#سلامامامزمانم...💛
غِیرازشُمـٰاهیچڪَسدَراینعـٰالَم
ارزِشِعِشقُـانتظـٰارنَدارَد...
•تآڪسیرُخنَنِمآیَدنَبَرَددِلزِڪسی
دِلبَرِمآدِلِمآبُردوبہمآرُخنَنِمود…
•﴿اَللّهُمَّأَرِنِىالطَّلْعَةَالرَّشیدَةَوَالْغُرَّةَالْحَمیدَةَ﴾•
وَدیدارت،نورِدیدگانِمناست؛یابنالزهراء✨
#أللَّھُـمَعـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرج
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت12💙 خانمه غرق در خون پخش زمین بود و من گوشه دیوار زانو ز
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت13💙
_فاطمه خانمه به خاطر من مرد😭
فاطمه اومد بغلم کرد و بعد گفتن که پلیسا میخوان چند تا سوال بپرسن.
یه آقای حدودا ۲۵ ساله با یه آقایی حدودا ۲۰ سال بزرگتر وارد شدن.
از رو لباسشون خوندم که ۲۵ ساله آقای محسن ابراهیمی و ۴۵ ساله آقای هادی مسلمیه.
آقای مسلمی:سلام دخترم.اولین ملاقاتت با این آقای مقیمی کجا بوده؟
_دانشگاه،همون روز اول یه برگه گذاشت رو میزم و توی اون نوشت که خیلی ... امم..خوشگلی و این حرفها و همون روز یکی خوابوندم گوشش و حتی رئیس بسیج برادران باهاش صحبت کرد.میتونید از آقای لطفی هم بپرسین.دوباره فرداش میخواستم برم پیش یکی از دوستام که الان بیرون هم هست که اومد تو کوچه و چاقو کشید ولی چون قبلا کلاس کاراته میرفتم چاقو رو پرت کردم و خودشم پهن آسفالت کردم😅سریع اول به پلیس و بعد هم به پدرم زنگ زدم که با برادرم خودشونو رسوندن.سه روز توی بازداشتگاه بود فکر کردم دیگه مزاحم نمیشه رضایت دادم.اما همون روز اومد سراغم.داشتم از خونه دوستم که تازه مادرش فوت شد برمیگشتم که چون خیلی خسته بودم خواستم از کوچه پس کوچه برم که پیچید جلو و این دفعه خیلی سریع تر چاقو رو روی شکمم گذاشت و به زور بردم تو ماشین.قبل اون همینکه پیچید جلوم فهمیدم کیه و سریع با پلیس تماس گرفتم و اما خب زمان خیلی کم بود و نرسیدن.
همون خانمی هم که کشته شد توی ماشین بود و یه دستمال گذاشت رو دهنم و دیگه هیچی نفهمیدم.توی اون ساختمون مقیمی کلی حرف زد
آقای ابراهیمی:فهمیدین هدفش چی بوده؟
_اون طور که میگفت ازدواج.حتی میگفت زوری و اگه قبول نکنی هم تو و هم خودمو میکشم.بعد هم که عصبی شد و اون خانم رو کشت گفت که حتما منو اعدام میکنن و اگه من نباشم تو هم نباید مال یکی دیگه بشی و بعد چاقو رو فرو کرد تو شکمم که همون موقع صدای پلسیها پیچید و دیگه بیهوش شدم و چیزی نفهمیدم.
آقای مسلمی:به هر حال برای تکمیل مدارک و تنظیم شکایت باید بیاید اداره.کی مرخص میشید؟
_نمیدونم چیزی نگفتن.
مسلمی رو به ابراهیمی کرد و گفت:
مسلمی:خب پس محسن داریم میریم حواست باشه بپرسیم
ابراهیمی:چشم
مسلمی:بیشتر از این دیگه مزاحمتون نمیشیم خدا نگهدار
ابراهیمی هم خداحافظی کرد و جواب هر دوشون رو دادم و بعد رفتن...منم باز گرفتم خوابیدم،بعد مرخصی دوباره باید میرفتم دانشگاه دیگه پس بهترین فرصت برا خواب بود😂
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت13💙 _فاطمه خانمه به خاطر من مرد😭 فاطمه اومد بغلم کرد و ب
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن💙
🦋قسمت14🦋
بیدار شدم و ساعت روی دیوار که صدایی نداشت ساعت ۹ رو نشون میداد.اما ۹ صبح یا شب؟!
دوباره همون دکتر مهربونه اومد تو.
دکتر:اوه.تو چقدر میخوابی دخترر.البته نگران نباش برای داروهاییه که میخوری و میریزیم توی سرمت،اکثرشون خواب آوره.
_۹ صبحه یا شب؟
دکتر:صبحه،راستی صبح شما بخیر😄
_صبح شما هم بخیر.راستی چی صدات کنم؟خانم دکتر،دکتر جون😂دکتر مهربونه
دکتر:بسه بسه،توی همین ۵،۶ ثانیه منو با این القابت از دکتر شدن پشیمون کردی😂
ابراهیمی صدام کن.راستی یکی از اون پلیس ها که اومد تو داداش بنده بود.اون یکی هم داییم بود.کلا خانوادتا دکتر،مهندس و پلیسیم😂
_واقعا؟
خانم ابراهیمی:چی واقعا،اینکه داداشم و داییم پلیسن یا اینکه خانوادگی دکتر،مهندس و پلیسیم؟
_آخریش
خانم ابراهیمی:چرا فکر کردی راست میگم😂
_😐
خانم ابراهیمی:خب حالا...عمو هام تاکسی دارن.یکی از دایی هام کارمند بانک باز نشسته.عمه هام یا خیاط بودن یا عروسک درست میکردن.دیگه....آها خاله هم ندارم🥲
_اووو کل خاندانتو ریختی وسط که.
خانم ابراهیمی:یه لحظه صبر کن جمعشون کنم.
_چیو؟
خانم ابراهیمی:خاندانمو
بعد هم صداش زدن و رفت.عجیب خانم خونگرم و مهربونی بود😂فاطمه اومد تو.
فاطمه:چی میگفتین که غش غش میخندیدین هااا؟؟زود تند سریع جواب بده یالا
_حسودی میکنی؟هیییی راستی ببخشید اینو میگم مراسم مامانت چیشد؟
فاطمه:اووو اونکه سه،چهار روز پیش بود،یه ساعت دیگه هم ختم انعامه
_هععععی
فاطمه:چی هعععععی؟
_زود گذشت
فاطمه:خیلیی
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن💙 🦋قسمت14🦋 بیدار شدم و ساعت روی دیوار که صدایی نداشت ساعت ۹ رو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت15💙
۳ هفته بعد:
🌱《رضا》🌱
رقیه تازه گچ دستشو باز کرد.و دیگه راحت تر میشد اذیتش کنم😈
رفتم آروم در اتاقو باز کردم و دو تا در قابلمه رو کوبیدم به هم.
_آخی خواهر گلم خواب بودی؟نمیخواستم بیدارت کنم
رقیه:میکشمتتتتتتتتتتتتتتتتت
_آروم.داشتم تو اتاقت بازی میکردم این ها رو آروم کوبوندم به هم بیدار شدی خب.
رقیه:😐میکشمت بازم زرر نزن مردی همه جا میگم مرحوم خیلی پر حرف بود.
_غلط کردیی تو تازه میخواستم از اون دکترت خاستگاری کنم
رقیه:نهههه اون حیفه یکی دیگه بگیر.داداش سر به زیر ما رو باش چه مارمولکیه.
_چی چیو حیفه من همونو میخوام امروز هم با تو میرم خاستگاری کنم ازش تو شماره خونشونو بگیر مامان زنگ بزنه.
رقیه:🤏🏻 انقدر حیا نداری بی تربیتت.امر دیگه ای باشه؟؟
_نه فعلا همینا رو انجام بده برا کارهای عروسیم دوست داشتی تو خرج کن.
رقیه:خیلییی پروووییی.
بعدش با دمپایی افتاد به جونم.
🌱《رقیه》🌱
واقعا از اون خوشش اومده بود یا شوخی میکرد؟
دمپایی رو پرت کردم.جا خالی داد مستقیم خورد به سر مامان.
رفتم دم گوش رضا گفتم
_تو گردن بگیر وگرنه خاستگاری بی خاستگاری.
رضا:تنهایی میرم لازم نکرده.
بعدشم گفت:
رضا:مامان رقیه زد
_مرگ و رقیه زد😒
مامان رو به رضا گفت:
مامان:حتما تو یه کاری کردیی که ترکشش به من خورده.
رضا:الان ترکش حرف شما به هردو خورده😂
خندیدیم و رفتیم صبحونه آماده کردیم.ریحانه هم اومد و سر صبحونه گفتیم و خندیدیم و بعد هم گفتم:
_راستی مامان ماشین چیشد؟
مامان:هیچی دیگه همون روز از کلانتری زنگ زدن بهم گفتن ماشینتون پیدا شده و ماهم رفتیم کلانتری و گفتیم که مقیمی قبلا مزاحمت شده و کار اونه حتما و این حرفا.
بیمارستان هم بودی بابات برد یه شیشه انداخت رو در راننده و تمام.الان ماشین صحیح و سالم تو حیاطه.
_آها..
مامان:خب؟
_چی خب؟
مامان:ادامه
_ادامه چی؟
مامان:تو ماشین نمیخوای؟
_نهه.یعنی چراا.برم خونه فاطمه😁
مامان:بردار برو😂
_مرسییییی
بعدشم رفتم آماده شدم و پیش بسوی فاطمه...
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
بسم رب سه ساله ی حسین❤️🩹
{يُؤْتِكُمْخَيْرًامِمَّاأُخِذَمِنْكُمْ}
#آنچه_گذشت✨
#شبتونڪربلایے
#پایانفـعالیـتامـروز
#وضوفراموشنشھ.
نیـمنِگـٰآهۍبِـہپُسـتهـٰآمون🎬!'
مَمنوناَزصَبوریتون 🤍!'
یـٰآ؏ـلیتـٰآفَـردـٰآ🌑!'
بودنتون قشنڰ تࢪه🥲