eitaa logo
مجلس شهدا
907 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت چهل و پنج -یه ساعته دارم روش رو صاف و تزئین میکنم. اخمی کرد. -خب حالا. باز تو یک کاری انجام دادی! عمه زیرِ برنج هاش رو که دمش بالا اومده بود کم کرد و نفسی از سر خیال راحت حاضر شدن غذاش کشید. -طفلکی محیا که از وقتی اومده داره کار میکنه، تو چیکار کردی؟! چپیدی تو اتاق به بهونه ی درس خوندن. خندیدم که کوفتی زیر لبی به من گفت و بلندتر ادامه داد: -نه خیر مثل اینکه توطئه عمه و برادرزادهست علیه من. گل گوجهایم رو وسط ظرف گرد سالاد و روی کلمه ای بنفش گذاشتم و زیر لب گفتم: -حسود. پشت چشمی نازک کرد و کتابش رو انداخت روی سنگ کابینت. -چه خبره مامان، دو مدل خورشت درست کردین؟! کم این امیرمحمدت رو تحویل بگیر. عمه گره روسریش رو مرتب کرد و نگاه از ما دزدید. -نگو مادر، بچه م دیر به دیر میاد، نمیخوام کم و کسر باشه. میدونم خورشت کرفس دوست داره، برای همین کنار مرغ براش درست کردم. لحن مادرانه عمه دلم رو لرزوند. تازه فهمیدم عمه با این کار میخواست حرف و غم ناگفته ی توی نگاهش رو از ما بپوشونه و غرور مادر بودنش رو حفظ کنه. عطیه که تازه کنار من روی زمین نشسته بود، با پوف بلندی پوست خیار سبز دستش رو پرت کرد توی سینی و اخم هاش سفت رفت توی هم. با آرنجم زدم توی پهلوش تا باز کنه اون اخمهایی رو که عمه رو دمغ تر میکرد، با اخم به من نگاه کرد که لب زدم. -اونجوری قیافه نگیر. بعد هم به عمه که به ظاهر خودش رو سرگرم کرده بود و به غذاش سرکشی میکرد اشاره کردم، اخم هاش باز شد؛ اما با حرص شروع کرد به چاقو زدن روی پوستهای خیار. سینی رو از زیر دستش کشیدم و بلند شدم و ظرفهایی رو که کثیف کرده بودم ور گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شستن شدم. -به به سلام به خانومهای خونه. خسته نباشید. همه به عمو احمد سلام کردیم و عطیه بلند شد و میوه ها رو از عمو گرفت، مثال میخواست خودش رو لوس کنه و این از قیافه ش که برام چشم و ابرو میاومد معلوم بود. اما عمو احمد نزدیک اومد و روی موهای من رو بوسید. -تو چرا دخترم؟ مگه عطیه چیکار میکنه؟ غرق لذت شدم از این بـ ـوسه پدرانه و این بار من خودم رو لوس کردم، حق عطیه بود. -کاری نمیکنم که، وظیفهمه عموجون. عطیه که حرص میخورد گفت: 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت چهل و شش -راست میگه وظیفه شه. مهمون که نیست، وقتی بهش میگین دخترم. عمو احمد با اخم ظریفی نگاهش کرد که عمه سوال قلب دلتنگ من رو پرسید. -پس امیرعلی کجاست؟ -سلام. قبل از جواب دادن عمو، امیرعلی وارد آشپزخونه شد؛ بعد از سلام کردن عمه. نگاهش کمی بیشتر روی من موند و لبخند زد: -خوبی؟ چه احوالپرسی قشنگی بود برام همین کلمه خوبی که با یه لبخند بود برای پوشوندن خستگیش و تزریق مهربونی به من. همونطور که آخرین لیوان رو آب میکشیدم گفتم: -ممنون، خسته نباشید. یه لبخند گرمتر بهم هدیه کرد، انگار با همین جمله ی آخر که کمی ناز چاشنیش کرده بودم تونسته بودم خستگی رو از تنش بیرون کنم. نزدیکم اومد و دستش رو زیر شیر آب خیس کرد و کشید روی لباس کرمی رنگش و من هم با بستن شیر آب، نگاهی به لباسش انداختم که یه لک روغنی بزرگ روش افتاده بود. بدون اینکه من سوالی بپرسم و امیرعلی سر بلند کنه گفت : -لباس عوض کرده بودم تعطیل کنیم، یه آقایی اومد روغن ماشینش رو عوض کنه لباسم کثیف شد. آروم گفتم تا حیای توی جمع بودنم حفظ بشه. -فدای سرت، اینجوری که پاک نمیشه. برو لباست رو در بیار، بده برات بشورم لکش نمونه. وقتی دید واقعا لکه با یه مشت و دو مشت آب نمیره سرش رو بلند کرد. -نه ممنون خودم میشورم. لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم، مگه کوتاه بیاد. -قول میدم تمیز بشورم، برو عوضش کن. به لحن خودمونیم لبخندی زد و رفت سمت اتاقش و من هم بعد از اینکه مطمئن شدم دیگه کاری نیست، دنبالش رفتم. چند تقه به در اتاق امیرعلی زدم و با یاد حرف قبلی عطیه، چهار تا حرف خوشگل تو دلم نصیبش کردم. -بیام تو؟ صداش رو شنیدم: -بیا. لباسش رو با یه تیشرت قهوهای عوض کرده بود و لباس کثیفش دستش بود، جلو رفتم و لباس رو گرفتم. -صبر کن محیا، خودم میشورمش. ابروهام رو بالا دادم. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
❤️|نگاه هایتان... گاهی نگران است گاهی ناراحت شاید هم دلگیر... ❤️|اما هر چه هست هیچگاه سایه ی چشمهایتان را از سرمان برنداریـــد... #التماس‌شفاعت...💔 #سلام‌بر‌شهدا...✋♥️ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
‌کاندولیزا رایس رهبرایران می تواند نقشه هایی راکه بهترین ذهن هاباصرف بیشترین بودجه درزمانی بسیار طولانی کشیده ومجریانی ماهر اجرای آنرابه عهده گرفته اند،بایک سخنرانی یک ساعته خنثی کند. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌷بسم رب الشهدا🌷 #رفیق_شهیدتو_پیدا_ڪن 😍 "شهید حامدجوانے" تاریخ تولد:۶۹/۸/۲۸ تاریه شهادت:۹۴/۴/۳ محل شهادت🍃: لاذقیه(مجروحیت)،بیمارستان بقیه الله تهران(شهادت) مزار شهید🌹:گلزار شهدای وادی رحمت تبریز آتش باران تڪفیری‌ها ڪہ تمام شد، 💣 باز هم این جوان ایرانے بود،🇮🇷 همانجاے قبلے، روے خاڪ لاذقیہ... اما بدون دست، بدون چشم، با یڪ تن پر از ترڪش...😞 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🌷بسم رب الشهدا🌷 #رفیق_شهیدتو_پیدا_ڪن 😍 "شهید حامدجوانے" تاریخ تولد:۶۹/۸/۲۸ تاریه شهادت:۹۴/۴/۳ محل
فرازی از وصیت نامه شهید جوانے☘ اے عاشقان اهل بیت رسول اللہ! من خیلے آرزو داشتم ڪہ ۱۴۰۰ سال پیش بودم و در رڪاب مولایم امام حسین(ع) می‌جنگیدم تا شهید شوم و حال، وقت آن رسیدہ ڪہ بہ فرمان مولایم امام خامنه‌اے لبیڪ گفتہ و از اهل بیت پیامبر دفاع بڪنم✌️ لذا بہ همین منظور عازم دفاع از حرمین بہ سوریہ می‌شوم و آرزو دارم همچون حضرت عباس(ع) در دفاع از خواهر بزرگوارشان شهید بشوم❤️ یا حسین تا آخرین قطره‌ے خون نمی‌گذاریم دوبارہ خواهرت بہ اسارت برود...🍃 📜 ❤️ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
گوینـد یڪ دست صدا نـدارد امّـــا ... بی‌ دست‌ ها غوغا می‌کنند ای شهیـد بی ‌دست یاری ‌مـان ڪـن ... 🔹شهادت : ۹۴/۰۴/۰۴ براثر جراحات جانبازی در سوریه #شهید_حامد_جوانی #شهید_ابوالفضلی #سالروز_شهادت 🌷 @majles_e_shohada 🌷
⭕️دختر تازه مسلمان روس: 💢مشکل دولت ایران این است که راهنمایی‌‌های #آیت‌الله_خامنه‌ای را اجرا نمی‌کند. 💢ایرانی‌ها به تاریخ‌‌شان رجوع کنند، دیگر از غربی‌‌ها الگو نمی‌گیرند. 🌷@majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت چهل و هفت -یعنی من بلد نیستم بشورم؟ کلافه نفسی کشید، انگار حرف اصلی بیخ گلوش مونده. -آب حیاط سرده، دستهات... نذاشتم ادامه بده. -میرم توی روشویی دستشویی آب داغ بگیرم لک چربش بره، بعد بیرون آب میکشم. خواست مخالفت کنه که مهلتش ندادم و با قدمهای سریع بیرون اومدم. کی میخواست این تعارفها رو تموم کنه؟ دلم صمیمیت میخواست، جوری که خودش بگه میشه این رو برام بشوری. یقه ی لباس رو به بینیم نزدیک کردم، پر از عطر امیرعلی بود. دیده بودم همیشه به گردنش عطر میزنه، خوب عطرش رو نفس کشیدم و بعد شروع کردم به شستن. وقتی مطمئن شدم اثری از لکه نیست، دستهای پرکفم رو آب کشیدم و لباس رو برداشتم تا توی حیاط راحت بتونم آب کشیش کنم. بیرون که اومدم چادر رنگی افتاد روی سرم و من با تعجب امیرعلی رو دیدم که صورتش پر از لبخند عمیق بود با چاشنی تشکر و لب زد: -امیرمحمد اینها اومدن. با یه دست لباس رو نگه داشتم و با دست دیگه چادر رو درست گرفتم. -از دختردایی ما کار میکشی امیرعلی؟ نگاهی به امیرمحمد انداختم که با کت و شلوار مشکی بود و دستهاش توی جیب شلوارش. -سلام. خوبین؟ کمی به نشونه ی حرمت سر خم کرد. -علیک سلام دختردایی. بابا بده خودش این لباسهاش رو بشوره، این وضع هر روزشه ها. مشت شدن دست امیرعلی رو دیدم، لحن شوخ امیرمحمد میگفت قصد کنایه زدن نداشته؛ ولی امیرعلی حسابی نیش خورده بود البته این رسمی پوشیدن امیرمحمد یه جور کنایه بود؛ چه اصراریه خونه بابا اومدن این قدر رسمی و شیک؟! لبخندی زدم، تغییر حالت امیرعلی به چشم نیاد. -خودم خواستم. مگه لباسش رو میداد، اگه هر روزم باشه روی چشمهام؛ وظیفمه. حالت امیرعلی تغییر نکرد و امیرمحمد لبخند معنی داری زد، ادامه این صحبت رو دوست نداشتم. -نفیسه جون و امیرسام کجان؟ -زودتر رفتن تو خونه. امیرسام بیتابی می کرد، شیر میخواست. سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم و با گفتن ببخشیدی رفتم سمت شیر آبی که درست وسط حیاط بود، با یه حوضچه سنگی آبی فیروزهای. با رفتن امیرمحمد و بسته شدن در چوبی هال، امیرعلی تکیه از دیوار گرفت و اومد نزدیک من. -بده من، خودم آب میکشم برو تو خونه. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت چهل و هشت لحنش تلخ بود و صورتش پراخم، توجه ی نکردم و لباس رو به دو طرف؛ زیر شیر آب پیچوندم. دستش جلو اومد و نشست روی دستهام. -میگم بده به من. دیگه خیلی تلخ شده بود و تند، دستش هم می لرزید از زور عصبانیت. نگاهی به چشمهاش انداختم، من گناهی نداشتم. با لجبازی و حرص گفتم : -نمیدم. دستش مشت شد روی دستم و باز من گفتم: -خودت خوب میدونی آقا امیرمحمد فقط میخواست شوخی کنه. نفس عمیقی کشید و من با دستم آب ریختم روی سر شیر آب که کفی شده بود و بعد آب رو بستم. پوفی کشید، کلافه و خسته. -خسته شدم. حتی از خودم که فکر میکنم همه چیز کنایه است، قبلا برام مهم نبود؛ ولی حالا دوست ندارم تو اذیت بشی و خجالت بکشی از کنار من بودن. آب لباس رو محکم چلوندم و بعد توی هوا تکوندم تا آب اضافیش کامل بره و خیلی چروک نشه. همونطور که میرفتم سمت طنابی که عمه از این سر تا اون سر حیاط وصل کرده بود، برای خشک کردن لباسها؛ گفتم: -گمونم راجع به این موضوع صحبت کرده بودیم، اون شب خونه بابابزرگ قصه نمیگفتم برات امیر علی. اومد نزدیک و من بی توجه به نگاه سنگینش گیره های قرمز رنگ رو روی لباس زدم. زیر لب گفت: -متاسفم، بد حرف زدم. نگاهم رو دوختم تو نگاه پشیمونش. -طعنه های بقیه اذیتم نمیکنه، هر چند تا حالا هم طعنه ای در کار نبوده و هر کی رو که از دوست و آشنا دیدم ازت تعریف کرده؛ اهمیت هم نمیدم به حرفهایی که زیاد مهم نیستن؛ ولی اذیتم میکنه این رفتارت که یه دفعه غریبه میشی و غریبه میشم برات. نگاهش هنوز توی چشمهام بود و دنبال جمله ای می گشت برای گفتن که با قدمهای آرومی رفتم توی اتاقش و روسریم رو جلو آینه انداختم روی سرم و مدل عربی بستم، بعد از چند لحظه اومد و در اتاق رو پشت سرش بست. حاشیه ی روسریم رو مرتب کردم، سعی میکردم نگاهش نکنم. -چرا اینجا اومدی؟ میرفتی توی هال من هم می اومدم. عجب تعارف مسخرهای. لمس حضورش وسط دلخوری هم یه نعمت بود برام. به خاطر سکوتش چرخیدم که نزدیک اومد و فاصله مون شد به زور چهار انگشت. بازوهام رو گرفت توی دستهاش. -قهری؟ لپهام رو باد کردم و با صدا خالی. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺