eitaa logo
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
746 دنبال‌کننده
655 عکس
346 ویدیو
1 فایل
بسـم‌ربّ‌عشـ‌ـق -پرسیدم‌لباس‌پاسدارےچہ رنگےاست؟! سـبز؟ یاخاڪے ‌+خندیدوگفـت: این‌لباس‌هاعـادت‌ڪرده‌اند یاخونےباشنـدیاگِلے:) ¦ وسـلام‌خدا‌برآنهایےڪہ‌لباسشان راباخـون‌خـودرنـگ‌خـدایےزدے♥️🌱 بہ گوشم: https://daigo.ir/secret/5462149708
مشاهده در ایتا
دانلود
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت95💙 توی حیاط روی فرش کنار هم نشستیمو گفتم.. _میشه زیارت
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋 💙قسمت96💙 علیرضا:رقیههه؟رقیه جاان؟ _من خوبم چیزی نیست.. پروانه خانم:بیا بیرون قشنگم.چت شد یهو؟ _چیزی نیست خوبم. اومدم بیرون و دوباره حالم بد شد رفتم داخل.. هعی.فکر کنم دارم مامانی میشم🥲✨ به اصرار علیرضا رفتیم دکتر و مرضیه هم اومد همراهمون.. چون فشارم افتاده بود یه سرم بهم وصل کردن و قبلش آزمایش هم ازم گرفتن.چشمام روی تخت گرم شد و خوابم برد... 🌱《علیرضا》🌱 رقیه کم کم خوابید.. دکتر اومد تو و گفت.. دکتر:شما چه نسبتی باهاشون دارین؟ _همسرشون هستم.. دکتر:خب جواب ازمایششون اومده.تبریک میگم جناب پدر😂... یه لحظه تمام وجودم سرشار از ذوق شد... رقیه کم کم چشماشو باز کرد.. _سلام مامانی😍 دور و برشو نگاه کرد. _با خود شما هستم مامان خانم.. بیشتر تعجب کرد.. _داریم مامان و بابا میشییییممم😂 رقیه:شوخی میکنی؟ _من چه شوخی با بچه مون دارمم؟راستی اگر دختر بود من انتخاب می‌کنم و اگر پسر بود تو انتخاب کن. رقیه:نه خیرم دختر بود من انتخاب می‌کنم.اسمش میخوام بزارم...زینب پرستار که داشت سرم رو از دستش در می‌آورد گفت.. پرستار:آخی حالا این نی نی چند ماهشون هست؟ رقیه:نی نی نه زینب خانم😂دو هفته ای میشه.. _نه خیرم آقا محمد.. رقیه:زینب خانم _آقا محمد. رقیه:زینب خانم.. _باشه اصلا زینب خانم. رقیه:آفرین.حالا شد.بریم؟ _بریم.. ادامه دارد...
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت96💙 علیرضا:رقیههه؟رقیه جاان؟ _من خوبم چیزی نیست.. پروانه
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋 💙قسمت97💙 از اتاق که خارج شدیم مرضیه پرید جلومون.. مرضیه:چیشدی رقیهههه. _هیچی.تا چند ماه دیگه قراره با یه پسر دایی خوشمل و گوگولی بازی کنی.. مرضیه:واقعاااااا؟؟؟؟؟😍 رقیه:نه خیر هم. مرضیه:پس چی؟ رقیه:دختر دایی😂 مرضیه:چند ماهه؟مگه جنسیت مشخص شده؟ رقیه:دو هفته.ولی خب دخمله منه😌 _دخمل منم هستا! رقیه:فعلا گل پسر شماست.دخمل من.بعد از تعیین جنسیت مشخص میشه دخمله ماست یا پسر ماست.. مرضیه:شرمنده مزاحم دعوای زن و شوهرتون میشم☝️🏻ولی قصد رفتن نداریم؟ رقیه:اولن که خب مزاحم نشو.بعدشم نه قصد نداریم..😂 _خوب شد حالا خواهر شوهر و زن داداش نیستین.. مرضیه:این از زن داداشم بدتره.. رقیه:و همچنین این از خواهر شوهر بد تره. _باشه..بفرمایید بریممم. بعد از کلی بحث دوباره رفتیم خونه خواهرگرامی.. پروانه:سلام.ای وای رقیه جانم چیشد؟ _سلاااام.عمه خاانم.مارو هم تحویل بگیرین. پروانه:عمه؟😍 _بله عمه خانم. پروانه:واایی خدااای منننننننننننن✨ 🌱《رقیه》🌱 یکم نون و پنیر و سبزی و گردو برلی من آوردن و خوردم. بعدشم رفتیم خونه... _میگم علیرضا..بنظرت دختره یا پسر؟ علیرضا:خب من چه بدونم😂 _خب دوست داری دختر باشه یا پسر. علیرضا:میدونی چیه؟پسر داریم تا پسر.یه پسر کله شق و...خب به دل نمیشینه.ولی یه پسر ناناز و گوگولیه حرف گوش کن خب کی دلش نمیخواد.دختر که همه جوره خوبه.اصلا دختر ماهه. _آقای لطفی سخنرانی تون تموم شد😂 علیرضا:شما حرفی ندارید؟ _نه خیر.لالا کنیم من خوابم میاد بابایی. علیرضا:چشم مامانی😆... ادامه دارد...
ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت97💙 از اتاق که خارج شدیم مرضیه پرید جلومون.. مرضیه:چیشدی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋 💙قسمت98💙 صبح بلند شدمو یه صبحونه مشتی درست کردم😎 رفتم اتاقمون..علیرضا روی تخت نشسته بود و به روبه‌رو خیره شده بود. عادتش بود😂 صدامو بچگانه کردمو گفتم.. _بابایی بولند شو بیبین مامانی گلم چه کلده😍 با صدای گرفته گفت.. علیرضا:چه کرده؟ _همه رو دیوونه کرده😂 لبخندی روی لبهاش نقش بست.. صبحونه رو خوردیم و ظرفا رو جمع کردمو علیرضا شست.. رفتیم روی مبل نشستیم.. انگار میخواست چیزی بگه.. سوریه!حالش برام غریب بود...آره میخواست بره سوریه😭 با بغض گفتم.. _میخوای بری سوریه؟ انگاری برق گرفتتش علیرضا:چیی😳 _گفتم میخوای بری سوریه؟ علیرضا:چی..چ..نه...یعنی آره😞 _کی؟ علیرضا:سه هفته و دو روز دیگه _نمیشد زود تر بگی؟ سرشو انداخت پایین..سرشو با دستام آوردم بالا و گفتم.. _من گفتم نرو؟ علیرضا:نه _پس خدا به همراهت🙂 باز هم چیزی نگفت.. علیرضا:پس شما چی؟ _چی؟مگه میخوام چیکار کنم؟حالا چند روز هست؟ علیرضا:یک ماه.. _خب حالا..برمیگردی یه ماه دیگه ش باهم میریم سونوگرافی میگیریم جنسیت بچه مون چیه.. علیرضا:میدونم لیاقت ندارم اما اگر برنگشتم چی؟ _خب چی؟میری بهشت..واییییییییییی.منم باخودت میبری☹️فکر نکن میزارم با فرشته ها دور دور کنی هاا.. علیرضا:تو دوسم نداری نه؟ _چرا همچین حرفی میزنی؟بزنم تو دهنت😂 علیرضا:میخوای بمیرم.. _تو نمیمیری..زنده میشی اگر شهید بشی.. علیرضا:چه جمله سنگینی...به به..انتظار نداشتم ازت خانومی😂 _ما اینیم دیگه.. ادامه دارد...
می‌گفت: بچہ‌ها‌برام‌دعا‌‌ڪنید؛ اگہ‌شهید‌شم‌.. خیلی‌دستم‌بازتر‌می‌شہ‌ بیشترمی‌تونم‌‌ڪار‌فرهنگي‌‌ڪنم:)!🌱. - 🥺🤍
هَذَا َ أَمَانَتَك‏ یا أمیرَالمُؤمِنین‏ ...
نه خدا توانمش خواند؛نه بشر توانمش گفت..¹¹⁰
به قول خسرو شکیبایی: گاهی باید بر سر کارهایی که برای دیگران انجام می‌دهی منت گذا‌شت؛ تا آنها را کم اهمیت ندانند. گاهی باید بد بود برای کسی که فرق خوب و بد بودنت را نمی‌داند.🤎🪄 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌
_
بعضی می‌گویند دلت پاک باشه جواب از قرآن این است که آن‌کس که تو را خلق کرده اگر فقط دل کافی بود میفرمود آمنو، در حالیکه فرموده: "آمنو و عملوا الصالحات" یعنی هم دلت پاک باشه و هم کارت درست باشه.. 🌱 💚↝
✍️ _خیلی‌دلی‌بود؛نیم‌ساعت‌دیگر‌هیئت‌شروع‌ میشد‌و‌هنوز‌پارچه‌ها‌را‌نزده‌بودند همه‌عصبانی‌؛ او‌میرفت‌تااول‌وقت‌نماز‌بخواند‌. عین‌خیالش‌نبود.می‌گفت: (به‌شهدا‌توکل‌وتوسل‌کنید، خودش‌حل‌می‌شه!) اعتقاد‌داشت‌وظیفه‌ی‌ما‌این‌است‌که‌ بچه‌ها‌را‌بیاوریم‌هیئت‌.وظیفه‌این‌نیست‌ که‌هدایتشان‌کنیم؛امام‌حسین‌{علیه سلام } خودش‌هدایت‌می‌کند. 🌷🕊 ❤️ ❤️