eitaa logo
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
742 دنبال‌کننده
655 عکس
346 ویدیو
1 فایل
بسـم‌ربّ‌عشـ‌ـق -پرسیدم‌لباس‌پاسدارےچہ رنگےاست؟! سـبز؟ یاخاڪے ‌+خندیدوگفـت: این‌لباس‌هاعـادت‌ڪرده‌اند یاخونےباشنـدیاگِلے:) ¦ وسـلام‌خدا‌برآنهایےڪہ‌لباسشان راباخـون‌خـودرنـگ‌خـدایےزدے♥️🌱 بہ گوشم: https://daigo.ir/secret/5462149708
مشاهده در ایتا
دانلود
نگران‌ ِما نباشین‌ آقا . . ما جاییو جز قلب‌ ِشما بلدنیستیم ؛ آقاےمیم | ᴍʀ.ᴍɪᴍ
درتاریخ‌بنویسیدڪہلبنان براۍدفاع‌ازغزه‌جنگ‌را‌بہ‌ خاڪ‌خودڪشاند‌امااوراتنهانگذاشت 🖋.‌ آقاےمیم | ᴍʀ.ᴍɪᴍ
در غــزه هر روز"فاطمیه‌"ست -دختری که میون شعله‌ها می‌سوزه. - کودکی که جلو چشاش به مادرش جسارت می‌کنن. - مادری که بچه‌ش رو یه مشت حرومی سقط می‌کنن. - مردی که جلو چشماش همسرش‌رو می‌کشن. در غزه هر روز"فاطمیه‌"ست... 💔 آقاےمیم | ᴍʀ.ᴍɪᴍ
🍃 بابا مامان و دایی تا آخرین لحظه هم ناراضی بودن و علی سعی میکرد جو رو جوری نشون بده که همه راضین؛ نگاه نگران مامان، سکوت مرگبار بابا و نگاه های پر حسرت دایی همش داشت میگفت رضایت به رفتنت به شهری که دور از شهر خودمون فاصله داشت رو نداریم! نیم ساعت دیگه قطار حرکت میکرد و من هنوز تو خونه بودم! باید میرفتم برای ثبتنام و شروع کلاسایی که از سوم مهر ماه بود! نگاهم افتاد به پروانه که با حرص ناخوناشو میجوید! مثل علی موافق رفتنم بود.. +خب علی پاشو ببرش دیگه! علی هم از خدا خواسته فورا بلند شد و رو به من گفت؛ سها جان پاشو داداشی! دلم به رفتن نبود.. نگاهمو سوق دادم سمت بابا نمیدونم چرا و چجوری زیرلب گفت؛ پاشو بابا. اشکم جاری شد.. بلند شدم رفتم سمتش همونطور که نشسته بود از ته دل بغلش کردم و زار زار گریه کردم.. چقد بد بود که دیگه حوصله سال دوم رو نداشتم.. و بدتر از اونکه هیچ علاقه ای به رشته م نداشتم.. به هرصورتی بود مامان بابا راهیم کردن! قرار بود علی تا تبریز باهام بیاد و بعد از ثبتنام من برگرده! +سها بسه دیگه فین فین ت رو مخمه! تو قطار بودیم و تقریبا نصف راه رو رفته بودیم.. _چشم! انگاری دلش به رحم اومد که برگشت سمتم و گفت؛ مگه من مردم که انقد گریه میکنی اخه؟! عزیز من سها جان میری یه ترم میگذرونی بعد ان شاءالله انتقالی میگیری برمیگردی همینجا خب؟! تو یه ترم بخون عقب نیوفتی! رشته تم خوبه ان شاءالله ارشد میری وکالت میخونی باشه خواهرم؟! حله ؟؟ خندیدم به طرز حرف حرف زدنش «دیوونه» بالاخره رسیدیم دم در دانشگاه! کوله م رو روی دوشم جا به جا کردم و گفتم؛ یعنی باید برم اینجا؟! علی عصبانی شد و مچم رو گرفت و بردم سمت داخل؛ بله دقیقا همینجا😐 خندم گرفت انگاری بچهایی که روز اول مدرسه شون بود! رفتیم باهم کارای ثبتنامم رو انجام دادم وسایلی که نیاز داشتم رو برام تهیه کرد وقتی مطمین شد تو خوابگاه جام مناسبه و مشکلی ندارم ازم خواست شب رو بریم بیرون خوش بگذرونیم! +سها جان خواهری، خیلی مراقب خودت باش عزیزم باشه؟؟! تو گلی، تا این سن روی چشمای منو مامان بابا بزرگ شدی؛ گل بمون پاک بمون باشه داداشی؟! نذا هیچکی دخترونه های شادتو خراب کنه باشه؟! خیلی مراقب قلب کوچیکت باش... میدونم که مراقبی جان دلم :) دلم طاقت نیاوورد اینهمه مهربونی و دلواپسیشو، اینهمه اعتمادی که بهم داشت رو.. رفتم توی بغلش و از ته دل ازش خواستم برای خوب موندنم دعا کنه، دعا کنه سهای خوبشون بمونم! بعد از خداحافظیِ پر آه و ناله ام با علی رفتم خوابگاه! مسئول خوابگاه میگفت؛ اتاق چهار نفریه و اون سه نفر دیگه هنوز نیومده بودن.. یعنی باید تنهایی میخوابیدم! تا نیمه های شب به خانواده م فکر کردم؛ مامان بابایی که نگرانم بودن، علی که عین کوه پشتم بود؛ خودم که بی پناه ترین آدم روی زمین بودم این روزا.. خوابیدم و به خدا توکل کردم! چرخ گردون دست اونه و هرطور خاطرخواهش باشه میچرخونه!
🍃 صبح برای نماز که بیدار شدم خوابم نبرد.. پیام دادم علی ببینم رسیده یانه! آخه با هواپیما رفته بود که خسته نشه! انگاری اونم بیدار بود که فورا جواب داد؛ رسیدم خواهری جات خوبه؟! دوباره اشک چشمام جوشید و دلم آغوش خانواده م رو خواست، چقدر احساس غربت میکردم! آخرین نگاه رو توی آینه به خودم انداختم! یه دختر سبزه رو با چشمای درشت مشکیِ مشکی! اجزای صورتم ترکیب بانمکی بود نه خاص شاید معمولی که زیباترینش چشمای مشکیم بود که بقول پروانه ″پاچه میگرفت″ مقنعه ی سورمه ای پوشیده بودم و مانتوی مشکی ساده! ترجیح دادم همونطور که تو روستا معمولی میگشتم، اینجا هم معمولی دیده بشم.. کوله پشتی خاکستری رنگم رو انداختم روی دوشم و کفشای اسپرت خاکستریمم پوشیدم! همینکه پامو گذاشتم بیرون سرمای بد هوا باعث شد برگردم داخل خوابگاه.. چرا فکر کردم اینجا هم مثل مهرماهِ شهر خودمون گرمه و غیر قابل تحمل؟! برگشتم بین لباسام جستجو کردم ولی لباس گرم نیاوورده بودم جز یه رو پوش ساده ، بازم بهتر از هیچی بود! همونو پوشیدم! رفتم و قسمت اداری دانشگاه و دنبال کلاس ۱۰۳ گشتم؛ هشت تا ده کلاس مبانی حقوق بود! کلاس رو پیدا کردم آروم در رو باز کردم رفتم داخل؛ سه تا دختر و چهارتا پسر نشسته بودن که با ورودم نگاهشون برگشت سمتم! چند لحظه همه شون مکث کردن که با صدای سلام یکی از دخترا بقیه هم سلام کردن؛ بعد از معرفی فهمیدم اسم اون دختری که سلام داد سحره که اتفاقا تا پایان کلاس رابطه م باهاش جور تر شد و خیلی زود صمیمی شدیم.. سحر میگفت اهل تبریزه و نامزد داره یعنی عقدیه :) و چند وقت دیگه عروس میشه😍 اون روز بقیه ی کلاسا برگزار نشد و من بیشتر وقتم رو با سحر گذروندم! دختر شاد و پر از انرژی بود، که به راحتی تونست منو از حال و هوای غم دوری از خانواده در بیاره که پایان روز با خوردن نسکافه از کافه ی دانشگاه از همدیگه خداحافظی کردیم و اون رفت خونشون و منم رفتم خوابگاه! سه نفر دیگه که هم اتاقیم بودن از راه رسیده بودن و داشتن وسایلاشون رو میچیدن! باهمدیگه اشنا شدیم! زهرا زینب و سارا که زهرا همکلاسی خودم بود یه دختر آروم و صبور که مهربونی از چهره ش میبارید و به شدت دوست داشتنی! شب دوم خوابگاه هم‌ با دورهم نشستن کنار بچهایی که مثل خودم ترم یک و جدید الورود بودن گذشت! درسخون بودم و از همون ابتدا تمام کتاب های مورد نیازم رو تهیه کردم و استارت درس خوندن رو زدم! دوست‌داشتم حالا که به خواست خدا و خیلی اتفاقی تو این رشته قرار گرفتم، حداقل نفر برتر بمونم تا بتونم به راحتی انتقالی بگیرم برای شهرمون و ارشد بدون کنکور قبول بشم! با فکر به اینکه ترم بعد در کنار خانواده م درس میخونم و این غم غربت و دوری و دلشوره های مامانم تموم‌میشه؛ اونقدر تلاش که نفر اول کلاس موندم! اونقدر فعال بودم و سر هرکلاسی که اساتید سها درویشان‌پور از زبونشون نمی افتاد .. تمام امتحانات میانترمم رو‌ با موفقیت پاس کردم .. حالا دیگه برای همه ی بچها شناخته شده بودم.. همه از زرنگ بودنم تعریف میکردن و هربار که امتحان میدادیم همه منتظر بودن نفر اول من باشم.. علی بهم امیدواری میداد که با این موفقیت ها ان شاءالله انتقالیم درست میشه و میتونم برگردم شهر خودمون البته مرکز استانمون که نزدیک روستای خودمون بود.. روز آخر قبل از فرجه ها بود با سحر و زهرا توی حیاط دانشگاه نشسته بودیم و توی اون هوای سرد قهوه ی داغ میخوردیم و هرکی میگفت که قراره این چند روز چیکار کنه و از برنامه های درسیشون میگفتن! وسط حرفامون سحر بلند شد و با گفتن ببخشید رفت سمت یه آقایی، نمیدونم شاید همسرش بود ولی وقتی برگشت، گفت یکی از اساتیده همینجاست که میشد ″داییِ سحر″ که من فقط متوجه قد بلندش شدم! عجیب بود که سحر با این پرحرفیش نشده بود چیزی از داییِ استادش بگه..
شش🍃 کم کم خوابگاه خالی شد‌.. بچها اکثرا رفتن خونه از اتاق ما فقط من مونده بودم چون راهم دور بود ترجیح دادم بمونم خوابگاه و درسامو بخونم یعنی علی گفته بود بمونم بهتره به درسام میرسم و میرم دنبال کارای انتقالیم! صبح تا شب درس میخوندم و شبها زود میخوابیدم که بتونم طول روز رو بیدار بمونم.. اونقد این ده روز تنها مونده بودم که وقتی زهرا وارد اتاق شد عین آدمای دیوونه و افسرده پریدم تو بغلش و زار زار گریه کردم! شاید یه ربع ده دقیقه زهرا اجازه داد تو بغلش بمونم بعدش با خوش رویی صورتم رو پاک کرد و گفت؛ آماده شو بریم پیتزا بزنیم ناهار😎 اونقدر خوشحال شدم که سه دقیقه بیشتر طول نکشید اماده شدنم! +چرا انقدر خودتو اذیت میدی سها؟! کی گفته باید انقدر درس بخونی؟! _زهرا من میخام درس بخونم نفر اول بشم پاشم برم شهر خودمون نمیخوام اینجا بمونم ، خانوادم به اینجا موندنم دلشون راضی نیست! اصلا نمیتونم تحمل کنم! _خب رفتی دنبال کارای انتقالیت؟! میخوای امروز باهم بریم آموزش؟! با پیشنهاد زهرا؛ رفتیم آموزش.. وقتی صحبت کردم گفتن از طرف اونا مشکلی نیست اما بعیده که دانشگاه مقصد این اجازه رو بده! انگاری ته دلم خالی شد یعنی چی اخه پس تکلیف من‌چی بود! وقتی علی رو در جریان گذاشتم گفت؛ مشکلی نیست و میره صحبت میکنه! ولی آموزشِ دانشگاه خودم بازهم بهانه آوورد.. روزهای امتحانم رسید و من فکرم درگیر انتقالیم بود که انگاری قصد جور شدن نداشت.. با این حال یکی پس از دیگری با موفقیت پشت سر گذاشتم.. یه روز بعد از امتحان؛ سحر ازم خواست بریم پیش داییش تا راهنماییم کنه! بالاخره گفت یه دایی اینجا داره که از قرار معلوم ترم بعد هم باهاش کلاس داشتیم! رفتیم نیم طبقه ی قسمت اداریِ دانشگاه اتاق اساتید و درِ اخر اتاق دایی سحر بود.. بعد از تقه ای که به در زدیم وارد شدیم.. زودتر از من سحر سلام و داد و با معرفی من به عنوان دانشجوی برتر ترممون و معرفیِ داییش به عنوان ″استاد سپهر صادقی″ دکترای فقه و مبانی حقوق و استاد راهنما، اجازه خواست که بشینیم! +خوشبختم خانوم درویشان پور! درخدمتم، امرتونو بفرمایید!!؟ از ادبی که استاد صادقی توی کلامشون به کار بردن یکم استرس گرفتم و با دستپاچگی گفتم؛ _اومممم خب چیزه یعنی چجوری بگم استاد من درخواست انتقالی دادم به شهر خودمون؛ دانشگاه مقصد مشکلی ندارن اما آموزش دانشگاه خودمون این اجازه رو بهم نمیدن! نمیدونم چیکار کنم این شد که با پیشنهاد سحرجان اومدیم و مزاحم شما شدیم! تمام مدت با دقت به حرفام گوش میدادن! و در اخر گفتن خودشون پیگیر کارم میشن ولی بعید میدونستن که موافقت بشه چون من دانشجوی برتر دانشگاه بودم و چه بد که نتیجه ی تلاشم معکوس بود! وقتی اومدیم از اتاقش بیرون سحر گفت: جور میشه ایشالا تو به دایی اعتماد کن! دایی سحر، یا همون استاد صادقی؛ تو نگاه اول اونقدر جذاب به نظر میرسید که نقش صورتش تو ذهنم به وضوح موندگار شد! صورت گرد و پُر، چشمایِ روشنِ قهوه ای با موهایی که همرنگ چشماش بود و لَخت یه طرف افتاده بود و در آخر ته ریشی که ازش یه چهره ی قابل اعتماد ساخته بود! تـه دلم احساسی داشتم‌شبیه ناامیدی! انگاری میدونستم نمیشه! که متاسفانه یا خوشبختانه بعد از آخرین امتحان؛ سحر گفت؛ استاد صادقی گفتن که دانشگاه به هیچ‌ وجه این اجازه رو به من نمیده و نتیجه اینکه باید چهار سال این دانشگاه و این شهر غریب رو تحمل کنم! و چه کسی میدونست که شهرِ دو روز دورتر از خونمون، حامل چه اتفاقای عجیب و غریبی برای من خواهد بود! امتحانا تموم شد و من برای استراخت بین دو ترم برگشتم خونه، شهرم، تو دلِ خوانواده م!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱 ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞ *
بہ‌رسم‌ادب‌یہ‌سلآم‌بدیم‌بہ‌امام‌زمانمون:)💚🌤 السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌یا‌بقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ اَلسّلامُ عَلَیْکَ‌یا مَولایَ یاصاحِبَ‌الزَّمان اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجازا اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُ‌ویاشَریکَ‌الْقُران وَیااِمامَ الْاُنسِ‌وَالْجان :) 💚🌤 💚🌤 اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج...
به رسم ادب یه سلام بدیم به امام حسینمون:))✨ *- اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ سلام بر تو اى ابا عبداللّه و بر روانهائى که فرود آمدند به آستانت ، بر تو از جانب من سلام خدا باد همیشه تا من زنده ام و برپا است شب و روز و قرار ندهد این زیارت را خداوند آخرین بار زیارت من از شما *- اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ سلام بر حسین و بر على بن الحسین و بر فرزندان حسین و بر اصحاب و یاران حسین