مجلس شهدا
خاطره ای از پاسدار رشید سپاه اسلام شهید محمدغفاری
💠خاطره ای از پاسدار رشید سپاه اسلام شهید محمدغفاری👇
✅علاقه به شهدا
▪️مسئوالن سپاه انصارالحسین(ع) همدان تصمیم داشتند برای شهدا شناسنامه درست کنند محمد خبردار شد. به عنوان خادم افتخاری شروع به همکاری کرد.
مسئولیت تقریباً چهل پرونده از شهدا را به عهدهي محمد گذاشتند. این کار تأثیر عجیبی روی او گذاشت.حرکاتش عوض شد. وصیتنامه های شهدا را میخواند و حال عجیبی پیدا میکرد. یادمه گفت: یه جوان هفده ساله تو وصیتنامه اش مطالبی نوشته که نسبت به سنش خیلی سنگینه! ببین چقدر بصیرت و شناخت پیدا کرده. چقدر خودسازی داشته که تونسته به این درجه برسه و آخرش هم شهید بشه.
▪️اعتقاد داشت که اگر این آثار جمع بشه و در اختیار مردم قرار بگیره تأثیرات عجیبی در جامعه خواهد داشت. جوانهای ما رو بیمه میکنه و از لحاظ فرهنگی
و مذهبی مردم رو قوی میکنه. خودش هم رابطهي قلبی عجیبی با شهدا داشت.
▪️فیلمهای جنگی و دفاع مقدس رو زیاد نگاه میکرد تا جايی که صدای
اعتراض ما بلند میشد! گاهی اوقات سرزده که وارد اتاق میشدم میدیدم که عکس شهید رو گذاشته مقابلش و داره گریه میکنه! میگفت ما هر چی که داریم به برکت خون این شهداست. من دارم براشون کار میکنم مطمئن هستم که اونها هم دست من رو میگیرند، شهدا تو
مشکلات از ما دستگیری میکنند وکارمون رو درست میکنند. اوایلی بود که میخواست استخدام سپاه بشه گفت که از شهدا خواستم اگه خیر و سلاح من تو این کار هست، ان شاءالله جور بشه، تا من برم لباس مقدس پاسداری بپوشم.
▪️خیلی به حال شهدا غبطه میخورد. خيلي با خودش زمزمه میکرد. میگفتم باز چی شده محمدم؟ میگفت: مامان ما کجا و شهدا کجا؟! من کی هستم، شهدا کی هستند؟ میگفتم ان شاالله که شما هم به مقام شهدا میرسی.میگفت خدایا یعنی میشه من هم بتونم مثل اونا بشم! خدا کنه بتونم راهشون رو ادامه بدم.
♻️راوی:والدین شهدا
🌷 @majles_e_shohada🌷
▪️کتاب پرواز در سحرگاه
مجلس شهدا
❤️🍃
💠یا فاطمــہ الـزهــــرا
⇜بانو چادرے ڪہ شدے
⇜مرامت هم چادرے باشد
⇜چادر ڪہ گذاشتے
⇜وظایفت بیشتر مے شود
⇜گرچہ من مے گویم عشق است
⇜و خبرے از وظیفہ نیست
⇦چشم هایت بانو?
⇦حواست باشد..
⇦صدایت بانو?
⇦حواست باشد
⇦قدم هایت...
⇦مبادا رفتارت چادرے نباشد
❁آخر همیشہ مے گویم چادرڪہ سر ڪردے
❁یڪ چادر ظاهرے بر سرت هست
❁و یڪ چادر باطنے بر دلت..
حواست باشد بانو..
◥چادرے ڪہ در دستان توست
امانت زهراست◣
☜مبادا روز قیامت
☜چادر را ازما بگیرند و
☜بگویند...لیاقتش را نداشتے...
☜بانو حواست باشد...
☜چادر حرمت دارد☞
✿°°✿یڪ آرزو دارم نگو محال است
ڪہ دلم سخت مے شڪند
آرزو دارم فرداے قیامت
زهرا(س)
چادر را با دستان خود
سرم ڪند
بگوید مال تو...
چادر سخت بہ تو مے آید...
آرزو است دیگر....
من بندہ ے پر توقع خدا....
ببخش مرا زهرا جان... °°✿°°
. #بیرق_شیعہ_چادر_خاڪے_توست_یا_زهرا
🌷 @majles_e_shohada 🌷
…ما می رویم
این شما
و این انقلابی کہ
خون ما
خون بھــایش شد...
زمان غریبے است ...
راه شھـدا خلوت است...
وبزرگراه هایشان پرترافیک...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
#شهید_علی_عباس_حسین پور #غواص #والفجر_هشت 🌷 @majles_e_shohada 🌷
بارالها! دلم چنان گرفته که گویی
غم دنیا همگی بر من وارد گشته...
دلم از این دنیای مادی
از هواهای نفسانی
از وسوسه های شیطانی
از گناهان کبیره و صغیره
از زیر پا گذاشتن حق مظلوم گرفته...
می خواهم بال بزنم #پرواز کنم
#عشق در وجودم موج می زند
معبود و معشوق مرا فرا می خواند
کفنم را بیاورید تا بپوشم
خون من از خون امام حسین(ع) و علی اصغر(ع) به خون خفته رنگین تر نیست خدایا احساس می کنم که اعضای تنم میله های زندانی هستند که مرا به اسارت خویش در آورده اند و تلاش مقرون من برای فرار از این زندان بی فایده است مگر به لطف و رحمتت...
خدایا مرا در صف #شهیدان قرار ده و توفیقی عطا کن تا هر چه زودتر جانم را نثار درگاهت گردانم...
#طلبه اهل معرفت
#دانشجوی پیرو خط امام(ره)
#غواص دریادل
#بسیجی وارسته
#عارف باالله
#کوه عرفان و دلدادگی
#عاشق شیدا
#مجنون حضرت اباعبدالله(ع)
#شهید_علی_عباس_حسینپور
#غواص
#والفجر_هشت
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی شده باشید🌺
پارت سی و هفت
#به_همین_سادگی
-با همه دلخوریت از حرفهایی که شنیده بودی، نذاشتی ناراحت بره با اینکه حق با تو بود و بی احترامی
نکرده بودی.
از تعریفش، از نوازش آروم انگشتش غرق خوشی شدم و با یه نفس عمیق و بلند نگاهم رو دوختم به
آسمون سیاه و توی دلم گفتم»خدایا به خاطر کدوم خوبی اینجوری پاداشم دادی امشب؟! شکرت«.
-بیزارم از کینه هایی که بیخودی رشد میکنن و ریشه میدوونن و همه ی احساس قلبت رو می خشکونن،
وقتی که میشه راحت از خیلی چیزها گذشت کرد.
دوباره دستهای من و احساس امیرعلی که شده بود فشار انگشتهاش.
-دستهات یخ زده، بریم تو خونه.
با ورودمون به هال آروم دستهامون از هم جدا شد، طبق یه قراره نانوشته. متوجه چشم و ابرو اومدن
عطیه شدم که طبق معمول نگاهش زودتر از همه، ما رو نشونه رفته بود به خصوص دستهامون رو.
کنارش روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم، انگار تازه متوجه سرمای بدنم میشدم. واقعا حوالی
لحظه هایی که امیرعلی بود همیشه هوا گرم بود و مطلوب، به خصوص که امشب حسابی هم گرمت
میکرد؛ لبخندها و نگاهی که داشت تغییر میکرد. لرزش نامحسوسی کردم از این تغییر دمای یکهویی
هوای سرد بیرون و گرمای زیاد خونه.
عطیه: حقته. آخه حیاط هم جای کنفرانس گذاشتنه؟
دستهام رو به هم کشیدم. دست راستم که اسیر دست امیرعلی بود حسابی گرم بود، پس دست چپ
امیرعلی به جای دست من سرما خورده بود.
-چی میگی تو؟
چشمکی زد و بامزه گفت:
-میبینم جاری جونت حسابی رفته بود رو اعصابت؟
چشمهام رو ریز کردم.
-تو از کجا فهمیدی؟
نیشخندی زد.
-از لبخندهای ژکوند نفیسه و صورت آتیشی تو. چیه درباره اشتباه تو که به امیرعلی جواب مثبت دادی
صحبت میکرد؟
چشمهام گرد شد و این موضوع انگار فقط برای من تازگی داشت!
-چشمهات رو اونجوری نکن. قبل از اینکه بیایم خواستگاریت این شازده خانوم به مامان گفته بود
بیخودی نیایم، عمراً دایی یکی یکدونه دخترش رو به ما بده.
باور نمیکردم نفیسه این حرفها رو به عمه گفته باشه! باز هم حرص خوردم و همه ی عصبانیتم شد یه
نفس بلند.
-یعنی همینجوری رک و بی پروا؟
سرش رو به دو طرف تکون داد و تو ذهنش چیزی رو سبک و سنگین کرد.
-نه خب اینجوری هم که من گفتم نه؛ ولی منظورش دقیقاً همین بود.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت سی و هشت
#به_همین_سادگی
-دختر خانوما میاین کمک؟
به عمه که توی چهارچوب در با سفره ایستاده بود نگاه کردم و بلند شدم رفتم نزدیک و بی هوا صورتش
رو بوسیدم؛ مثال خواستم تلافی حرفهای نفیسه دربیاد.
-چرا که نه.
مامان با سینی پر از کاسه های ترشی نزدیک شد و به اینکار بچگانه م که عمه رو هم به خندهای با
خوشحالی انداخته بود خندید، بی هوا صورت مامان رو هم بوسیدم. بوسیدن عزیزترینها مقدمه
نمیخواست، گاهی بی مقدمه دلپذیرتر بود برای نشون دادن یه پیمان عاطفی!
عطیه تنهای به من زد.
-همچین بدم میاد از این دخترهای لوس خودشیرین.
دهنش رو جمع کرد و بلند گفت:
-مامان بزرگ بیاین ببوسمتون تا این محیا جای من رو تو قلب همه اِشغال نکرده.
من هم همراه مامان و عمه خندیدم و دور از چشم مامان که همیشه آماده به خدمت بود برای دادن درس
اخلاق و توبیخم برای رفتارهای بچگانه، برای عطیه شکلکی درآوردم و لب زدم:
-حسود هرگز نیاسود.
البته از شکلکهای مسخره ی عطیه هم بی نصیب نموندم.
**
با بوق دوم صدای امیرعلی تو گوشی پیچید، همیشه ی خدا توی سلام کردن پیش قدم بود حتی اگه طرف
پشت خط تلفن ناشناس باشه.
-سلام محیا خوبی؟ چیزی شده؟
از تو آینه به قیافه پنچرم نگاه کردم و چه دلم وسط این حرفها یه عزیزم میخواست.
-سلام. حتما باید چیزی شده باشه من به آقامون زنگ بزنم؟
صدای خنده ی کوتاهش رو شنیدم که حتم دارم به خاطر لحن لوسم بود.
-نه درست میگی شما. حالا خوبی؟
امروز حوصله مقدمه چیدنم نبود.
-نه. آخه امیرعلی امروز اولین کلاسمه.
-خب به سلامتی، موفق باشی.
لحن گرمش لبخند نشوند روی لبهام و با همین جمله ساده هم میتونست استرس رو دور کنه.
-استرس دارم.
-استرس؟ چرا آخه؟
نگاه از آینه ی روی دراورم گرفتم و رفتم لب تختم که دقیقا روبه روی آینه بود، نشستم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
💠 شهید مدافع حرم امیر سیاوشی
🌷زمانی ڪه در دمشق بودیم نیروهای فاتحین به شوخی به امیر می گفتند. محاسنت را ڪوتاه ڪن اگر دست داعش اسیر شوی محاسنت را می گیرند سرت را می برند.
شهید سیاوشی می گفت: این اشڪ ها و گریه هایی ڪه برای امام حسین (ع) ڪرده ام، به محاسنم ریخته شده است . من محاسنم را نمی زنم وخود ارباب نمی گذارد ،این سر من دست داعشی ها بیوفتد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
چشم از آسمون نمیگرفت. يك ريز اشك ميريخت.طاقتم تاب شد
- چی شده حاجی؟ 😳
جواب نداد
خط نگاهش رو گرفتم
اول نفهميدم، ولي بعد چرا ... آسمون داشت بچهها رو همراهی میكرد 👌
وقتی میرسيدند به دشت، ماه میرفت پشت ابرها. وقتی میخواستن از رودخونه رد بشن و نور میخواستن، بيرون ميومد
پشت بیسيم گفت «متوجه ماه هم باشين.»
پنج دقيقهی بعد،صدای گريهی آروم فرماندهها از پشت بی سيم میومد.😭
🌷صلوات