقبت از خواهر و برادر
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📚 عموکتابی | مربی تربیتی🌱
👫@majaleh_khordsalan
17.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون
قهرمانان مدرسه
این قسمت : تخم مرغ
👫@majaleh_khordsalan
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
💚 #سلام_آقای_من💚
💝 #سلام_پدر_مهربانم💝
السلام علیک یا صاحب الزمان
سلام بچه های مودب و مرتبم😍
😍 خوبین مهربون تریناااا؟🧒👧
صبحتون بخیر باشه گلای زندگی🌼🌸🌺🌹
تعجیل درظهور و سلامتی مولامون حضرت امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه) سه تا سوره توحید بخونین🌸🍃
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیّکَ الفَـرَج🌼🍃
👫@majaleh_khordsalan
سلام گل های خندون
با دندون و بی دندون
سلام به هر پرنده
که توی باغ می خنده
سلام به دشت و دریا
سلام به کوه و صحرا
سلام به روی ماه
بچه های با صفا
سلام سلام بچه ها
چطوره حال شما
باشید همیشه خندان
چون گل های گلستان
#شعر #کودکانه
#سلام
👫@majaleh_khordsalan
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅بازی دقت و #تمرکز
با وسایل خیلی ساده می تونید این بازی رو برای بچهها آماده کنید😍
#بازی #کاردستی
👫@majaleh_khordsalan
2.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛎 بازی 🧒👧
🔆 به مچ یکی از دستهای کودک روبان یا مچ بند قرمز ببندید و به دست دیگرش مچ بند آبی.
با مقوای رنگی تعدادی دایره قرمز و آبی برش بزنید. حالا از کودک بخواهید که یکی از دستهاش رو مشت کنه و یکی رو باز بذاره. ❤️💙
هر وقت دایرهای رو مقابل او گذاشتید با دست مچ بند همرنگ با دایره روی دایره بزنه. هرچه سرعت رو بالاتر ببرید بازی به دقّت و تمرکز بیشتری نیاز پیدا میکنه 👌🏻🥳
#بازی
#کاردستی
#دقت_تمرکز
👫@majaleh_khordsalan
#شعر
پدر بزرگ خوبـــــم همیشـــه مهربـونــه😊
وقتی که پیشم باشه برام کتاب می خونه
مادر بــــزرگ نــــازم خیلــی برام عزیــزه😍
هرچی غذا می پزه خوشمــزه و لذیــذه
وقتی با اونها باشم غصــه و غم نــدارم
دنیا برام قشنگـــه هیچ چیزی کم ندارم❤️
👫@majaleh_khordsalan
1.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش کشیدن جوجه کوچولوی قشنگ🐣
#نقاشی
👫@majaleh_khordsalan
2.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاشق این کاردستی بانمک شدم🤩
👫@majaleh_khordsalan
بوی خوش دوستی
کلاغک هنوز از لانه بیرون نیامده بود. مامان کلاغک گیج شده بود و هرکاری می کرد تا او را راهی مدرسه کند، کلاغک یک بهانه ای می آورد.
اول گفت: « بال چپم درد می کنه.» بعد گفت:«نه! فکر کنم سرما 🤒خوردم. سرم گیج می ره. ممکنه بیافتم کف جنگل🌳🌲🌳.»
وقتی که مامان کلاغک از گوشه ی چشمش با تعجب به او نگاهی می کرد کلاغک گفت: «اصلا مدرسه به چه دردی می خوره؟ هان؟»
این جا بود که دیگر صدای مامان کلاغک درآمد و گفت: «این حرفا چیه؟! تو که مدرسه را خیلی دوست داشتی!»
چشم های کلاغک از اشک پر شد 🥺و دیگر طاقت نیاورد. پرید توی بغل مامانش و با گریه گفت: «آخه مامانی، همکلاسی هام همدیگر رو با اسم های زشتی صدا می کنن. به منم می گن سیاسوخته. من اصلا دوست ندارم. تازه قارقارمو هم مسخره می کنن. خیلی بد هستن مامانی. من دوست ندارم برم مدرسه.» و به گریه اش ادامه داد.
مامان کلاغک فکری کرد و اشک های او را پاک کرد و گفت: «گریه نکن قشنگم! پاشو زود برو مدرسه که داره دیرت می شه. بعدش هم همه دوستانت رو دعوت کن تا بیان لونه ما. می خوام براتون یه کیک خوشمزه🎂 درست کنم و با دوستانت بیشتر آشنا بشم.»
کلاغک اشک هایش را پاک کرد و گفت: «ولی آخه...»
مامان کلاغک زود حرفش را قطع کرد و گفت: «ولی آخه نداره! زودباش راه بیوفت! الان کلاس شروع می شه. زودباش!»
بالاخره کلاغک با غصه ی زیاد پر زد و پر زد تا به درخت بلوط🌲 مدرسه رسید. رو شاخه سومی نشست. دوستانش یکی یکی شروع به پچ پچ و خندیدن کردند و کلاغک سعی کرد توجهی به حرف های آن ها نکند تا این که آقای شانه به سر 🦜گفت: «ساکت پرنده ها!» و درس را شروع کرد.
خورشید🌞 به وسط آسمان رسیده بود که با صدای نوک زدن آقای دارکوب کلاس آن روز تمام شد و قبل از این که پرنده ها شلوغ بازی را بیاندازند کلاغک بلند شد و گفت: «بچه ها! مامانم برای خوردن کیک همه شما رو دعوت کرده. بیایین با هم بریم به لونه ما.»
همه جوجه ها با هم جیغ کشیدند و پرپر زنان پرواز کردند به سمت لانه کلاغک. کلاغک هم پشت سر آن ها پرواز می کرد.
بوی کیک🎂 از ده تا درخت🌳🌳 مانده به لانه شنیده می شد. پرنده ها یکی یکی به لانه کلاغک رسیدند. سلام کردند و یک گوشه نشستند.
کلاغک هم نفس نفس زنان آخرین نفر بود که رسید. بوی کیک🎂 همه را گیج کرده بود ولی خبری از خود کیک نبود. همه فکر می کردند کیک به این خوشبویی، چه شکلی می تواند باشد. تا این که مامان کلاغک جلو آمد و گفت: «سلام پرند ه های رنگارنگ و زیبا! خوش به حالت کلاغک که این همه دوستای رنگ رنگی داری.»
بعد رو به پرنده ها کرد و به اون ها گفت: «من از صبح اسمِ قشنگِ دونه دونه شما رو صدا کردم و این کیک رو درست کردم. به خاطر همینه که عطر خوش اون توی تمام درختا پیچیده.
قناری... بلبل🕊... گنجشک... طوطی.🦜.. قرقاول... سینه سرخ... پلیکان🦩... کبوتر... کلاغک... » و بعد کیک را آورد و جلوی پرنده ها گذاشت.
یک کیک ساده و بدون تزیین. پرنده ها همین طور که کیک را می خوردند به فکر فرو رفتند. از روز بعد همه پرنده ها همدیگر را با اسم های زیبای خودشان صدا می کردند و کلاغک از این موضوع خیلی خوش حال بود.
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan