7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این پسرا کنسل نیستند...
#حاج_آقا_افخمی
#فورکنید
22.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازدواج با پسری که این صفت ها را داشته باشه...
#حاج_آقا_افخمی
#فورکنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل وقتی که تو سپاه فرمانده مچتو میگیره ...😔😂
#حق
بسیجیبودنافتخارماست✨🌱
باچهارتافحشوبدوبیراهدستنمیکشیم
ازپشتیانیرهبرمون:))
#بسیجی_بودن_افتخاره
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت98💙 صبح بلند شدمو یه صبحونه مشتی درست کردم😎 رفتم اتاقمون
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت99💙
رفتم سراغ ناهار و برنج رو خیس دادم..
_خب آقا علیرضا..باید برا من و گل دختر یا پسرت یه کباب خوشمزه درست کنی..
علیرضا:ای به چشمم.من نوکر اون کوچولو و مامانش هم هستم😂
اومد توی آشپزخونه و مرغ رو تکه تکه کرد و به سیخ کشید..
بعدشم رفت توی حیاط و کبابشون کرد..
سه تا کاسه ازم گرفت و توی هرکدوم چند تا تکه کباب ریخت و دوباره داشت میرفت بیرون؟
_بابایی کوجا😂
علیرضا:بوی کباب پخش شده..چند تا برا همسایه ها میبرم..
_باشه برو بابایی😂
بعد ۱۰ دقیقه با همون کاسه ها که داخلش آلوچه و گردو و حلوا بود برگشت..
علیرضا:اینم از همسایه های با معرفت ما😂
_اینا چین؟
علیرضا:معلوم نیست؟
بعدشم برنج رو که سر گذاشته بودم و دم کشید رو خاموش کردمو سفره رو پهن کردم و یه ناهار خوشمزه خوردیم😋
بعد از ناهار..
علیرضا:خب خب خب..برو کنار آق علیرضا وارد میشود..
بعدشم ظرفا رو جمع کرد و میخواست آستیناشو بالا بزنه که گوشیش زنگ خورد..
ظاهرا میخواست بره.
علیرضا:قربونت برم یه کاری برام پیش اومده باید برم..
_خدابه همراهت🥺❤️
علیرضا:ناراحت نیستی که؟
_چرا باید ناراحت باشم؟
علیرضا:هیچی..خدافظ.
ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقی که خرت و پرت توش بود و قرار بود بشه اتاق نی نی خوشگلم😍
یکم نگاه کردم بهش و فکر کردم..
_چه رنگی کنیم اینجا رو!
_سفید،قرمز؟آره خیلییی خوب میشههه
_نه🤔
اگر دختر بود صورتی و اگر پسر بود آبی..
از اتاق اومدم بیرون و رفتم روی مبل نشستمو خودمو با گوشی و تلویزیون سرگرم کردم...
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت99💙 رفتم سراغ ناهار و برنج رو خیس دادم.. _خب آقا علیرضا.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت100💙
تصمیم گرفتم برای شام همه رو دعوت کنم تا بهشون بگم قراره یه نی نی خوشگل به جمعمون اضافه بشه..اخ من فداش شمم😍
زنگ زدم به علیرضا و اون هم موافقت کرد..
اول زنگ زدم به مامان ثریا(همون خانم موسوی،مامان علیرضا)
مامان ثریا:الو سلاام دختر گلمم.خوبی چه خبر عزیز دلم..
_سلام مامان ثریا خوبی..خواستم برا امشب دعوتتون کنم..فقط زود تر بیاین یکم بیشتر کنار هم باشیم..
مامان ثریا:ای به چشم قربونت برم من..
_باشه پس منتظرتون هستم..
مامان ثریا:قربونت...خدافظ
_خدافظ
بعد زنگ زدم به پروانه خانم،خواهر شوهر گرامی،بعدشم مامان گلم،بعدشم به زن دادش گلم زهرا خانمم😍
حالا شام چی درست کنم🤨
_فسنجوووون🤩
اره خودشه..یه فسنجون خوشمزه درست کردم.
بعدشم مرغ سرخ کردم چون ریحانه و رضا فسنجون دوست ندارن..
به فاطمه هم زنگ زدم چون مثل خواهرم بود و همه میشناختنش..اون زودتر اومد و باهم سالاد درست کردیم..
ساعت ۴ و نیم بود که علیرضا اومد..
علیرضا:سلااام بر همسر گرامی..
_سلام خوبی..
فاطمه که رفته بود چادر رنگیشو سر کنه اومد و با علیرضا سلام و علیک کرد..
ساعت ۶ بود که کم کم مهمونا از راه رسیدن..
برنج رو توی دیس کشیدمو و ریحانه با برنج زعفرانی و زرشک تزئین کرد...
شاممونو خوردیمو روی مبل نشستیم..
علیرضا چای ریخت و من شیرینی آوردم..
بابا:دستت درد نکنه دخترم من نمیخوردم..
_نه خیر این شیرینی خوردن داره ها گفته باشم..
بابا:به چه مناسبتی؟
_به مناسبت اینکه قراره یه نی نی کوچولو به جمعمون اضافه بشه😍
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت100💙 تصمیم گرفتم برای شام همه رو دعوت کنم تا بهشون بگم ق
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت101💙
فاطمه هم از پشت برف شادی زد😂
همه شوکه شده بودن..
_تا چند ماه دیگه سه تا نی نی خوشگل به جمعمون اضافه میشه😍
ریحانه:سه قلوووو؟؟؟
_نه خیر عقل کل😂یکی من یکی فاطمه و یکی هم زهرا..
ریحانه:اععع راس میگییی😂
ساعت ۱۱ همه رفتن..
علیرضا:دست به ظرفا نزن.همه رو فردا میشوریم..
_چشمممم😂
۷ ماه و نیم بعد...
پرستار:صدای قلبشو میشنوی؟
سرمو با ذوق تکون دادم🥺
پرستار:اسم فرشته کوچولوت رو میخوای چی بزاری حالا؟😍
_زینب خانم..
پرستار:به بهه زینب خاانم گل😍...
به همه اطلاع رسانی شد که دختره😂
شب مامان دعوتمون کرد..
چیزی از اسمش به بقیه نگفتم آخه زشت بود خودمون انتخاب کنیم.
شب...
_خب خب خب..هرکدوم یه اسم واسه گل دخترم انتخاب کنید..
مامان ثریا:محیا
بابا:بهار
مامان:همینکه بابات گفت
_نه خیر قبول نیست.شما هم باید بگی
مامان:پس بهاره😂
زهرا:معصومه
همه گفتن.
ریحانه:حالا نوبت خودتونه..
_زینب
علیرضا:نرگس
اسم هارو گذاشتیم لای قرآن و چون مامان ثریا از همه بزرگتر بود دادیم اون باز کنه..
مامان ثریا:دخترم من چشام ضعیف شده نمیبینم..ببین اسم نوه گلم چیه؟
_نرگسه😍
علیرضا:حالا که نرگس افتاده بزاریم زینب
_نه خیرم..همین نرگس خیلیییی هم قشنگه.نمیخوام.
(راستی.علیرضا رفت سوریه و صحیح و سالم برگشت.مرضیه هم برای اینکه رقیه اجازه داد علیرضا بره تا یک ماه کامل با رقیه هیچ حرفی نزد.اما وقتی علیرضا برگشت دوباره همون صمیمیت بینشون ایجاد شد)
۱ ماه بعد...
بچه های زهرا و فاطمه به دنیا اومدن.بچه زهرا دختر بود و اسمش شد حدیثه.بچه فاطمه هم پسر بود و اسمشو گذاشتن حامد.
_نرگس منم یک ماه و نیم دیگه به دنیا میاد😍
آخ خداا.ممنونم برای هدیه ای که بهمون دادی.
_ولی خدا.خودت کمکم کن که جوری تربیتش کنم همیشه نوکرت باشه.از اون بنده خوبا باشه.خب؟کمکم کن مادر خوبی براش باشم.کمکم کن کم نزارم براش.کمکم کن همین طور که پاک و معصوم بهم میدیش،پاک و معصوم تحویلت بدم.
کمکم کن زمینه ساز ظهور باشه.خب خدای مهربون من؟
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت101💙 فاطمه هم از پشت برف شادی زد😂 همه شوکه شده بودن.. _ت
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت102💙
_جانمازمو جمع کردم و رفتم روی تخت نشستم.
با گوشیم زیارت عاشورا رو آوردم و گذاشتم روی شکمم.
_نرگسم.به امام حسینت سلام بده قربونت برم من❤️
چشمامو بستمو به دیوار تکیه دادم...
علیرضا:رقیه جانم..رقیه خانومی...عزیزم..
_جانم؟
علیرضا:پاشو صبح شده قربونت برم..
_خدانکنه.چشم.
پاشدمو با احتیاط رفتم دست و صورتمو شستم..
علیرضا:بشین صبحونه آماده کنم..
_آخه..
علیرضا:بشین صبحونه آماده کنم..
_چشم🙂
نشستم روی مبل و درد شدیدی توی شکمم احساس کردم.
_آییی.آخخخخخ..علیرضا.
علیرضا با سینی چای اومد بیرون.
علیرضا:هییییی😨
هول شد و سینی رو سریع گذاشت روی کابینت و دوید سمتم.
علیرضا:چیشدی یهو😱
اول زنگ زد اورژانس بعد هم رفت همسایه پایینیمونو صدا زد.خانوم همسایه پایینی اومد داخلو همون موقع ها آمبولانس هم از راه رسید..خلاصه بردنم بیمارستان و یه آرام بخش زدن بهم.چون وقت زایمان نبود.
🌱《علیرضا 》🌱
خانم دکتر:همسرتون باید تا وقت زایمان تحت مراقبت ما باشند.بدنشون کمی ضعیفه و همین ممکنه مشکل ساز باشه.
_مشکلی نیست.فقط دقیقا چند وقت دیگه وقت زایمانشه؟
خانم دکتر:حدودا سه هفته دیگه.
_ممنونم
رفتم توی اتاق رقیه و کنار تختش یه صندلی گذاشتم.دستاشو بین دستام گرفتم و با نوازشی که کردم چشماشو باز کرد.
رقیه:چیشد؟
ادامه دارد...
#رمان