سردار رشید اسلام
شهید حاج احمد ڪاظمے:
آخرین سحرهاے ماه رمضان است.
اذان ڪه می شود دعا ڪن.
نگذرد این ماه
و دست خالے برگردے!
"رزق شهادتت را بگیر با التماس!"
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃: #شهیدانہ
چگونہ بُگذرم ...
از سیم خاردار هاے نفسی کہ...
شما را ز من گرفتہ است...
.
.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
💠 شهید مدافع حرم حسن حزباوی 🌷 @majles_e_shohada 🌷
💠همرزم شهید مدافع حرم حسن حزباوی:
🌷با صداقت و اهل حجب و حیا بود اگرچه کم حرف میزد اما همیشه لبخند به لب داشت.انسانی متواضع و کم توقع ودر مسائل کاری بسیار با جدیت و نمونه یک پاسدار وظیفه شناس بود چندین بار در رزمایش ها به خاطر همین جدیت و نظم و ذکاوتش مورد تشویق قرار میگیرند. همین رفتار و کردارش سبب شد تا یکی از برادران سنی مذهب در سوریه بعد از دوستی با شهید حزباوی و تحت تاثیر رفتارش به مذهب تشیع مشرف شد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
May 11
مجلس شهدا
سه قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی شده باشید🌺
پارت بیست و هفتم
#به_همین_سادگی
چشمهایی رو که نمیدونستم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که حالا لبخند میزد؛ ولی
چشمهاش پر از درد بود از حرفهایی که زده شده.
لبخند ماتی زدم و حال دلم هماهنگی با منحنی روی لبم نداشت، همین موقع صدای زنگ گنجشکی تو
خونه پیچید و عطیه از جا پرید.
-بدو شوهر جونت اومد.
لرزش بی اختیار قلبم رو حس کردم، باز کار امروز امیرعلی یادم افتاد و حس غریبی به جونم افتاده بود.
-من دیگه برم. تو هم یکم با شوهر جونت خلوت کن، درست نیست اینجا باشم.
با لحن تخس عطیه چشمهای گردشدهم رو به صورتش دوختم و همه بدنم گرم شد. براق شدم و با یه
حرکت پریدم سمتش؛ ولی لحظه ی آخر نفهمیدم کی پشت امیرعلی سنگر گرفت و من دستهام گره شد
بین دستهای امیرعلی که متعجب بود. نگاه هردومون به هم قفل شد و قلب من جایی مابین سینه م به
بیقراری افتاد.
-چه خبره؟ چی شده؟
نگاه بیتابم رو از چشمهاش گرفتم و به عطیه که لبخند دندون نمایی میزد، اخم کردم و اون جای من
گفت:
-هیچی داداش، چیزی نیست که.
چشمکی پشتبند حرفش کرد و من دلم خواست قبل از دور شدنش، یکی بزنمش برای خنک شدن دلم.
با تکون خوردن دستم دوباره به امیرعلی نگاه کردم و تازه یادم افتاد فاصله م با امیرعلی به قدر دو انگشته و دستهام هنوز گرو دستهای سرد و یخش. عجیب بود که هنوز این فاصله حفظ شده و عقب
نکشیده بود. سرم رو بالا گرفتم، نگاهش روی موهای نامرتبم بود.
-مطمئنی چیزی نشده؟
هی بلندی گفتم و دستهام رو محکم از دستهاش بیرون کشیدم. دقیقا بی آبرو شده بودم، موهام رو با
دستم شونه وار مرتب کردم. لبخند گذرایی روی صورت امیرعلی نشست و از کنارم رد شد و رفت سمت
جالباسی. توی دلم بدو بیراهی به عطیه گفتم و جلوی آینهای که با قاب چوبی طالیی روی دیوار نصب
شده بود ایستادم و برای مطمئن شدن از مرتبی موهام، به خودم نگاه کردم. فقط یه ثانیه شد که من
نگاهم از توی آینه، روی دستهام که هنوز موهام رو شونه میزدن ثابت موند، دستهایی که هنوز
سرمای دستهای امیرعلی رو داشت؛ ولی قلبم رو گرم کرده بود. وای از ذهنی که بیهوا براش چیزی
یادآوری میشه؛ یعنی امیرعلی با این دستهاش مرده شسته بود؟! لرزش خفیف تنم رو حس کردم و خدا
رو شکر امیرعلی درگیر لباس عوض کردنش بود.
-نخود نذری میخوری؟
چون توی فکر بودم تکون بدی خوردم و حالا نگاه امیرعلی مستقیم به خود خودم بود و البته کمی
متعجب. گیج نگاهش کردم و تو ذهنم به تحلیل حرفش نشسته بودم و اون جلو اومد. یه قدم، دوقدم و
بعد دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری بالا آورد و جلو صورتم.
-چی شد؟! میخوری؟
ضربان قلبم تحلیل میرفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم چطوری زبونم
چرخید و گفتم:
🌷 @majles_e_shohada 🌷