#دعای_سلامتی_امام_زمان_عج
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱
۞اَللّهُمَّ۞
۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞
۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞
۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞
۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞
۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞
۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞
۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞
۞طَویلا۞
*#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
بہرسمادبیہسلآمبدیمبہامامزمانمون:)💚🌤
السَّلامُعَلَيْكَیابقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ
اَلسّلامُ عَلَیْکَیا مَولایَ یاصاحِبَالزَّمان
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجازا
اَلسَّلامُعَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُویاشَریکَالْقُران
وَیااِمامَ الْاُنسِوَالْجان :)
#اِمام_زَمان💚🌤
#قَراࢪعـاشِقانِه💚🌤
اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج...
14_Mostanade_Soti_Shonood_Aminikhaah.ir.mp3
19.32M
⭕️مستند صوتی شنود
✅جلسه چهاردهم
🛑 دایره وسیع حرام زادگی
🛑 اهمیت فرزند آوری شیعیان با رعایت شرایط
🛑مسئولینی که پرورش یافته آمریکا هستند.
🛑نقش ولایت در نورانی و پاک بودن مردم ایران
🛑شهرت، اهدایی شیطان
#مستند_شنود
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این پسرا کنسل نیستند...
#حاج_آقا_افخمی
#فورکنید
22.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازدواج با پسری که این صفت ها را داشته باشه...
#حاج_آقا_افخمی
#فورکنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل وقتی که تو سپاه فرمانده مچتو میگیره ...😔😂
#حق
بسیجیبودنافتخارماست✨🌱
باچهارتافحشوبدوبیراهدستنمیکشیم
ازپشتیانیرهبرمون:))
#بسیجی_بودن_افتخاره
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت98💙 صبح بلند شدمو یه صبحونه مشتی درست کردم😎 رفتم اتاقمون
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت99💙
رفتم سراغ ناهار و برنج رو خیس دادم..
_خب آقا علیرضا..باید برا من و گل دختر یا پسرت یه کباب خوشمزه درست کنی..
علیرضا:ای به چشمم.من نوکر اون کوچولو و مامانش هم هستم😂
اومد توی آشپزخونه و مرغ رو تکه تکه کرد و به سیخ کشید..
بعدشم رفت توی حیاط و کبابشون کرد..
سه تا کاسه ازم گرفت و توی هرکدوم چند تا تکه کباب ریخت و دوباره داشت میرفت بیرون؟
_بابایی کوجا😂
علیرضا:بوی کباب پخش شده..چند تا برا همسایه ها میبرم..
_باشه برو بابایی😂
بعد ۱۰ دقیقه با همون کاسه ها که داخلش آلوچه و گردو و حلوا بود برگشت..
علیرضا:اینم از همسایه های با معرفت ما😂
_اینا چین؟
علیرضا:معلوم نیست؟
بعدشم برنج رو که سر گذاشته بودم و دم کشید رو خاموش کردمو سفره رو پهن کردم و یه ناهار خوشمزه خوردیم😋
بعد از ناهار..
علیرضا:خب خب خب..برو کنار آق علیرضا وارد میشود..
بعدشم ظرفا رو جمع کرد و میخواست آستیناشو بالا بزنه که گوشیش زنگ خورد..
ظاهرا میخواست بره.
علیرضا:قربونت برم یه کاری برام پیش اومده باید برم..
_خدابه همراهت🥺❤️
علیرضا:ناراحت نیستی که؟
_چرا باید ناراحت باشم؟
علیرضا:هیچی..خدافظ.
ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقی که خرت و پرت توش بود و قرار بود بشه اتاق نی نی خوشگلم😍
یکم نگاه کردم بهش و فکر کردم..
_چه رنگی کنیم اینجا رو!
_سفید،قرمز؟آره خیلییی خوب میشههه
_نه🤔
اگر دختر بود صورتی و اگر پسر بود آبی..
از اتاق اومدم بیرون و رفتم روی مبل نشستمو خودمو با گوشی و تلویزیون سرگرم کردم...
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت99💙 رفتم سراغ ناهار و برنج رو خیس دادم.. _خب آقا علیرضا.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت100💙
تصمیم گرفتم برای شام همه رو دعوت کنم تا بهشون بگم قراره یه نی نی خوشگل به جمعمون اضافه بشه..اخ من فداش شمم😍
زنگ زدم به علیرضا و اون هم موافقت کرد..
اول زنگ زدم به مامان ثریا(همون خانم موسوی،مامان علیرضا)
مامان ثریا:الو سلاام دختر گلمم.خوبی چه خبر عزیز دلم..
_سلام مامان ثریا خوبی..خواستم برا امشب دعوتتون کنم..فقط زود تر بیاین یکم بیشتر کنار هم باشیم..
مامان ثریا:ای به چشم قربونت برم من..
_باشه پس منتظرتون هستم..
مامان ثریا:قربونت...خدافظ
_خدافظ
بعد زنگ زدم به پروانه خانم،خواهر شوهر گرامی،بعدشم مامان گلم،بعدشم به زن دادش گلم زهرا خانمم😍
حالا شام چی درست کنم🤨
_فسنجوووون🤩
اره خودشه..یه فسنجون خوشمزه درست کردم.
بعدشم مرغ سرخ کردم چون ریحانه و رضا فسنجون دوست ندارن..
به فاطمه هم زنگ زدم چون مثل خواهرم بود و همه میشناختنش..اون زودتر اومد و باهم سالاد درست کردیم..
ساعت ۴ و نیم بود که علیرضا اومد..
علیرضا:سلااام بر همسر گرامی..
_سلام خوبی..
فاطمه که رفته بود چادر رنگیشو سر کنه اومد و با علیرضا سلام و علیک کرد..
ساعت ۶ بود که کم کم مهمونا از راه رسیدن..
برنج رو توی دیس کشیدمو و ریحانه با برنج زعفرانی و زرشک تزئین کرد...
شاممونو خوردیمو روی مبل نشستیم..
علیرضا چای ریخت و من شیرینی آوردم..
بابا:دستت درد نکنه دخترم من نمیخوردم..
_نه خیر این شیرینی خوردن داره ها گفته باشم..
بابا:به چه مناسبتی؟
_به مناسبت اینکه قراره یه نی نی کوچولو به جمعمون اضافه بشه😍
ادامه دارد...
#رمان