eitaa logo
مجلس شهدا
892 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
9.4هزار ویدیو
81 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات @ghatre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 دوستان هر روز ،آخر شب ادامه رمان " به همین سادگی " قرار داده میشود 🍃 منتظر باشید... امیدوارم که راضی باشید
مجلس شهدا
پارت چهاردهم #به_همین_سادگی خونه ی عموی امیرعلی رو دوست داشتم، زیاد برای عید دیدنی اینجا اومده بو
پارت پانزدهم آرنج عطیه نشست توی پهلوم و صورتم جمع شد و دیگه نشد به تحلیل بقیه ی احوالات امیرعلی بشینم. نگاه چرخوندم، البته با یه اخم که عطیه مجبور شد دندونهاش رو به رخم بکشه. -چه طوری عروسِ کم پیدا؟ -باز تو مثل این خواهرشوهرهای بد ذات گفتی عروس؟ من کم پیدام، تو چرا یه بار زنگ نمیزنی؟ کمی سر جاش جابه جا شد و به من نزدیکتر. -خوبه بهم میگی خواهرشوهر، انتظار که نداری من زنگ بزنم و بشم احوالپرست؟! بعدش هم بد ذات خودتی. زبونم رو گزیدم تا خنده ی بلندی از دهنم بیرون نره. بعد از حرفش ابرویی برام تابوند و رویی ترش کرد که هر کی نمیدونست فکر میکرد عجب خواهرشوهریه! بحث باهاش بی فایده بود، بعضی وقتها علاقه ی شدیدی به خواهرشوهر شدن داشت. بحث رو عوض کردم. -راستی آقا امیرمحمد و نفیسه جون نمیان؟ باز پشت چشمی نازک کرد و من دلم خواست طبق عادت هر دوتامون، یه ضربه سرش رو مهمون کنم؛ حیف، حیف که امشب به عنوان تازه عروس باید خانوم میبودم. -دلت برای جاری جونت تنگ شده که بشینین پشت سر منِ یه دونه خواهرشوهر حرف بزنین؟! اخمی به روش کردم که حداقل کمی تلافی کرده باشم. -لوس نشو دیگه. دلم برای وروجکشون تنگ شده، امیرسام رو خیلی وقته ندیدم، شب عاشورا هم که نبودن. پوفی کرد و نفهمیدم چرا صورتش دمغ شد. -دل من هم براش تنگ شده؛ ولی اونها هیچوقت خونه ی عمواکبر نمیان. -چرا آخه؟ بیفکر و بی مقدمه گفت: -چون عمو یه غساله. عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب چیزی گفت و من به ذهنم فشار آوردم تا ربط این نیومدن رو با شغل عمو اکبر بفهمم. با اینکه خودم تا سرحد مرگ از مرده و غسال خونه ها وحشت داشتم؛ ولی حرمت داشت این شغل برام که وظیفه ی هر مسلمونی بود؛ ولی همه ما فراری ازش و چه دیدگاه بدی از این شغل توی دیدگاه عامه ی مردم بود و چه اشتباه بود این دیدگاه که وظیفه ی تک تک خودمون هم بود و بالاخره میرسیدیم به جایی که کارمون گره بخوره به یه غسال . به نتیجه نمیرسیدم، حتی نمیتونستم با خودم فکر کنم که شاید از عمواکبر دلخور باشن و کدورتی باشه؛ چون میدونستم عمواکبر حسابی مهمون نواز و مهربونه، با یه چهره نورانی که حاصل نمازهای سر وقت و با خضوع و خشوعش که من چند بار دیده بودم و غبطه خورده بودم که چرا من وقت نماز به جای اینکه همه ی ذهنم باشه برای خدا، یاد کارهای نکرده و حاجتهای درخواستیم از خدا میفتم. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت شانزدهم -چطوری عمو جون؟ مامان و بابا خوب بودن؟ از فکر بیرون اومدم، اینجا جاش نبود و چه خوب که یه عموی دیگه هم پیدا کرده بودم، از اون عموهایی که عطر بابا بودن دارن. -ممنون، سلام رسوندن خدمتتون. با لحن خونگرمی گفت: -سلامت باشن، سلام ما رو هم بهشون برسون. فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمواکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه سینی نقرهای گرفتم و گفتم: -ممنون نمیخورم. -چرا مادر؟ تازه دمه بفرمایین. نگاهم رو به فنجون چایی های خوشرنگ دوختم که هالهای بخار ازشون بلند میشد و عطر هِل میداد. -ممنون خیلی هم خوبه؛ ولی راستش من اهل چایی نیستم. -آب جوش برات بیارم دخترم؟ لبخندم پررنگتر شد به این محبت بی غل و غش. -نه ممنون. متوجه نگاه زیر چشمی امیرعلی شدم و یادم افتاد به نزدیکیمون، به فاصله ی چهار انگشت و دلم رفت برای این نزدیکی بدون اخمهاش. -به سلامتی شنیدم دانشگاه هم قبول شدی عمو. نگاهم رو باز چرخوندم سمت عمواکبر. اصال امشب دلم نمیخواست این لبخند واقعی رو از خودم دور کنم. -بله انشاءالله از بهمن کلاسهام شروع میشه. فاطمه خانوم جایی مابین عمو اکبر و عمه همدم نشست و بقیه چایی ها رو جلوی خودش گذاشت. -انشاءالله به سلامتی، موفق باشی با خجالت تشکر کردم و عمه هم با محبت بی حد و اندازهش به روم پلکی زد و باز عمو اکبر مخاطبم قرار داد. -حالا چی قبول شدی محیا خانوم؟ اینبار عمو احمد، بابای امیرعلی که از بچگی برام عمو احمد بود جواب داد. -ریاضی... درست میگم بابا؟ چه قدر گرم شدم از این بابا گفتن عمو احمد، حالا من دوتا بابا داشتم، دخترها هم که بابایی. لبخندم عمق گرفت و لحنم به لوسی دختر بچه ها: -بله درسته. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت هفدهم نگاه عمو احمد پر از تحسین شد و من معذب و خجالت زده نشسته، کمی جابه جا شدم؛ انگار خانوم بودن گاهی فراموشم میشد. دستی رو که از خجالت به حاشیه ی چادرم درگیر کرده بودم زمین گذاشتم و با حس کردنِ انگشتر فیروزهای امیرعلی زیر دستم، قلبم ریخت. آخه این دومین دفعه ای بود که دستهای مردونه ش رو کامل لمس میکردم، دومین دفعه بعد از اون اولین باری که بعد از خطبه ی عقد، به اصرار عمه دستم گم شد بین دستهای مردونه ش که سرد بود نه با اون گرمای معروف، درست مثل امشب. نگاه امیرعلی زیرچشمی و متعجب چرخید روی دستهامون و من چه ذوقی کردم؛ چون نگاه عمو احمد و عمو اکبر روی ما بود و نمیتونست دستش رو از زیر دستم بکشه بیرون. باز هم قلبم فرمان داد و من فشار آرومی به انگشتهاش دادم، امیر علی سریع سر چرخوند و نگاهش به نگاهم قفل شد و دستش زیر انگشتهام مشت. حتی چشمهام لبخند محزونم رو دیدن. آروم به امیرعلی که منتظر بود دستم رو بردارم گفتم: -نامحرم که نیستم، هستم؟ چین ابروهاش یادشون افتاد زیادی صاف بودن و وقتشه که چروک بشن. -محیا! حالا حواس هیچکس به ما نبود و همه گرم صحبت شده بودن. نگاهم رو دوختم به دستهامون، این لحظه ها رو آرزو داشتم. نوازشگونه انگشتهام رو کشیدم روی دست مشت شده ش و قلبم رو بیتاب تر کردم. -دستم رو برمیدارم، اون اخمها رو باز کن؛ یادم افتاد از من متنفری. نمیدونم صدام لرزید یا نه؛ ولی دوباره چرخیدن نگاه امیرعلی رو روی صورتم حس کردم؛ اما دیگه جرأت نکردم سر بلند کنم. قلب بیتاب و فشرده شدهم، هشدار میداد چشمهام آماده ی باریدنه. چه قدر سخت بود همه ی تصوراتت بشکنه، همه ی رویاهات. *** عمو احمد دوباره سوئیچ پرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزهش که من خیلی دوستش داشتم و کلی خاطره، داد به امیر علی و رو به من گفت: -محیا جان، خونه ما نمیای دخترم؟ مثل بچه ها از خوشی امشب داشتم عقب جلو میشدم و کنار عطیه ایستاده بودم. -نه مرسی عموجون. دیگه دیروقته، میرم خونه. عمه نزدیکم اومد و دست روی سرشونهم گذاشت. -خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه، من خودم به هادی زنگ میزنم. نمیدونم چرا خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت و همین باعث خنده ی بلند عطیه شد. -اوه حالا چه خجالتی هم میکشه! خوبه یه شب درمیون خونه ی ما میخوابیدی. حالا که بهتره دیوونه، دیگه نامحرم هم نداری. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
سه قسمت دیگر از رمان امیدوارم‌ راضی شده باشید🌺
سه شنبه هاسکوتم ناگهانی می شود دلم لبریز عـــطر مهربانی می شود ▫️🌹▫️ همینکه قطره اشکی چکید از دیده عشق هوای قلب مـــــن جمکرانی می شود السلام علیک یامولانا یاصاحب الزمان(عج) 🍃❤🍃 🌷 @majles_e_shohada 🌷
#فقط‌حیدرامیرالمومنین‌است ✋ ما غباریم... غبارى زِ خیابان نجف ... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
#فقط‌حیدرامیرالمومنین‌است ✋ ما غباریم... غبارى زِ خیابان نجف ... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
بازداردمیرودچاهے بناسازدعلے مردوقتےگریه داردزودخلوت مےکند💔 🌷 @majles_e_shohada 🌷
•┄══🌤❝سـلـام❞🌤══┄• 🌤 #صبحتون_شهدایی شهید محمدرضا دهقان ذکر روز سه شنبه: یا ارحم راحمین 100 مرتبه •┄═•🌤•═┄ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
یڪ لحظہ چشم دیدن خود را بہ من ببخـش آیینہ هاےروشن خود را بہ من ببخـش پـرواز را تو تجربہ ڪردے مبارڪتــــــ حالا پرِ پریدن خود را بہ من ببخـش 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
👇👇 . . نیست . نه واقعا عجیب نیست؟ . پوشیدن لباس آزاد و بلند، ، یا و مناسب ، دست و پاگیر و اذیت کنندست❗ . اما پوشیدن کفش های این چنینی در کوچه و خیابان، بازار و مترو ....راحت و بی درد سر است❗ . پوشیدن چادر تو گرمای تابستون وحشتناک و عجیبه.. ‌اما پوشیدن در سرمای زمستون مسخره که نیست هیچ، خیلی عادی و منطقیه!!!! . . . ⬅واقعا این کفش ها نیست ‌آن هم برای کوچه و خیابان؟ ‌کمر درد و پا درد و عوارض متعدد دیگه برای سلامتی ، همه فدای یک لحظه دیده👁 شدن؟؟ ارزشش رو داره؟! و و اصلا به کنار ‌واقعا چرا؟؟ ‌این همه فقط برای پسند دیگران!!؟؟ . . . ⬅چرا باید برای نگاه گذرای عده ای که خیلی از آونها نگاه های هوس آلود و ناپاک دارن، انقدر جسم و روحت رو خسته کنی بانو!! . برای آنها فقط .. فقط یک لحظه...همین❌ . باور کن خیلی زود فراموشت میکنند، مثل خیلی های دیگه که فراموش شدن و به دور انداخته شدن...!!! . باور کن و ایمان بیار که ..✅ . اونوقت همه وجودت و خلاصه نمیکنی در نمایش زیبایی های خدادایه جسمانیت😊 . اونوقت نگاه نر و مادگی به تو، تبدیل به نگاه یک میشود به انسانی دیگر..✅ . اونوقت به خودت و دیگران ثابت میکنی که ارزش تو فقط به تنت نیست، ‌افکار زیبا و استعداد های ناب هم داری که باید به اونها توجه کنن👌 . . . ⬅کاش کمی خودمان را دوست داشته باشیم.. ‌کاش بفهمیم حجاب هدیه زیبا و استثنایی خداست برای ما.. ‌نه ظلم خدا به زن و گرفتن آزادی او❌ ‌کاش بفهمیم خدا ما را با چه تیپی بیشتر دوست دارد💚 . . . ⬅کاش وقتی لباس میپوشیم با خود بگیم : 👇 . آیا این لباس و من رو تحت تاثیر منفی قرار نمیده؟؟ . آیا این لباس من رو تبدیل به یک برای ارضا و شهوت دیگران نمیکنه؟؟ . آیا این کفش و لباس در شان و شخصیت من است؟؟ . واقعا با این پوشش میتونم ادعا کنم که ؟! . . . قضاوت با شما🙏 ‌نظر شما چیه؟؟ ‌. ‌. . 🌷 @majles_e_shohada 🌷