یه اتفاقایی تو زندگی هست که آدمیزاد باید حتماً تجربه کنه تا یهسری چیزا ملکه ذهنش بشه؛
اینکه همیشه نباید ببخشی، همه نباید باهات راحت باشن، به همه نباید اجازه بدی نظر بدن و همیشه نباید صدِ خودتو واسه آدمی بذاری که حتی صفر خودشو واست نمیذاره:))
جاے زهرا ، بعد زهرا ، مثل زهرا مادرے
هر چہ مادر هست ، قربان چنین نامادرے
وفات حضرت امالبنین(س)تسلیٺ باد🥀
همین که مادر عباس باشی این خودش مدح است
که اقیانوس در دامان خود پرورده دریا را
#امالبنین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کس گره افتاد به کارش
خبر کنید روضه به نام
مادر سقای کربلاست...
#حضرت_ام_البنین #ام_البنین
#وفات_حضرت_ام_البنین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این جا خونه حضرت ام البنینِ
#حسنعطایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزِ مادر ابلفضل. .💔
#امینقدیم
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت25💙 رفتم نشستم جلوش و شروع کردم. _سلام،کاری داشتید؟ مقیم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت26💙
مقیمی:فقط...
برگشتم سمتش.
مقیمی:فقط...یه لحظه بشین
رفتمو نشستم
_خب؟
مقیمی:خواستم حالا که حرف آخرتو زدی اینم بشنوی.علاوه بر اینکه رئیس باند مواد مخدر هستم عضو باند قاچاق اعضای آدم هم هستم.
سرشو گرفت پایین و ادامه داد.
مقیمی:بیشتر کارمون با مذهبی هاست.توهم یکی از طعمه ها بودی...کارمون اینجوری بود که اول میایم یه کاری میکنیم که شما مذهبی ها عاشقمون بشید و تا پای ازدواج بریم.بعد هم یه روز مونده به عقد میبریمتون تحویلتون میدیدیم و بقیه کار ها با چند نفر دیگست.
اما....من این وسط واقعا دوست داشتم.اگر میخواستم تو رو بندازم توی تور خودم با ظاهر مذهبی میومدم.
این حرف ها رو نزدم که برگردی.نه،گفتم دم آخری همه چیو بدونی و بری...
ادامه داد
مقیمی:خداحافظ
زیر لب خداحافظی کردم و اومدم بیرون.اصلا حرفهاش برام مهم نبود😂چون فایده ای نداشت.تا آخر عمر توی زندان بود و من رفتم فقط برای اینکه اعتراف کنه و تموم.توی همین افکار بودم که یه دستی جلوم به حرکت در اومد.
خانم پلیسه که بعدا فهمیدم خانم وصاله.
خانم وصال:کجایی،حرف هاش که تاثیر گذار نبود😂
_اصلا فکر کردن بهش بی فایده ست،چرا باید همچین کاری کنم؟
خانم وصال:بعلهه😄
خانم وصال راهنماییم کرد اتاق آقای مسلمی و بعد از تشکر آقای مسلمی و ابراهیمی و خداحافظی باهاشون زدم بیرون.
ساعت ۱ بود🥲
تقریبا دو ساعت وقت داشتم.تصمیم گرفتم برم گلزار شهدا...
رفتم و بین قبر ها میچرخیدم.ساعتمو نگاه کردم،یک ربع به ۳ مونده بود.
راه افتادم سمت پارک کنار دانشگاه و روی یه نیمکت نشستم.
به مهدیه پیام دادم:
《_از ورودی ۲ که بیای میبینیم.
منتظر جواب نموندم چون سر کلاس بود.》
بعد ۲۰ دقیقه جواب داد.
《مهدیه:باشه،نزدیکم دارم میام.》
بعد ۵ دقیقه از ورودی دوم وارد شد دستمو بالا بردم که ببینتم و اومد سمتم....
نشستیم و بعد چند دقیقه با هم رفتیم از بوفه پارک دو تا آبمیوه خریدیم و رفتیم توی پارک قدم زدیم... بعدش هم جزوه رو ازش گرفتم و رسوندمش خونشون و بعدم خودم رفتم خونمون...
ادامه دارد...
#رمان