ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
{يُؤْتِكُمْخَيْرًامِمَّاأُخِذَمِنْكُمْ}
#پایانفـعالیـتامـروز
#وضوفراموشنشھ
نیـمنِگـٰآهۍبِـہپُسـتهـٰآمون🎬!'
مَمنوناَزصَبوریتون 🤍!'
یـٰآ؏ـلیتـٰآفَـردـٰآ🌑!'
بودنتون قشنڰ تࢪه لفت ندید 🙂
السلام علیک یا خلیفة الله فی أرضه
❣سلام امام زمانم
#پدرمهربانم
«دعای فرج»
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم🌱
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ
وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ
وَ انْکشَفَ الْغِطَاءُ
وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ
وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ
وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ
وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ
وَ إِلَیک الْمُشْتَکی
وَ عَلَیک الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَینَا طَاعَتَهُمْ
وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِک مَنْزِلَتَهُمْ
فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا
کلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
یا مُحَمَّدُ یا عَلِی یا عَلِی یا مُحَمَّدُ
اِکفِیانِی فَإِنَّکمَا کافِیانِ
وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکمَا نَاصِرَانِ
یا مَوْلانَا یا صَاحِبَ الزَّمَانِ
اَلْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی
السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ
بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت102💙 _جانمازمو جمع کردم و رفتم روی تخت نشستم. با گوشیم ز
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت103💙
_هیچی.همسر گرامی ضعیف هستن،تا وقت زایمان اینجا باید بمونن.تازه خیال منم اینجا باشی راحت تره.
رقیه:پس برو خونه ممکنه در و پنجره باز باشن.منم به ریحانه یا مامان زنگ میزنم بیان پیشم.
_چشم مامانی😂...
🌱《رقیه》🌱
به سرم توی دستم نگاهی انداختم و پوفی کشیدم.همینکه داشتم شماره ریحانه رو میگرفتم زهرا تو چهارچوب در ظاهر شد
_اع.تو اینجا چیکار میکنی؟حدیثه پس کو؟
زهرا:اولن که خب من پرستارما!میخوای کجا باشم😂دومن اینکه حدیثه خونه شماست پیش عمه کوچیکه🙃سومن آقا علیرضا زنگ زد گفت که اینجایی
_اوو بسه دیگه اولن دومن سومن.حوصله م سر رفته چیکار کنم؟
زهرا:من الان چیکار کنم برات؟😂
_اینجا بچه های کوچیک رو راه میدن؟
زهرا:آره.اما نیان بهتره چون محیط بیمارستان کلا آلوده ست.حالا چی شده؟
_گفتم حداقل به فاطمه زنگ بزنم بیاد.
زهرا:نیاد بهتره.من هستم پیشت دیگه.فقط یه لحظه من برم سرم یه خانوم دیگه که الان تموم شده رو در بیارم الان میام.
_باشه راحت باش.
رفت و بعد دو دقیقه مرضیه اومد..
مرضیه:سلام خوبی.چیشد یهو؟
_سلام.چی چیشد؟صحیح و سالم جلوت نشستم دیگه😂
مرضیه:زندایی بد اخلاق🥴حالا نرگس خانوم ما چطوره؟
_خوبه سلام داره خدمت دختر عمه ش.
مرضیه:چند ماه دیگه بدنیا میاد؟
_فکر کنم سه هفته.
مرضیه:واخ گلبم🥲😍
اون شب رو مرضیه و زهرا مراقبم بودن و فردا ریحانه اومد...
دو ماه بعد...
_من قربونت بشم..من فدات بشم..عسسل من..جیگرر من...قند عسل منن😍آخ من فدای خنده هات..آخ من فدای اون چشاتت😍گیلی گیلی گیلی گیلی
ریحانه:اع.از سنت خجالت بکش😂
_نرگسم.نگا چقدر خالت حسوده
ریحانه:اعع.از من چیز بد بهش نگو یاد میگیره.
_خب میگم که یاد بگیره دیگه😂
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت103💙 _هیچی.همسر گرامی ضعیف هستن،تا وقت زایمان اینجا باید
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت104💙
_خب دیگه من برم خونه الان علیرضا میاد.
مامان:باشه قربونت..
_ریحانهه.کجا رفتی تو؟
ریحانه برگشت و یه چیز رو پشتش قایم کرد..
ریحانه:بفرماااایییییددد😍
بعدشم یه پستونک صورتی با زنجیر سفید از پشتش در آورد..
_وااای خدااا چه ناااازهههههه😍
ریحانه:آخ من قربون خوشگل خاله بشم..
بعدشم اومد طرفمو پستونک رو گذاشت رو دهان نرگس🥺
خیلی ناز شد.
_دستت درد نکنه.خب دیگه من برم😘خداحافظتون.
مامان:خدافظ
ریحانه:خدافظ
نرگسو گذاشتم توی کالسکه قرمز،مشکی رنگش و راه افتادم سمت خونه.همینکه داشتم وارد میشدم علیرضا هم اومد.
علیرضا:بههه خانم خانمااا.با گل دخمل من کجا دور دور بودی؟😂
_گل دخملتون خونه مامانبزرگش بوده.
علیرضا:یعنی مامانش نبوده؟
_نمیدونم😂
رفتیم داخل و بعد از چند دقیقا گریه ی نرگس شروع شد🥺
_آخ قربونت برم نکن اینجوری😭
منم پا به پاش گریه میکردم😂
علیرضا:تو چرا داری گریه میکنی😂
_نگاه کن اشکای بچمو😭
علیرضا:گریه نداره که..بدش به من..
یه حرکتی زد بچه ساکت شد!
_ها؟!
علیرضا:یه بار مهمونی بودیم.بچه یکی از فامیلامون همین شکلی توی همین سن گریه میکرد.مامانم اینجوریش کرد.بعدا بهم یاد داد گفت به دردت میخوره😂
بعد هم آروم تکونش میداد و برد روی تختش خوابوند...
علیرضا:خب چخبر..نرگس خانم ما اذیت نمیکنه که؟
_نه.آرومه به مامانش رفته😌
علیرضا:بله بله ۱۰۰ درصد💯
برای شام سیب زمینی سرخ کردمو بعد شام هم ظرفا رو شستمو خوابیدیم..
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت104💙 _خب دیگه من برم خونه الان علیرضا میاد. مامان:باشه ق
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت105💙
یک سال بعد...
(بیست و چهار سالم شده و نرگس هم یک سال و دوماهش شده.مرضیه ازدواج کرده و برادر زینب،یعنی پسر خاله فاطمه،از ریحانه که الان ۱۸ سالشه خاستگاری کرده)
_جاااان منننن؟
علیرضا:صد بار نگفتم من به جان تو نرگس قسم نمیخورم؟
_آخه الان نرگس فقط یه سالشه،براش پیاده روی سخت نیست؟
علیرضا:کوچیکه و میزاریمش توی کالسکه.این یک،دومن،اونجا توی راه کلی شربت و بستنی و آب میدن.ان شاءالله یه جور میریم دیگه.
_چی بگم؟
علیرضا:چشم.
_چشم😂
صدای نرگس بلند شد..
_جانمم مامان..قربونت بشم..عسل من...خوشمل من...دخمل من...جیگر من...
یکم تکونش دادم ساکت شد.بلندش کردم و رفتم توی حال و گذاشتمش توی روروَک.از بس شیطون شد،تلویزیونو به دیوار وصل کردیم و کل شکستنی ها رو جمع کردیم.
علیرضا اومد باهاش یکم بازی کرد و من رفتم برا شام فرنی درست کردم.در آخر روش رو با دارچین و گل محمدی تزئین کردم.
_شام آمادست.
نرگس با روروَک با سرعت اومد سمت میز😂
_آخ قربون بچه گشنه خودم برم من😂اول یه پارچه گذاشتم.بعد علیرضا اومد بغلش کرد و روی پاش گذاشت.دستاشو آروم گرفت تا من بهش غذا بدم.
یه بار یه بشقاب اش شیر رو ریخت روی فرش که روز قبل شستیم😂
سفره یه بار مصرف هم که روی زمین باشه اصلا براش مهم نیست روش چیه و مثل جاروبرقی سفره رو میکشه😂
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت105💙 یک سال بعد... (بیست و چهار سالم شده و نرگس هم یک سا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت106💙
یک هفته بعد.(روز رفتن به پیاده روی اربعین.)
_لباس دخترمو بپوشم تنش..قشنگم دو دقیقه تکون نخور..اعع.علیرضااااااا
علیرضا:جانم؟
_بیا نرگسو نگه دار.
علیرضا:نفس من مامانشو اذیت میکنه؟؟
بعدم دوید سمت نرگسو قلقلکش داد.
_یک ساعت دیگه اتوبوس حرکت میکنه ولششش کننن.
علیرضا:اوه اوه اوه.خب قشنگ بشین نرگسم.آ ماشاءالله.
داشتم لباس رو تن نرگس میکردم که گفت..
علیرضا:رقیه جانم..
_جانم؟
علیرضا:چیزه..یه هفته بعد اینکه برگشتیم قراره برم سوریه..
خشکم زد.
علیرضا:این دفعه زود به زود زنگ میزنم.به خدا دفعه قبل عملیاتش خیلیی سنگین بود.
چیزی نگفتم..
_میزاری برم دیگه.
بغضم گرفتم.با گفتن کلمه آره برو بغضم ترکید و اشک روونه صورتم شد.
با گریه من نرگسم گریه ش گرفت..
علیرضا نرگس رو که دیگه آماده بود بغلش کرد و از اتاق بردش بیرون..
صدای گریه م بلند شد..
با خودم گفتم..
_مثل دفعه های قبل خانم حضرت زینب مراقبشه.
خودمو یکم دل داری دادمو بلند شدم.برای آخرین بار وسایلو چک کردمو از اتاق رفتم بیرون.
_بریم؟
علیرضا:خوبی؟
_آره.بریم
۳ روز بعد...
_السلام علیک یا اباعبدالله الحسین✋🏻
دستای زینب رو هم همزمان گرفتمو روی سینش گذاشتم...
ادامه دارد...
#رمان
گاهی اوقات ما یک غصههایی داريم
كه منشأ آن معلوم نيست
و فرد نميداند كه چه اتفاقی افتاده است
كه دلش گرفته است
در اين مواقع بايد گفت"ان شاءالله كه خير است"
گاهی دل گرفتنهایی است كه هيچ منشأیی ندارد
و فرد به سبب آنها غصه میخورد
در حديث داريم كه اين غصه خوردنهایِ
بدون منشأ سبب آمرزش گناهان میشود
#استادفاطمینیا
حمید خیلے دیر ڪرد
قبلا هم براے بیرون بردن زبالھ
چند بارے دیر کرده بود
اما این بار تاخیرش خیلے زیاد شدھ بود
وقتے برگشت پرسیدم:
حمید آشغالا رو مےبرے مرڪز بازیافت
سرخیابون این همہ دیر میاے؟
گفت: راستش یھ فقیرے معمولا سر
کوچھ هست
هربار ازڪنارش رد میشم
سعے میڪنم بھش ڪمک ڪنم
امشب پول همرام نبود خجالت ڪشیدم
ببینمشو نتونم ڪمک ڪنم
کل کوچھ رو دور زدم تا از یھ سمت دیگھ برگردم
خونھ ڪہ شرمندھ نشم
همسرِ #شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#برادر_شهیدم🤍🥺