ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت95💙 توی حیاط روی فرش کنار هم نشستیمو گفتم.. _میشه زیارت
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت96💙
علیرضا:رقیههه؟رقیه جاان؟
_من خوبم چیزی نیست..
پروانه خانم:بیا بیرون قشنگم.چت شد یهو؟
_چیزی نیست خوبم.
اومدم بیرون و دوباره حالم بد شد رفتم داخل..
هعی.فکر کنم دارم مامانی میشم🥲✨
به اصرار علیرضا رفتیم دکتر و مرضیه هم اومد همراهمون..
چون فشارم افتاده بود یه سرم بهم وصل کردن و قبلش آزمایش هم ازم گرفتن.چشمام روی تخت گرم شد و خوابم برد...
🌱《علیرضا》🌱
رقیه کم کم خوابید..
دکتر اومد تو و گفت..
دکتر:شما چه نسبتی باهاشون دارین؟
_همسرشون هستم..
دکتر:خب جواب ازمایششون اومده.تبریک میگم جناب پدر😂...
یه لحظه تمام وجودم سرشار از ذوق شد...
رقیه کم کم چشماشو باز کرد..
_سلام مامانی😍
دور و برشو نگاه کرد.
_با خود شما هستم مامان خانم..
بیشتر تعجب کرد..
_داریم مامان و بابا میشییییممم😂
رقیه:شوخی میکنی؟
_من چه شوخی با بچه مون دارمم؟راستی اگر دختر بود من انتخاب میکنم و اگر پسر بود تو انتخاب کن.
رقیه:نه خیرم دختر بود من انتخاب میکنم.اسمش میخوام بزارم...زینب
پرستار که داشت سرم رو از دستش در میآورد گفت..
پرستار:آخی حالا این نی نی چند ماهشون هست؟
رقیه:نی نی نه زینب خانم😂دو هفته ای میشه..
_نه خیرم آقا محمد..
رقیه:زینب خانم
_آقا محمد.
رقیه:زینب خانم..
_باشه اصلا زینب خانم.
رقیه:آفرین.حالا شد.بریم؟
_بریم..
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت96💙 علیرضا:رقیههه؟رقیه جاان؟ _من خوبم چیزی نیست.. پروانه
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت97💙
از اتاق که خارج شدیم مرضیه پرید جلومون..
مرضیه:چیشدی رقیهههه.
_هیچی.تا چند ماه دیگه قراره با یه پسر دایی خوشمل و گوگولی بازی کنی..
مرضیه:واقعاااااا؟؟؟؟؟😍
رقیه:نه خیر هم.
مرضیه:پس چی؟
رقیه:دختر دایی😂
مرضیه:چند ماهه؟مگه جنسیت مشخص شده؟
رقیه:دو هفته.ولی خب دخمله منه😌
_دخمل منم هستا!
رقیه:فعلا گل پسر شماست.دخمل من.بعد از تعیین جنسیت مشخص میشه دخمله ماست یا پسر ماست..
مرضیه:شرمنده مزاحم دعوای زن و شوهرتون میشم☝️🏻ولی قصد رفتن نداریم؟
رقیه:اولن که خب مزاحم نشو.بعدشم نه قصد نداریم..😂
_خوب شد حالا خواهر شوهر و زن داداش نیستین..
مرضیه:این از زن داداشم بدتره..
رقیه:و همچنین این از خواهر شوهر بد تره.
_باشه..بفرمایید بریممم.
بعد از کلی بحث دوباره رفتیم خونه خواهرگرامی..
پروانه:سلام.ای وای رقیه جانم چیشد؟
_سلاااام.عمه خاانم.مارو هم تحویل بگیرین.
پروانه:عمه؟😍
_بله عمه خانم.
پروانه:واایی خدااای منننننننننننن✨
🌱《رقیه》🌱
یکم نون و پنیر و سبزی و گردو برلی من آوردن و خوردم.
بعدشم رفتیم خونه...
_میگم علیرضا..بنظرت دختره یا پسر؟
علیرضا:خب من چه بدونم😂
_خب دوست داری دختر باشه یا پسر.
علیرضا:میدونی چیه؟پسر داریم تا پسر.یه پسر کله شق و...خب به دل نمیشینه.ولی یه پسر ناناز و گوگولیه حرف گوش کن خب کی دلش نمیخواد.دختر که همه جوره خوبه.اصلا دختر ماهه.
_آقای لطفی سخنرانی تون تموم شد😂
علیرضا:شما حرفی ندارید؟
_نه خیر.لالا کنیم من خوابم میاد بابایی.
علیرضا:چشم مامانی😆...
ادامه دارد...
#رمان
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت97💙 از اتاق که خارج شدیم مرضیه پرید جلومون.. مرضیه:چیشدی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت98💙
صبح بلند شدمو یه صبحونه مشتی درست کردم😎
رفتم اتاقمون..علیرضا روی تخت نشسته بود و به روبهرو خیره شده بود.
عادتش بود😂
صدامو بچگانه کردمو گفتم..
_بابایی بولند شو بیبین مامانی گلم چه کلده😍
با صدای گرفته گفت..
علیرضا:چه کرده؟
_همه رو دیوونه کرده😂
لبخندی روی لبهاش نقش بست..
صبحونه رو خوردیم و ظرفا رو جمع کردمو علیرضا شست..
رفتیم روی مبل نشستیم..
انگار میخواست چیزی بگه..
سوریه!حالش برام غریب بود...آره میخواست بره سوریه😭
با بغض گفتم..
_میخوای بری سوریه؟
انگاری برق گرفتتش
علیرضا:چیی😳
_گفتم میخوای بری سوریه؟
علیرضا:چی..چ..نه...یعنی آره😞
_کی؟
علیرضا:سه هفته و دو روز دیگه
_نمیشد زود تر بگی؟
سرشو انداخت پایین..سرشو با دستام آوردم بالا و گفتم..
_من گفتم نرو؟
علیرضا:نه
_پس خدا به همراهت🙂
باز هم چیزی نگفت..
علیرضا:پس شما چی؟
_چی؟مگه میخوام چیکار کنم؟حالا چند روز هست؟
علیرضا:یک ماه..
_خب حالا..برمیگردی یه ماه دیگه ش باهم میریم سونوگرافی میگیریم جنسیت بچه مون چیه..
علیرضا:میدونم لیاقت ندارم اما اگر برنگشتم چی؟
_خب چی؟میری بهشت..واییییییییییی.منم باخودت میبری☹️فکر نکن میزارم با فرشته ها دور دور کنی هاا..
علیرضا:تو دوسم نداری نه؟
_چرا همچین حرفی میزنی؟بزنم تو دهنت😂
علیرضا:میخوای بمیرم..
_تو نمیمیری..زنده میشی اگر شهید بشی..
علیرضا:چه جمله سنگینی...به به..انتظار نداشتم ازت خانومی😂
_ما اینیم دیگه..
ادامه دارد...
#رمان
میگفت:
بچہهابرامدعاڪنید؛
اگہشهیدشم..
خیلیدستمبازترمیشہ
بیشترمیتونمڪارفرهنگيڪنم:)!🌱.
-#شھید_مصطفی_صدرزاده
#برادر_شهیدم🥺🤍
به قول خسرو شکیبایی:
گاهی باید بر سر کارهایی که
برای دیگران انجام میدهی
منت گذاشت؛
تا آنها را کم اهمیت ندانند.
گاهی باید بد بود
برای کسی که فرق خوب و بد
بودنت را نمیداند.🤎🪄
بعضی میگویند دلت پاک باشه
جواب از قرآن این است که آنکس که تو را
خلق کرده اگر فقط دل کافی بود میفرمود
آمنو، در حالیکه فرموده:
"آمنو و عملوا الصالحات"
یعنی هم دلت پاک باشه و هم کارت
درست باشه..
#آیتاللهمجتهدیتهرانی🌱
💚↝
✍️ _خیلیدلیبود؛نیمساعتدیگرهیئتشروع
میشدوهنوزپارچههارانزدهبودند
همهعصبانی؛
اومیرفتتااولوقتنمازبخواند.
عینخیالشنبود.میگفت:
(بهشهداتوکلوتوسلکنید،
خودشحلمیشه!)
اعتقادداشتوظیفهیماایناستکه
بچههارابیاوریمهیئت.وظیفهایننیست
کههدایتشانکنیم؛امامحسین{علیه سلام } خودشهدایتمیکند.
#شهید_محمد_حسین_محمدخانی🌷🕊
#عاقبتتان_شهدایی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهدا
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات