eitaa logo
مجله خردسالان
34.8هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
4.4هزار ویدیو
33 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/a68l.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم یه ایده برای نقاشی آخر هفته با بچه ها 😍❤ 👫@majaleh_khordsalan
آی قصه قصه قصه قصه خیاطی که خانه می دوخت یکی بود و یکی نبود. یک خانم🧕 خیاط بود که خانه می دوخت. خانه ها را با پارچه های🪡🧵 رنگارنگ می دوخت و در و پنجره هایش را با زیپ و دگمه قفل می کرد. روزی، تنگ غروب خانم🧕 خیاط نشسته بود توی خانه ی پارچه ایش. داشت نان 🍞🧀🥗و پنیر و سبزی می خورد. یک دفعه دید که چه بوی خوبی می آید! زیپ پنجره ی نارنجی اش را باز کرد. سرش را بیرون کرد و بو کشید و گفت: « به به! بوی شکوفه های بهاری🌸🌺 است ... ای داد بیداد! فردا بهار می آید و من هنوز لباس 👚🦺نو ندوختم. » و دوید سر صندوق پارچه هایش. فقط یک پارچه ی نارنجی ته صندوق باقی مانده بود. نشست و تا آخر شب، پیراهنی🥻 قشنگ دوخت. اما هنوز یک آستینش مانده بود که پارچه تمام شد. خانم 🧕خیاط گفت: «حالا این وقت شب، پارچه از کجا بیاورم؟ فردا هم که بهار می شود. » یک دفعه پنجره ی نارنجی به حرف آمد و گفت: «من را آستینت کن! یکی دو شب خانه ات بی پنجره بماند که آسمان به زمین نمی آید. بعداً برو بازار و نیم متر پنجره بخر! » خانم🧕 خیاط هم گفت: «باشد. » پنجره را شکافت و آستین پیراهنش کرد. خوش حال شد و دراز کشید و آن قدر به سوراخی که جای پنجره 🪟بود، نگاه کرد تا خوابش برد. نصف شب باد آمد. باد سوراخ را که دید، خوش حال شد. تند شد و طوفان شد و های و هوی توی خانه آمد. خانم🧕 خیاط با های و هوی طوفان از خواب پرید. دید طوفان در و دیوار زرد خانه اش را لوله کرده تا ببرد. داد زد: «چه کار می کنی؟ دست به خانه ی من نزن! در و دیوارم را نبر! » اما طوفان به حرفش گوش نکرد. سقف آبی خانه را هم لوله کرد، پیراهن نو🥻 را هم برداشت و رفت. خانم🧕 خیاط دوید دنبال خانه و پیراهنش. پرید بالا تا آن ها را از طوفان بگیرد، اما طوفان هوی کرد و رفت که رفت. خانم🧕 خیاط افتاد روی زمین و گفت: «وای حالا چه کار کنم؟ » که چشمش یک نخ آبی🧵🪡 دید. جلوترش هم یک نخ زرد دید. خانه ی پارچه ای نخ هایش را پشت سرش ریخته بود تا خانم خیاط ردش را پیدا کند. خانم 🧕خیاط هم رد نخ ها را گرفت و دنبالش رفت. رفت و رفت تا رسید به جنگل. پیراهن و پارچه هایش را دید که آن جا افتاده است. آن ها را برداشت تا برود که از وسط جنگل🌳🌳 صدای ناله شنید. رفت جلوتر. دید مسافری با لباس های پاره پوره روی زمین افتاده و از سرما می لرزد. خانم🧕 خیاط معطل نکرد. پیراهن و پارچه هایش را روی مسافر پهن کرد تا گرم شود. آتش روشن کرد و با گیاهان جنگلی آش شفا پخت. سوزن و نخش🪡🧵 را از جیب درآورد و نشست و پاره های لباس مسافر را دوخت. مسافر آش را خورد و حالش خوب شد. به خیاط نگاه کرد و گفت: « تو فرشته ای یا آدمیزاد؟ » خانم 🧕خیاط گفت: «آدمیزادم. دنبال این پارچه ها آمدم، این ها خانه ی من هستند. مسافر گفت: «داشتم پای پیاده سفر می کردم که طوفان شد. راه را گم کردم و روزگارم خراب شد. » مسافر این را گفت و بلند شد و با چوب های درختان جنگل🌳🌳، یک خانه ی چوبی برای خانم خیاط ساخت. پارچه هایش را هم پرده های خانه کرد و گفت: «خانم خیاط! من تنهام. اگر شما هم تنهائی، زن من باش! » خانم 🧕خیاط گفت: «بله، من هم تنهام. » و پیراهن نو را پوشید. بهار آمد و روی خانه ی چوبی شکوفه 🌸🌺ریخت و همه چیز مبارک شد. 👫@majaleh_khordsalan
سیب گرانبها(قسمت اول) - @mer30tv.mp3
3.74M
سیب گرانبها قسمت اول 😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴 👫@majaleh_khordsalan
سیب گرانبها(قسمت دوم) - @mer30tv(1).mp3
3.62M
سیب گرانبها قسمت دوم 😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱 👫@majaleh_khordsalan
سلام بچه های گلم 😘👦👧 صبحتون بخیر و شادی🌞🌻🌼 عزیزای دلم برای سلامتی امام زمانمون سه صلوات بلند بلند بفرستین😘🌷🌹❤ 👫@majaleh_khordsalan
🔸️شعر یک ستاره اشک 🌸باد می وزد 🌱پشت پنجره 🌸بوی گل گرفت 🌱شهر خاطره 🌸من نشسته‌ام 🌱گوشه‌ی حرم 🌸چادری سفید 🌱کرده‌ام سرم 🌸زیر نور این 🌱گنبد طلا 🌸قد کشیده‌ام 🌱چون گل دعا 🌸یک ستاره اشک 🌱روی دامنم 🌸وقت رفتن است 🌱دل نمی‌کنم 👫@majaleh_khordsalan