eitaa logo
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
747 دنبال‌کننده
655 عکس
346 ویدیو
1 فایل
بسـم‌ربّ‌عشـ‌ـق -پرسیدم‌لباس‌پاسدارےچہ رنگےاست؟! سـبز؟ یاخاڪے ‌+خندیدوگفـت: این‌لباس‌هاعـادت‌ڪرده‌اند یاخونےباشنـدیاگِلے:) ¦ وسـلام‌خدا‌برآنهایےڪہ‌لباسشان راباخـون‌خـودرنـگ‌خـدایےزدے♥️🌱 بہ گوشم: https://daigo.ir/secret/5462149708
مشاهده در ایتا
دانلود
22.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازدواج با پسری که این صفت ها را داشته باشه...
بسیجی‌بودن‌افتخار‌ماست‌✨🌱 با‌چهار‌تا‌فحش‌و‌بد‌وبیرا‌ه‌دست‌نمیکشیم‌ از‌پشتیانی‌رهبرمون:))
4_5954182831109314662.mp3
13.65M
پیاپی هی می بده
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت98💙 صبح بلند شدمو یه صبحونه مشتی درست کردم😎 رفتم اتاقمون
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋 💙قسمت99💙 رفتم سراغ ناهار و برنج رو خیس دادم.. _خب آقا علیرضا..باید برا من و گل دختر یا پسرت یه کباب خوشمزه درست کنی.. علیرضا:ای به چشمم.من نوکر اون کوچولو و مامانش هم هستم😂 اومد توی آشپزخونه و مرغ رو تکه تکه کرد و به سیخ کشید.. بعدشم رفت توی حیاط و کبابشون کرد.. سه تا کاسه ازم گرفت و توی هرکدوم چند تا تکه کباب ریخت و دوباره داشت میرفت بیرون؟ _بابایی کوجا😂 علیرضا:بوی کباب پخش شده..چند تا برا همسایه ها میبرم.. _باشه برو بابایی😂 بعد ۱۰ دقیقه با همون کاسه ها که داخلش آلوچه و گردو و حلوا بود برگشت.. علیرضا:اینم از همسایه های با معرفت ما😂 _اینا چین؟ علیرضا:معلوم نیست؟‌ بعدشم برنج رو که سر گذاشته بودم و دم کشید رو خاموش کردمو سفره رو پهن کردم و یه ناهار خوشمزه خوردیم😋 بعد از ناهار.. علیرضا:خب خب خب..برو کنار آق علیرضا وارد می‌شود.. بعدشم ظرفا رو جمع کرد و میخواست آستیناشو بالا بزنه که گوشیش زنگ خورد.. ظاهرا میخواست بره. علیرضا:قربونت برم یه کاری برام پیش اومده باید برم.. _خدابه همراهت🥺❤️ علیرضا:ناراحت نیستی که؟ _چرا باید ناراحت باشم؟ علیرضا:هیچی..خدافظ. ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقی که خرت و پرت توش بود و قرار بود بشه اتاق نی نی خوشگلم😍 یکم نگاه کردم بهش و فکر کردم.. _چه رنگی کنیم اینجا رو! _سفید،قرمز؟آره خیلییی خوب میشههه _نه🤔 اگر دختر بود صورتی و اگر پسر بود آبی.. از اتاق اومدم بیرون و رفتم روی مبل نشستمو خودمو با گوشی و تلویزیون سرگرم کردم... ادامه دارد...
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت99💙 رفتم سراغ ناهار و برنج رو خیس دادم.. _خب آقا علیرضا.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋 💙قسمت100💙 تصمیم گرفتم برای شام همه رو دعوت کنم تا بهشون بگم قراره یه نی نی خوشگل به جمعمون اضافه بشه..اخ من فداش شمم😍 زنگ زدم به علیرضا و اون هم موافقت کرد.. اول زنگ زدم به مامان ثریا(همون خانم موسوی،مامان علیرضا) مامان ثریا:الو سلاام دختر گلمم.خوبی چه خبر عزیز دلم.. _سلام مامان ثریا خوبی..خواستم برا امشب دعوتتون کنم..فقط زود تر بیاین یکم بیشتر کنار هم باشیم.. مامان ثریا:ای به چشم قربونت برم من.. _باشه پس منتظرتون هستم.. مامان ثریا:قربونت...خدافظ _خدافظ بعد زنگ زدم به پروانه خانم،خواهر شوهر گرامی،بعدشم مامان گلم،بعدشم به زن دادش گلم زهرا خانمم😍 حالا شام چی درست کنم🤨 _فسنجوووون🤩 اره خودشه..یه فسنجون خوشمزه درست کردم. بعدشم مرغ سرخ کردم چون ریحانه و رضا فسنجون دوست ندارن.. به فاطمه هم زنگ زدم چون مثل خواهرم بود و همه میشناختنش..اون زودتر اومد و باهم سالاد درست کردیم.. ساعت ۴ و نیم بود که علیرضا اومد.. علیرضا:سلااام بر همسر گرامی.. _سلام خوبی.. فاطمه که رفته بود چادر رنگیشو سر کنه اومد و با علیرضا سلام و علیک کرد.. ساعت ۶ بود که کم کم مهمونا از راه رسیدن.. برنج رو توی دیس کشیدمو و ریحانه با برنج زعفرانی و زرشک تزئین کرد... شاممونو خوردیمو روی مبل نشستیم.. علیرضا چای ریخت و من شیرینی آوردم.. بابا:دستت درد نکنه دخترم من نمیخوردم.. _نه خیر این شیرینی خوردن داره ها گفته باشم.. بابا:به چه مناسبتی؟ _به مناسبت اینکه قراره یه نی نی کوچولو به جمعمون اضافه بشه😍 ادامه دارد...
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت100💙 تصمیم گرفتم برای شام همه رو دعوت کنم تا بهشون بگم ق
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋 💙قسمت101💙 فاطمه هم از پشت برف شادی زد😂 همه شوکه شده بودن.. _تا چند ماه دیگه سه تا نی نی خوشگل به جمعمون اضافه میشه😍 ریحانه:سه قلوووو؟؟؟ _نه خیر عقل کل😂یکی من یکی فاطمه و یکی هم زهرا.. ریحانه:اععع راس میگییی😂 ساعت ۱۱ همه رفتن.. علیرضا:دست به ظرفا نزن.همه رو فردا میشوریم.. _چشمممم😂 ۷ ماه و نیم بعد... پرستار:صدای قلبشو میشنوی؟ سرمو با ذوق تکون دادم🥺 پرستار:اسم فرشته کوچولوت رو میخوای چی بزاری حالا؟😍 _زینب خانم.. پرستار:به بهه زینب خاانم گل😍... به همه اطلاع رسانی شد که دختره😂 شب مامان دعوتمون کرد.. چیزی از اسمش به بقیه نگفتم آخه زشت بود خودمون انتخاب کنیم. شب... _خب خب خب..هرکدوم یه اسم واسه گل دخترم انتخاب کنید.. مامان ثریا:محیا بابا:بهار مامان:همینکه بابات گفت _نه خیر قبول نیست.شما هم باید بگی مامان:پس بهاره😂 زهرا:معصومه همه گفتن‌. ریحانه:حالا نوبت خودتونه.. _زینب علیرضا:نرگس اسم هارو گذاشتیم لای قرآن و چون مامان ثریا از همه بزرگتر بود دادیم اون باز کنه.. مامان ثریا:دخترم من چشام ضعیف شده نمیبینم..ببین اسم نوه گلم چیه؟ _نرگسه😍 علیرضا:حالا که نرگس افتاده بزاریم زینب _نه خیرم..همین نرگس خیلیییی هم قشنگه.نمیخوام. (راستی.علیرضا رفت سوریه و صحیح و سالم برگشت.مرضیه هم برای اینکه رقیه اجازه داد علیرضا بره تا یک ماه کامل با رقیه هیچ حرفی نزد.اما وقتی علیرضا برگشت دوباره همون صمیمیت بینشون ایجاد شد) ۱ ماه بعد... بچه های زهرا و فاطمه به دنیا اومدن.بچه زهرا دختر بود و اسمش شد حدیثه.بچه فاطمه هم پسر بود و اسمشو گذاشتن حامد. _نرگس منم یک ماه و نیم دیگه به دنیا میاد😍 آخ خداا.ممنونم برای هدیه ای که بهمون دادی. _ولی خدا.خودت کمکم کن که جوری تربیتش کنم همیشه نوکرت باشه.از اون بنده خوبا باشه.خب؟کمکم کن مادر خوبی براش باشم.کمکم کن کم نزارم براش.کمکم کن همین طور که پاک و معصوم بهم میدیش،پاک و معصوم تحویلت بدم. کمکم کن زمینه ساز ظهور باشه.خب خدای مهربون من؟ ادامه دارد...
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت101💙 فاطمه هم از پشت برف شادی زد😂 همه شوکه شده بودن.. _ت
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋 💙قسمت102💙 _جانمازمو جمع کردم و رفتم روی تخت نشستم. با گوشیم زیارت عاشورا رو آوردم و گذاشتم روی شکمم. _نرگسم.به امام حسینت سلام بده قربونت برم من❤️ چشمامو بستمو به دیوار تکیه دادم... علیرضا:رقیه جانم..رقیه خانومی...عزیزم.. _جانم؟ علیرضا:پاشو صبح شده قربونت برم.. _خدانکنه.چشم. پاشدمو با احتیاط رفتم دست و صورتمو شستم.. علیرضا:بشین صبحونه آماده کنم.. _آخه.. علیرضا:بشین صبحونه آماده کنم.. _چشم🙂 نشستم روی مبل و درد شدیدی توی شکمم احساس کردم. _آییی.آخخخخخ..علیرضا. علیرضا با سینی چای اومد بیرون. علیرضا:هییییی😨 هول شد و سینی رو سریع گذاشت روی کابینت و دوید سمتم. علیرضا:چیشدی یهو😱 اول زنگ زد اورژانس بعد هم رفت همسایه پایینیمونو صدا زد.خانوم همسایه پایینی اومد داخلو همون موقع ها آمبولانس هم از راه رسید..خلاصه بردنم بیمارستان و یه آرام بخش زدن بهم.چون وقت زایمان نبود. 🌱《علیرضا 》🌱 خانم دکتر:همسرتون باید تا وقت زایمان تحت مراقبت ما باشند.بدنشون کمی ضعیفه و همین ممکنه مشکل ساز باشه. _مشکلی نیست.فقط دقیقا چند وقت دیگه وقت زایمانشه؟ خانم دکتر:حدودا سه هفته دیگه. _ممنونم رفتم توی اتاق رقیه و کنار تختش یه صندلی گذاشتم.دستاشو بین دستام گرفتم و با نوازشی که کردم چشماشو باز کرد. رقیه:چیشد؟ ادامه دارد...
💠استاد شیخ حسین انصاریان 🔸من در قم، زیاد مرحوم علامه طباطبایی(ره) را می‌دیدم. یکی به ایشان گفت: چه شد شما علامه شدید؟ 🔸 فرمودند: با دوتا سرمایه؛ یکی نماز شب و دیگری توسل قلبی و اشک به حضرت سیدالشهدا علیه السلام