مجلس شهدا
و ما تا ابد به ڪسانی که پلاڪشان را از گردنشان در آوردند تا مانند حضرت زهرا(س) گمنام و بی مزار باشند
چه عاشقانه با خدای خودشون عهد بستند. 😔
کوله باربهشت:
#التماس_تفکر
🌸✨🌸✨
جـــاي شـــُهـــدا خــالــی
جای "#شهید_دقایقی" خالی که توی وصیت نامه خطاب به همسرش نوشت:
"اگر #بهشت نصیبم شد منتظرت میمانم..
((جای "#شهید_زین_الدین" خالی که میگفت:
در زمان #غیبت #امام_زمان به کسی #منتظر میگویند که منتظر #شهادت باشد... 😔😭))
جای "#شهید_همت" خالی که خانمش میگفت:
همیشه به شوخی بهش میگفتم اگه بدون ما بری گوشتو میبرم..
اما وقتی جنازه رو اوردن دیدم که اصلا سری در کار نیست...😔
جای "#شهید_حسن_آبشناسان" خالی که
همسرش گفت:
لباسهای خونی همسرم را گذاشته بودند داخل یک کیسه پلاستیک..
روز سوم که خانه خلوت تر شد رفتم کیسه را آوردم...
خون هم اگر بماند بوی مردار میگیرد. با احتیاط گره اش را باز کردم و لباسها را آوردم بیرون..
بوی عطر پیچید توی خانه...
عطر گل محمدی.
بوی عطری که حسن میزد..
جای "#شهید_علمدار" خالی که میگفت:
برای بهترین دوستان خود دعای شهادت کنید
ای شُهدا
برای مــا حمدی بخوانید که شُما زنــده ایــد و مــا مـُـرده ...! شهادت یک لباس تک سایز است
هر وقت و هر زمان اندازه ات را به لباس شهادت رساندی،
هر جا باشی با شهادت از دنیا میروی...😔
"#شهید_آوینی"
.
▶شهدا را یاد کنیم با یک صلوات◀❤️
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_فرجهم
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنگام اذان مغرب در محوطه مسجد جمکران ۲۲خرداد۹۷🌺
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی شده باشید🌺
پارت سی و یک
#به_همین_سادگی
-آبروم رو بردی دختره ی دیوونه. صبر کن تا کارت رو تلافی کنم.
لبخند مسخره و ریزی نشست روی صورتش.
-جون تو اصلا قصد ازدواج ندارم، میدونی که امسال دوباره میخوام بشینم برای کنکور بخونم.
لبهام رو متفکر جمع کردم، از یکی به دو کردن با عطیه چیزی نصیبم نمیشد.
-دیوونگی کردی امسال انتخاب رشته نکردی، بیکاری یه سال دیگه بخونی؟
دستهاش رو پشت و رو کرد تا پوست قرمزش گرم بشه.
-رتبه م خوب نبود.
-خب انتخاب رشته میکردی، سال دیگه هم کنکور میدادی. از کجا معلوم حالا رتبه ت بهتر بشه؟
دستهاش رو به هم کشید.
-خب حالا ته دلم رو خالی نکن، عوض این حرفها بگو انشاءالله رشته ی خوبی قبول بشی من چشمهام
درآد.
خندهم گرفت؛ ولی خودم رو کنترل کردم که نخواد باز هم خوشمزه بازیش بگیره.
-خیلی بی ادبی عطیه.
-دخترهای بابا چی به هم میگین؟ بیاین چایی یخ کرد.
نگاهی به سینی پر از چای انداختم، رسم این خونه عوض شدنی نبود. بعد از نهار حتما باید چای
میخوردن به خصوص عمو احمد. عطیه زودتر از من کنار عمو نشست و لیوان چاییش رو برداشت.
-سهم چای محیا هم مال من. این دردونه که چای نمیخوره بابا جون، چرا تعارفش میکنین؟
-واقعا چای نمیخوری؟
همه ی نگاهها چرخید روی امیر علی و عطیه، باز واسه شیطنت روی هوا حرف رو قاپید.
-یعنی بعد از یه ماه که خانومته و یه عمر که دخترداییت بوده و از قضا خیلی هم خونه ما بوده نمیدونی
چای نمیخوره؟!
امیرعلی چشم غرهای حواله ی عطیه کرد، عمو احمد و عمه خندیدن و من به حرف عطیه فکر کردم که یه
جاهایش راست بود و درد. عمو احمد کوچیکترین لیوان چای رو برداشت و من مجبور به لبخند شدم و
بیخیال افکارم.
-حالا بیا این یکی رو بخور، چایی دارچینهای عمه خانومتون خوردن داره.
با تشکر لیوان رو به دست گرفتم و کنار امیرعلی روی زمین نشستم. همونطور که نگاه ماتم به روبه رو
بود آروم، بدون اینکه ازم توضیحی بخواد خودم گفتم:
-زیاد چای دوست ندارم. مگه چی بشه، یه فنجون اون هم صبح میخورم.
سرش چرخید و توی چشمهاش هزارتا حرف بود.
-دیشب فکر کردم چون خونه عمو اکبره اینجوری گفتی؛ یعنی میدونی...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت سی و دو
#به_همین_سادگی
پریدم وسط حرفش، حالا خوب میفهمیدم علت نگاه زیرچشمی دیشبش رو و چه دلخور شدم از پیش
قضاوتیش.
-امیرعلی فکرت اشتباه بوده. من اگه قرار بود مثل فکر تو دیشب رفتار میکردم پس نباید نه شیرینی
میخوردم و نه میوه، من فقط چای نخوردم! راجعبه من چی فکر میکنی؟ چرا زود قضاوتم میکنی؟
سرش رو پایین انداخت و انگشتش رو دایره وار لبه ی لیوان بخار گرفته از چای میکشید.
-درست میگی.
لبخند گرمی همه ی صورتم رو پر کرد و با تخسی گفتم:
-بخشیدم.
درخواست بخشیدن نکرده بود، برای همین با این حرفم یه تای ابروش بالا پرید و نگاهش مستقیم
نشست توی چشمهام و من میخواستم فرار کنم از این نگاه که یه ته لبخند هم داشت به خاطر شیطنتی
که امروز زیادی نشونش میدادم.
-حالا میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم؟ از چای تعارفی عمو احمد نمیشه گذشت.
نگاه ازم گرفت و از قندون دوتا نبات با طعم هل برداشت و گذاشت کف دست دراز شده ی من. خواستم
اعتراض کنم. نبات دوست نداشتم؛ ولی یه خاطره باز توی ذهنم تداعی شد؛ مثل همه ی وقتهایی که
کنار قند توی قندونها نبات میدیدم اون هم با عطر هل.
باز هم بچه بودیم، اومده بودم دیدن عطیه؛ ولی با عمو بیرون رفته بود. عمه برام چای ریخته بود و بازم
قرار بود به خاطر اصرارش بخورم. کسی توی هال نبود و من با غرغر قندون پر از نبات رو زیر و رو
میکردم.
-دنبال چی میگردی تو قندون؟
قیافه ی ناراحتم رو به سمت امیر علی گرفتم و لبهام رو جمع کردم.
-قند میخوام، نبات دوست ندارم.
نزدیکم اومد، جلوم روی دو پاش نشست و یه نبات از قندون برداشت.
-ولی با نبات هم چای خوشمزهست.
شونه هام رو بالا انداختم که نبات دستش رو گرفت نزدیک دهنم.
-امتحانش کن.
نمیخواستم بخورم؛ اما نمیدونم چی شد دهن باز کردم و اون با دستهای خودش نبات رو به خوردم داد
و منتظر شد تا نظرم رو بدونه و من وقتی عطر هل دهنم رو پر کرد بی اختیار لبخند زده بودم و مرغم یه پا
داشت.
-طعمش خوبه؛ ولی وقتی قند باشه... قند بهتره.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
دوستان آخر هر شب دو قسمت از رمان در اختیار شما قرار داده میشود و امیدوارم راضی شده باشید🌺