مجلس شهدا
پارت بیستم #به_همین_سادگی لحنم خود به خود مظلوم شد و ترسیده، از چی مطمئن بود که من درکش نمیکردم؟
پارت بیست و یکم
#به_همین_سادگی
-این یعنی دختر بابا از الان تعارفی شده؟
محمد اوفی کشید و دست به کمر شد، نگاه طلبکارش رو به من بود.
-نخیر باباجون؛ این یعنی این یکی یکدونه باز داره خودش رو لوس میکنه.
محسن هم دهنش رو کج کرد و گفت:
-خودشیرین.
بابا همراه من چشم غرهای به هردوشون رفت و با ریموت در ماشینش رو باز کرد، منم »حسودی« بارشون
کردم و رفتم صندلی جلو بشینم.
-آی خانوم مامان هم داره میاد.
گیج به محسن نگاه کردم.
-مامان؟!
محمد دیگه روی صندلی عقب کنار شیشه جا گرفته و قیافه ش پیروزمندانه بود.
-بله مامان. دسته جمعی میخوایم بریم در خونه ی عمه تحویلت بدیم، بعد خودمون بریم دوردور. آخ چه
صفایی داره حالا بیرون رفتن، چه خوب شد عروسش کردن، نه محسن؟
محسن منتظر شد من بشینم تا اون هم کنار شیشه بشینه، عادت داشتن من رو وسط بذارن.
-آره وهلا. دعاش رو باید به جون امیرعلی بکنیم که از شر این دردونه راحتمون کرد.
با اعتراض و باز هم به سبک دردونه ی بابا بودن گفتم:
-بابا...
مامان که بیرون اومده بود فرصت به بابا نداد و اینبار اون طرفدارم شد.
-صد دفعه گفتم این حرفها رو نزنین، خوبیت نداره؛ دخترمم اذیت نکنین.
لحن تند مامان روشون تاثیر نکرد، تازه با خنده ی ریزی به هم چشمک زدن و من دست به سینه روی
صندلی عقب نشستم. ترجیح دادم با بحث کردن همین اول صبحی روزم رو خراب نکنم.
***
برای دور شدن ماشینِ بابا دست تکون دادم و همون لحظه عطیه در رو باز کرد و با دیدنم دست به کمر
شد.
-وا چه عجب، نمیاومدی دیگه. دست مامانم درد نکنه با این عروس آوردنش، تا لنگ ظهر میخوابه.
پوف بلندی از دهنم در اومد، عطیه هم لنگه ی محسن و محمد بود.
-جون من بیخیال شو دیگه عطی جون، دقت کردی جدیداً داری میری تو جلد خواهرشوهرهای غرغرو؟!
با کیفم زدم به بازوش که تلافی الان و دیشب با هم درآد.
-حالا هم برو کنار، اگه همینجا بمونم تا شب میخوای برام دست به کمر سخنرانی کنی.
بازوش رو ماساژی داد و من اصلا نگاه سنگینش رو به روی مبارکم نیاوردم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت بیست و دوم
#به_همین_سادگی
-دستت هرز شده باید درستش کنم. صد دفعه هم بهت گفتم اسمم رو کامل بگو، شانس آوردی امیرعلی
اینجا نبود وگرنه حالت رو بد جا میاورد؛ میدونی که بدش میاد اسمها رو مخفف بگن.
ضربان قلبم بالا رفت، انگار با حرفِ شیطون عطیه تازه یادم افتاد امروز به عنوان خانوم امیرعلی پاگشا
شدم؛ به عنوان یه تازه عروس و جای مامان خالی بود تا خانمی بودن من رو از بدو ورودم تماشا کنه.
شیطنتم خوابید و پنچر شدن یه دفعه ای من، دل عطیه رو خنک کرد.
-نگو از داداشم حساب میبری! جون من؟!
لحن بامزهاش باعث شد کمی بخندم و برای فرار از جواب دادن، بچگانه زبونم رو نشونش بدم.
-نه بابا. من؟ عمراً.
رفتم سمت آشپزخونه و قهقه ی خنده عطیه تو حیاط پیچید.
-آره جون خودت. خالصه ی آمار کارها و حرفهای که امیرعلی ازشون متنفره رو خواستی با کمال میل
حاضرم بهت بگم که جلوش سوتی ندی. میشناسیش که! اخمهاش از صد تا دعوا و کتک بدتره.
با اینکه به حرفهای عطیه میخندیدم؛ ولی با خودم گفتم راست میگه، اخم کردنش خیلی جذبه داره و
این روزها فقط شده سهم من .
عطر قیمه های خوشمزه و معروف عمه همه جا پیچیده بود، به خصوص آشپزخونه که دل آدم دیگه ضعف
میرفت.
-سلام عمه جون.
عمه با صدای من کفگیر چوبی رو که داشت باهاش کفِ روی برنجها رو میگرفت کنار گذاشت و چرخید.
-سلام عمه، خوش اومدی.
جلو رفتم و یه بـ ـوسـ من روی گونه عمه کاشتم و یه بـ ـوسـ عمه روی گونهم کاشت.
-ببخشید که دیر اومدم، وظیفه م بود زودتر بیام کمکتون.
عمه نگاهی به برنجهاش انداخت که مبادا وا بره.
-برو دختر، خوشم نمیاد تعارفی بشی. تو هم مثل عطیه ای دیگه، میدونم اول صبحتون ساعت دهه. تو
همون محیایی برام، پس مثل عروسهایی که غریبی میکنن نباش.
با ذوق اینکه همه چی مثل سابق بود، دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم، صدای خنده عمه با صدای عمو
احمد قاطی شد.
-به به، چه خبره اینجا؟
-سلام عمو جون.
عمو احمد، سینی به دست پر از فنجونهای خالی نزدیکتر شد.
-سلام بابا، خوش اومدی.
کیفم رو روی کابینتها گذاشتم و سینی رو گرفتم.
-ممنون. خوبین؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت بیست و سوم
#به_همین_سادگی
عمو احمد با یه لبخند سینی رو به دست من سپرد و من باورم شد همون محیام.
-مرسی باباجون خوبم.
آستین تا زدم و همون لحظه مشغول آبکشی فنجونها شدم، عمه اومد مانعم بشه که نذاشتم.
-این قدر بدم میاد از این عروسهای چاپلوس.
عمو احمد به عطیه که با قیافه حسودش به من نگاه میکرد خندید و این خنده برای عطیه گرون تموم
شد، یواشکی باز زبونم رو براش درآوردم. عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه، بهخصوص وقتی طرف
حسابم عطیه بود و مثل یه خواهر.
-بیا برو چادر و کیفت رو بذار توی اتاق شوهرت، من بقیه ش رو میشورم.
دستهای خیسم رو با لبهی چادرم خشک کردم.
-حالا که تموم شد.
عمو احمد همونطور که به این دعوای چشم و ابرو اومدن من و عطیه نگاه میکرد، دست روی شونه من
گذاشت.
-دستت درد نکنه بابا، خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبح هم این سینی تو اتاق میموند هم
نمیاومد جمعش کنه که حالا برای من چشم و ابرو هم میاد.
عطیه چشمهاش گرد شد و من از ته دل به چشمک بامزه و پدرانه ی عمو احمد خندیدم. چه حس خوبی
بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یه دختر نه عروسش. حس میکردم به اندازه عطیه دوستم
داره و چه قدر دلگرم میشدم از این حس طرفداری و شوخیهای پدرانه ی دور از خونه ی خودمون.
با تنه زدن به عطیه چادر و کیفم رو برداشتم و با چاپلوسی تموم گفتم:
-خواهش میکنم عموجون، وظیفه م بود.
صدای پرحرص عطیه رو پشت سرم شنیدم.
-این رو راست میگه.
***
منتظر وسط حیاط ایستادم، نمیدونستم وارد شدن به اتاق امیرعلی بدون اجازهش کار درستیه یا نه که
عطیه بیرون اومد و با کشیدن دستم من رو سمت اتاق امیر علی برد و در رو باز کرد.
-چیه مثل چنار وسط حیاط ایستادی؟ از این به بعد بار و بندیلت رو اینجا پهن میکنی، فهمیدی؟
چادرم رو از سرم کشیدم و نگاهم رو دور تا دور اتاق ساده ی امیرعلی چرخوندم، روی طاقچه پر از کتاب
دعا و سجاده و قرآنش بود. عطر امیرعلی رو که توی اتاق پیچیده بود نفس کشیدم.
-از این بابت خدا رو شکر میکنم.
-پس استخاره کردنت وسط حیاط چی بود؟
-استخاره نکردم. خواستم در بزنم که جنابعالی مثل یابو من رو کشوندی تو اتاق.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
آرمانش بیتالمقدس بود و از بین بردن تکفیریها 💠شهیدمرتضی حسین پور(فرمانده حسین): میخواهم بروم ب
💠همسر بزرگوار شهید مرتضی حسین پور :
مرتضی شهادت را نمیخواست.
مرتضی میخواست خدمت کند.
اما همیشه میگفت اگر خدا انتخابم کند من نه نمیگویم. این را همیشه میگفت.
🌷 اولین باری که بعد از عروسی مجروح شد گلوله تکتیرانداز به شکمش خورده بود و چند انگشت پایینتر از ناف شکاف عمیقی ایجاد کرده بود. خوب به یاد دارم مرتضی گفت آن لحظه که تیر خوردم و افتادم حس کردم شهید شدم، چشمهایم را بستم. گفتم مرتضی آن لحظه نگفتی پس فاطمه چه میشود؟ گفت چرا گفتم اما بعد گفتم خدایی که فاطمه را به من داده خودش مراقب فاطمه خواهد بود و شهادتین را گفتم.
وقتی ناراحت میشدم میگفت من برای شهادت نمیروم اما اگر خدا برای ما شهادت را بخواهد من که نمیگویم نه! تمام فکر و ذکرش خدمت بود.
یک بار در حرم حضرت رقیه(س) بودیم که همرزمان و دوستانش آن شعر معروف «منم میخوام برم، برم سرم بره» را میخواندند و سینه میزدند، من ناراحت شدم و به مرتضی پیام دادم بیا بیرون. گفت چه شده؟ گفتم من نمیخواهم تو این شعر را بخوانی! گفت نمیخواندم، ایستاده بودم کنار و داشتم میخندیدم. گفتم میخندیدی؟!
به چی؟
🌷میگفت :به دوستان، گفتم من نمیخواهم سرم برود، من میخواهم بروم بیتالمقدس نماز بخوانم، من میخواهم بروم امریکا کار دارم، میخواهم بروم عربستان بجنگم، من میخواهم انتقام بگیرم. من تا ریشه اینها را نسوزانم نمیروم.
آرمانش بیتالمقدس بود و از بین بردن تکفیریها.
در نهایت شهادت مزد مجاهدتهای ایشان شد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
علامه حسن زاده آملی: سید مجتبی همچون کبوتری که یک بالش را زخمی کردند،با یک بال اینقدر بال بال زد تا
سید مجتبی علمدار در سحرگاه 11دی ماه 1345 در خانواده ای مذهبی و عاشق اهل بیت در شهرستان ساری دیده به جهان گشود و در اوایل دی ماه سال ۱۳۷۵ به دلیل جراحت شیمیایی روانه بیمارستان شد و پس از چند روز هنگام اذان مغرب روز یازدهم دی ماه نماز عشق را با اذان ملکوتیان قامت بست و به یاران شهیدش پیوست.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
علامه حسن زاده آملی: سید مجتبی همچون کبوتری که یک بالش را زخمی کردند،با یک بال اینقدر بال بال زد تا
🍃 قوانین ده گانه شهید سید مجتبی علمدار 🍃
👇👇👇
🍃 این شهدا به فکر چی بودند و ما به فکر چی..
ده قانون ! خود من یه قانون هم ندارم چه برسه به ده قانون😔
خدایا به ما توفیق و لیاقت همچنین کاری رو بده ..
آمین😔