eitaa logo
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
746 دنبال‌کننده
655 عکس
346 ویدیو
1 فایل
بسـم‌ربّ‌عشـ‌ـق -پرسیدم‌لباس‌پاسدارےچہ رنگےاست؟! سـبز؟ یاخاڪے ‌+خندیدوگفـت: این‌لباس‌هاعـادت‌ڪرده‌اند یاخونےباشنـدیاگِلے:) ¦ وسـلام‌خدا‌برآنهایےڪہ‌لباسشان راباخـون‌خـودرنـگ‌خـدایےزدے♥️🌱 بہ گوشم: https://daigo.ir/secret/5462149708
مشاهده در ایتا
دانلود
در دنیاییـ که نامش『عالمـ』 است من عالمی دارم که نامش〘مادر〙است=) ♡️
تا آمدم یک خط بخوانم درس را هربار... یاد تو افتادم من و شاعر شد این خودکار گویا جهان مصرع به مصرع شعر بارید و... یک بیت من می‌خواندم و یک بیت هم دیوار گاهی شدم غرق خیالت، گاه آشفتم من امتحان دارم، برو! دست از سرم بردار! هی لابه لای جزوه هایم نقش می بندد... غیر ارادی اسم تو، عاشق شدم انگار
دلتنگی من شده مثه شعر حافظ که میگه:نه یادی میکنی از ما نه میروی از یاد..
درون جان من حسی نهفته گهی عشق و گهی اندوه خفته گهی احساس قدرت در وجودم گهی احساس غم در تارو پودم گهی تصمیم رفتن گیرم و باز جهانم با رخ او گیرد آغاز ولی افسوس از این چرخ دغلباز که این دنیای ما را کرده ناساز جدایی را رقم زد قسمت ما نبود اما زمان عشرت ما دلم دریای خون گشت و پر از درد جهانم را گرفته یک غم سرد منِ خام و دلی آکنده از عشق به دل داغی چنین افکنده از عشق
آقا؎امام‌رضا ؛ -واحدگمشدگان‌حرمت‌بیڪاراست..؛ گم‌شدن‌درحرم‌توخودِپیداشدن‌است..💛🫀!
مرا یک‌ چای ‌حضرت در حرم کافیست آقا‌ جان کجای این‌جهان دارد چنین تسکین و درمانی؟ به آقا سلام دادی امروز؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت43💙 🌱《رقیه》🌱 دو روز از ازدواج رضا گذشته بود... امروز عقد
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋 💙قسمت35💙 مامان زهرا:راستی زهرا جان یادت باشه به راضیه زنگ بزنی خبر بدی ها. زهرا:چشم بعد رو کرد به ما و گفت. مامان زهرا:راضیه جان ۳ سال از زهرا جانم کوچیکتره و دانشگاه مشهد درس میخونه. مامان:به بهه.موفق باشن. مامان زهرا:ممنونم. بعد یه ربع آشنایی و حرف زدن و... تصمیم به رفتن شد. رفتیم خونه و مستقیم رفتم اتاقمو خودمو پرت کردم که یادم اومد کلی کار دارم.🤦🏻‍♂ 🌱《رقیه》🌱 واقعا حوصلم سر رفته بود😐خوشبختانه پیش زهرا نشستم و یکم حداقل با هم حرف زدیم.شمارش هم گرفتم😂ولی من که به رضا نمیدم.قرار شد پس فردا بریم برا خرید عقد و... آخ.فردا صبح هم جلسه دارم.یادم باشه ماشینو از مامان بگیرم صبح با صدای رضا بیدار شدم. رضا:الووو نمیشنوی.میگم پاشووو.میدونم نماز شب میخونی.پاشوو دیشب خسته بودی مطمئن بودم پا نمیشی😂 با صدای خواب آلود گفتم. _هشدار گذاشته بودم. رضا:میدونم،صداش هم شنیدم.ولی شما خوابت سنگین شده و بیدار نشدی😒 _اع تو بیدار شدی؟ رضا:نه خیر.چند تا کار برا سپاه داشتم دیشب کلا نخوابیدم. _اع چرااا.برو بگیر بخواب منم پاشدم دیگه برو. رضا:چرا داری بیرونم میکنی؟ _نمیدونم.تو هنوز نمیدونی من صبح با همه دعوا دارم؟😂 رضا:آها باشه من رفتم تا کتک نخوردم. _آ باریکلا. بدو برو. بلند شدم رفتم وضو گرفتم.جانمازمو پهن کردم و چادرمو گذاشتم. نماز شبمو خوندم و نشستم یه دل سیر با خدا حرف زدم.بعد مکثی کوتاه چشممو دوختم به بیرون پنجره و گفتم _خودت کمک کن. قبله به سمت پنجره بود و من حس میکردم خدا رو از اینجا میشه دید❤️‍🩹خیلی خوب بود که قبله به سمت پنجره اتاقمه.هعععی خدا شکرت. ادامه دارد....
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت35💙 مامان زهرا:راستی زهرا جان یادت باشه به راضیه زنگ بزن
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋 💙قسمت36💙 بعد نماز نخوابیدم چون ساعت پنج و نیم بود.مثل اون روز صبحونه آماده کردم و بعد آماده کردن میز رفتم نون بگیرم چون ساعت پنج و نیم خیلی زود بود. بعد صبحونه و قربون صدقه های مامان بهش گفتم. _مامانی جونمم مامان:لوس نشو حرفتو بزن. _قربونت برم که انقدر خوب منو میشناسی.ماشینتو بگیرم؟ مامان:اممم....آره بگیر امروز کاری ندارم. پریدم بغلش و گفتم... _مرسیییی رفتم بالا و به فاطمه زنگ زدم. با صدای گرفته جواب داد. فاطمه:سلام _سلااام فاطمه خانم.ساعت خواب. فاطمه:سلام بی معرفت...ساعتو نگاه کردی؟...بیشعوور ساعت ۷ و نیم صبحه. _اوه اوه نگاه نکردم😁خب اشکال نداره صحر خیز باش تا کامروا باشس.کامروا میشی هاا..😂 فاطمه:خب حالا حرفتو بزن میخوام بخوابم. _هیچی همینجوری زنگ زدم. فاطمه:ولی من همینجوری نمیذارم قطع کنی.امروز باید ببینمت. _اععع خبریه؟چیشد مشتاق دیدار من شدی فاطمه:اعع بگو ساعت چند میای خونمون. _ساعت ده دانشگاه یه جلسه دارم تموم شد میام. فاطمه:باشه.منتظرنم❤️ _خدافظ فاطمه:خدااااااااافظ _خیلی بی فرهنگی.گوشم کر شد فاطمه:همینه که هست.خدافظ _مثل آدم حرف بزنی چی میشه؟ فاطمه:گربه بامشی میشه،خر سوار خی میشه😂(گربه سوار گربه میشه،خر سوار خوک میشه.) _تو معنی این جمله رو درک کردی؟ فاطمه:نه _خدافظ😐 فاطمه:خدافظ قطع کردم دیدم ساعت هشته. رفتم پایین و یکم تلویزیون دیدم.ساعت نه بود. رفتم اتاقمو یه لباس مشکی با روسری سبز تک رنگ پوشیدم.یه کیف دوشی هم برداشتمو توش جانماز جیبی و کلید و گوشیم رو گذاشتم. بعدشم چادر عربی ساده مو سرم کردم و رفتم پایین از مامان و ریحانه و رضا خدافظی کردم داشتم میرفتم که رضا گفت. رضا:منو برسونی دیرت میشه؟ _مگه خودت ماشین نداری؟ رضا:تعمیرگاهه _باشه بیا،سپاه میری دیگه؟ رضا:آره _بریم رفتیم و به رضا گفتم اون بشینه پشت فرمون. توی راه رضا گفت... رضا:راستی نگفتی کجا میری؟ _دانشگاه،جلسه ست برا هماهنگی برنامه های محرم. رضا:آها... رفتیم دم سپاه،اع آقای لطفی هم بوود.با رضا دست داد و هم دیگه رو به آغوش گرفتن😳 میشناختن همو؟ بعد هم لطفی سوار ماشینش شد و رفت. منم رفتم سمت راننده نشستمو راه افتادم سمت دانشگاه.... ادامه دارد...
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت36💙 بعد نماز نخوابیدم چون ساعت پنج و نیم بود.مثل اون روز
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋 💙قسمت37💙 داشتم میرفتم که پشت چراغ قرمز یکی زد پشت ماشین پیاده شدم دیدم مهدیسه(دختره عمه مژگانم😒اصلا ازش خوشم نمیاد اه) مهدیس:ای وااای من ببخشید.سرشو بالا آورد تا منو دید گفت. مهدیس:ای وای سلام رقیه خوبی چه خبر. _سلام.فکر نمیکنم الان سلام و علیک واجب باشه.بهتره بریم کنار ترافیک شد. مهدیس:اوه اوه راست میگیا😅 رفتیم یه گوشه پارک کردیم... پیاده شدم رفتم سمت مهدیس زدم تو سرمو گفتم. _جلسههه سریع رفتم سمت ماشینو گوشمو برداشتمو شماره مرضیه رو گرفتم. _الو سلام مرضیه جانم خوبی. مرضیه:سلام خوبی عزیزم _ممنون خوبی.خیلیی ببخشید.یه مشکلی پیش اومده،من نمیتونم بیام عزیزم.بازم ببخشید مرضیه:فدای سرت عزیزم.‌کاری از دستم بر میاد؟ _نه قربونت برم. مرضیه:پس خدافظ😒 _ناراحت شدی؟ مرضیه:نه اصلا _شدی! مرضیه:آره شدم.بگو چیشد دارم میمیرم از فوضولی. _الان نمیتونم.بهت زنگ میزنم میگم.خدافظ مرضیه:باشه خدافظ گوشیو قطع کردمو رفتم سمت مهدیس... _خب هواست کجاست...! مهدیس:گفتم که ببخشید. _خب الان چیکار کنیم؟ مهدیس:زنگ بزنیم افسر دیگه... _خب افسر برا وقتیه که نمیدونیم مقصر کیه مهدیس:خب الانم نمیدونیم دیگه. (خیلی پروعههههه😦) زنگ زد افسر اومد و گفت مقصر مهدیسه.رفتم تعمیرگاه و سپر ماشین رو عوض کرد(خوشبختانه فقط سپر آسیب دید) مهدیس هم هر چقدر اسرار کرد پول ازش بگیرم نگرفتم.هرچند دوست داشتم بگیرم ولی خب فامیلیم دیگه... دیدم ساعت شده ده و نیم. رفتم خونه فاطمه... ادامه دارد...