eitaa logo
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
747 دنبال‌کننده
655 عکس
346 ویدیو
1 فایل
بسـم‌ربّ‌عشـ‌ـق -پرسیدم‌لباس‌پاسدارےچہ رنگےاست؟! سـبز؟ یاخاڪے ‌+خندیدوگفـت: این‌لباس‌هاعـادت‌ڪرده‌اند یاخونےباشنـدیاگِلے:) ¦ وسـلام‌خدا‌برآنهایےڪہ‌لباسشان راباخـون‌خـودرنـگ‌خـدایےزدے♥️🌱 بہ گوشم: https://daigo.ir/secret/5462149708
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت114💙 با خوشحالی با بابا هم قدم شدمو رفتیم سمت پذیرش _سلا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋 💙قسمت115💙 دو روزی بود که حال علیرضا بهبودی پیدا نکرده بود. مامان ثریا هم که همش بیقراری میکرد🥺 بعد نماز دعای توسل و زیارت عاشورا خوندم و میخواستم از نماز خونه بیام بیرون که ریحانه پرید جلوی در.. ریحانه:رقیههه آقا علیرضا بهوش اومده. چیزی نگفتمو فقط دویدم به اون جایی که علیرضا بود. پرستارا دورشو گرفته بودن و دکتر داشت معاینه ش میکرد. دکتر اومد بیرون. دکتر:یک نفر بره داخل..دارو ها یکم فراموشی میاره..برید ببینید میشناستتون یا نه. _من میرم _مامان.. مامان:جانم؟ _به مامان ثریا زنگ بزن بگو بهوش اومده.یکم از نگرانی در بیاد. مامان:باشه مامان تو برو تو.. لباس مخصوص پوشیدمو وارد اتاق شدم. _س..س..سلام😍 علیرضا:سلام رقیه م..خوبی؟ _الان بهترین حال ممکنو دارم🥺 علیرضا:نرگس کوو؟ _پیش رضا و زهراست.بیمارستان که نمیتونستن بیارنش. علیرضا:مامان خوبه؟ _اونم خوبه..یکم بی قرار بود که به مامان گفتم بهش زنگ بزنه.. علیرضا:چند روز بیهوش بودم؟ _سه روز علیرضا:خوشحالی شهید نشدم؟ _هم آره هم نه😂 علیرضا:از همون روز اول که اومدم خاستگاری میخواستی منو بکشی ها _نه چون تو به آرزوت نرسیدی..آره چون تو رو از دست ندادم.. دکتر وارد اتاق شد.. دکتر:گفتم ببین قرصا روش تاثیر گذاشتن یا نه.نگفتم که بیای باهاش درد و دل کنی که. علیرضا کمی اخم روی چهرش نشست چون دکتره خیلی راحت باهام صحبت میکرد. خودمم داشتم آتیش میگرفتم از درون😡 بلند شدم و با کنترل لرزش صدام گفتم.. _نه خیر..روش تاثیر نذاشته..میشناسنم.. بعدشم منتظر حرفش نموندم و از اتاق اومدم بیرون... ادامه دارد...
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت115💙 دو روزی بود که حال علیرضا بهبودی پیدا نکرده بود. ما
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋 💙قسمت116💙 فردا.... (علیرضا مرخص شده بود و همه چی به حالت قبل برگشته بود.. منتظر فرصتی بودم با مامان و بابا صحبت کنم) زنگ زدم به مامان.. مامان:الو سلام دختر قشنگمم. _سلام خوبی..چه خبر مامان:هیچی..ریحانه که دانشگاهه منم خونه تنهام.. _باشه پس من میام یه کاری دارم باهات. مامان:باشه دخترم بیا. وسایل نرگسو جمع و جور کردمو و در آخر گذاشتمش توی کالسکه و رفتیم خونه مامان اینا... زنگ در رو فشردمو با باز شدن در رفتم داخل.. مامان:سلااام قربووونتت بررمم منن. _سال مامان جان خوبی.. مامان:آخخخ خدااااااا..عسل مننن اومدد.😍 با ذوق اومد نرگسو از کالسکه برداشت و نرگس هم غش غش میخندید.. مامان:خب چه خبر..یادی از ما کردی. _این عسل شما که نمیذاره..جدیدا شبا خیلی گریه میکنه🥲 مامان:عیب نداره..گریه نکنه که مریضه..بچس دیگه😂 _ریحانه کی میاد؟ مامان:آخ اون..داغون شد از وقتی رفت دانشگاه..۳ روز در هفته کلاس میره..هر روزش هم تا ساعت ۴ دانشگاهه _همینه دیگه..بعدا کیفشو میبره..حالا عروسی نمی‌خوان بگیرن؟ مامان:تا فوق لیسانسو میخواد بخونه بعدش یه جشن کوچیک میگرن میرن سر خونه و زندگیشون.. _خوبه..راستی خونه داره دیگه؟ مامان:اععع.چقدر سوال میپرسی تو..خب بیشتر بیا اینجا من مجبور نشم همه سوالاتو با هم جواب بدم😂 _عیب نداره..خب چیکار کنم.عسل شما نمیذاره😂 مامان:الکی بهانه نیار..عسل من خیلی هم خوبه.حالا انگار خودش بچه بود اذیت نمیکرد. بعدشم یه ماچ خوشگل رو لپای نرگس کاشت.. مامان:قربون نرگس خودم برم که خوب داره مامانشو اذیت میکنهههه _اع مامااان😑 مامان:بالاخره باید یکی انتقام اون اذیت هایی که تو کردی رو بگیره دیگه😂 _مامااان؟😳 مامان:چیه هی مامان مامان.. _ماماااااااااان؟😂 مامان:اعععع _چه خبر از رضا و زهرا؟ مامان:یه بار دیگه سوال بپرسی میزنمتا.. _اوه اوه اوه..اوضاع خطیر شد..من برم به چایی بریزم😂 رفتم دو تا چایی ریختم و آوردم و دوباره نشستم روی مبل.. مامان:راستی کارم داشتی.. _آره..راستش از کجا شروع کنم.. مامان:بگو ببینم چی شده؟..... ادامه دارد...
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت116💙 فردا.... (علیرضا مرخص شده بود و همه چی به حالت قبل
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋 💙قسمت117💙 _چرا بهم نگفتین محسن زنده ست؟ مامان:چی میگی؟ _میگم چرا بهم نگفتین محسن زنده ست؟چرا حق انتخاب بهم ندادین؟ مامان:چجوری فهمیدی؟ _کربلا دیدمش..مامان.. مامان:جانم؟ _درسته الان زندگیم عالیه ولی من خودم انقدری بزرگ شده بودم که بتونم واسه خودم تصمیم بگیرم. مامان:متوجه ای که دکتر گفته بود دیگه خوب نمیشه؟متوجه ای که زندگیت داشت نابود میشد؟متوجه ای که باید تا آخر عمر به پاش میسوختی؟متوجه ای تو سن ۲۲ سالگی بدبخت میشدی؟نه تو چه میفهمی نگرانی چیه؟بزار همین بچت بزرگ بشه خودت میفهمی..ما فقط بفکر خوشبختیت بودیم بفهم.. _ولی اون موقع هم میتونستم خوشبخت بشم.. مامان:خوشبختی رو تو چی میبینی ها؟اینکه مثل یه کلفت باید دورش میچرخیدی؟سر دو روز پیر می‌شدی _مامان..الان من که از محسن طلاق نگرفتم..الان چیکار کنم من؟ مامان:گرفتی _من اون برگه رو امضا نکردم! مامان:مجبور شدیم امضاتو جعل کنیم..مهم اینه الان زندگیت خوبه؟ _ماماااان؟😭 مامان:بنظرت چیکار میکردیم؟ _میذاشتین خودم واسه خودم تصمیم بگیرم من آدم نبودم؟توی زندگی خودم نباید حق انتخاب داشته باشم؟ مامان:حالا که خوشبختی..الان هر کاری دلت میخواد بکن. _حالااا؟ اشکام پشت سر هم لیز میخوردن..وسایل مو جمع کردمو از خونه زدم بیرون...نفهمیدم اصلا تا خونه چجوری رفتم..نرگسو از کالسکه در آوردمو پله های آپارتمانو طی کردم.. وارد خونه که شدم حق حقم بلند شد نشستم روی مبلو تا میتونستم گریه کردم.. ساعت حدودا ۸ بود که علیرضا اومد... ادامه دارد...
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت117💙 _چرا بهم نگفتین محسن زنده ست؟ مامان:چی میگی؟ _میگم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋 💙قسمت118💙 علیرضا:سلاااام..بر مادر و دختر گرامی😍 تا قیافمو دید جا خورد.. علیرضا:چی..چی..چیشد؟😱 _سلام.. علیرضا:گفتم چیشد؟ _با مامان حرفم شد😭 اومد و کنارم نشست.. علیرضا:حالا چیزی نشده که.. _رسما از خونه بیرونم کرد..گفت هر کاری دلت میخواد بکن..😭علیرضا... علیرضا:جانم؟ _بیا از اینجا بریم..میخوام یه مدت دور باشم از این ماجرا ها.. علیرضا:کجا بریم؟هر جا که تو گفتی اصلا.. _بریم یه استان دیگه کلا😭 علیرضا:گریه نکن تو..باشه میریم..تو بگو کدوم استان.. _بریم..قم..قم خیلی دوست دارم علیرضا:کارای انتقالیم و فروش خونه طول میکشه..از فردا میفتم دنبال کارا..ولی رقیه..عجولانه تصمیم نگیر..شاید اون موقع داشتی حرف میزدین عصبانی شدین یه چیز گفتین..به هر حال مادرته.. _نمیتونم دیگه..نمیتونم😭 شام سیب زمینی سرخ کرد و منم نرگسو که دوباره گریه ش در اومده بود آروم میکردم.. فرداش علیرضا که رفت زنگ زدم فاطمه.. _الوو فاطمه.. فاطمه:سلاام عزیییزم.. _سلاام بی معرفت خودمم. فاطمه:ببخشید..این حامد دیگه داره شیطون میشه😂 _فردا میای اینجا؟ فاطمه:باشه..غروب میام.صبح نمیتونم _فقط بیا فاطمه:رقیه.. _جان؟ فاطمه:چیزی شده؟ _بیا بهت میگم.. فاطمه:باشه خدافظ🥺 _خدا حافظت.. برای ناهار استانبولی درست کردمو و رفتم پیش نرگس که روی زمین با عرسکاش ور میرفت.. _عسلللل من چیکا میکنههه😍قشنگ من چیکا میکنه😍 رفتم سمتش و یکم قلقلکش دادم.. علیرضا برا ناهار اومد و ناهارمونو خوردیم.. ساعت ۳ دوباره رفت.. دیگه عادت کرده بودم..ولی واقعا زندگیمو دوست داشتم.. ادامه دارد...
امام هادى عليه السلام : اَلنّاسُ فِى الدُّنْيا بِالاَْمْوالِ وَ فِى الآْخِرَةِ بِالاَْعْمالِ؛ امام هادى عليه السلام : اعتبار مردم در دنيا به مال است و در آخرت به عمل. بحارالأنوار، ج 78، ص 368، ح 3
الإمام الهادي عليه السلام : الدُّنيا سوقٌ ، رَبِحَ فيها قَومٌ وخَسِرَ آخَرونَ . امام هادى عليه السلام : دنيا، بازارى است كه قومى در آن سود بُردند و شمارى ديگر ، زيان كردند. تحف العقول : ص 483 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 366 ح 6 .
61545.mp3
9.05M
اخبرنی
آقا امیرالمؤمنین‌علیه‌السلام: رمضان، ماه خدا،🌙 شعبان، ماه رسول خدا، و ، ماه من است. | مصباح‌المتهجد،صفحه۷۹۷