eitaa logo
مجلس شهدا
890 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
9.4هزار ویدیو
81 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات @ghatre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از Zouhair
پارت پنجاه -من. نگاه ذوق زدهم رو به امیرعلی دوختم که عطیه ابرو بالا انداخت. -نه بابا! کی میره این هم راه رو؟ خب تو هم یکی لنگه این محیایی دیگه. امیرعلی ابروهاش رو بامزه، با هماهنگی چشمهاش بالا داد. -آها یعنی من هم دیوونه م؟ عطیه لبش رو به طرز مسخرهای گزید. -بلانسبت داداش، من محیا رو گفتم. امیرعلی خنده ش گرفته بود ولی سعی میکرد جدی باشه. -محیا هم خانوممه، دوباره نبینم بهش بگی دیوونه. نگاه عمه و عمو احمد هم که با هم ریزریز حرف میزدن با این حرفها چرخید روی ما، البته با یه لبخند خاص و مهربون و من بیشتر از قبل ذوق کرده بودم البته با خجالت زیاد. نگاه پرتشکرم رو به امیرعلی دوختم، عطیه براق شد چیزی بگه که امیرمحمد با خنده پایان داد به این دعوایی که شوخی بود. -کار خوبی کردی محیا خانوم. آدم باید طبق خواسته خودش انتخاب کنه، اگه رشته ت رو دوست نداشته باشی علاقه ت هم به درس خوندن از بین میره. سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم. این بار مخاطب امیرمحمد عطیه شد. -خب عطیه خانوم، انشاءالله امسال که دیگه سخت میخونی که یه رشته خوب قبول بشی؟ -دارم میخونم دیگه، حالا شما دعا کنین اون رشته خوبه رو قبول بشم. امیرمحمد به لحن جسور عطیه خندید و من چقدر دلم خواست واسه ش شکلک درآرم. دیگه به ادامه ی صحبت امیرمحمد و عطیه توجه نکردم و رو به امیرعلی که کنار من نشسته بود و رفته بود توی فکر و چشم دوخته بود به گلهای قالی دستباف قدیمی الکیرنگ، گفتم: -فردا هم میری؟ با پرسش سربلند کرد که گفتم: -کمک عمو اکبرت؟ لبخند محوی زد، من پیگیر همه ی کارهاش میشم. -معمولا هر جمعه میرم. -میشه یه روز من هم باهات بیام؟ چشمهاش، از روی تعجب کمی بازتر شد. -جدی که نمیگی؟ لبهام رو با زبونم تر کردم، کنار امیرعلی که هستم دلم تجربه ی همه چیز رو میخواست. -چرا، اتفاقاً جدیِ جدی هستم. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت پنجاه و یک -محیا حرفش هم نزن، هنوز روز تشییع جنازه ی اون مامان بزرگت رو یادم نرفته. از یاد مامان بزرگ مادریم قلبم فشرده شد. سوم راهنمایی بودم که فوت شد و روز تشییع جنازه، موقع وداع با دیدن بدن کفن پوشش از حال رفتم و تا یه ماه از وحشت کنار مامانی می خوابیدم که خودش سخت عزادار بود. مامان با فوت مامان بزرگ رسماً تنها شد، بابابزرگ رو قبل از دنیا اومدن من از دست داده بود. مثل من تک دختر بود و با فوت مامان بزرگ، دو دایی بزرگم رو هم دیگه خیلی کم میدیدیم و دیدارهامون رسید به عید تا عید. گاهی چه قدر دلم تنگ میشد برای مامان بزرگم با اون گیس های سفیدش که همیشه بافته بود. -ولی دوست دارم بیام. سری به نشونه ی منفی تکون داد. -اصلا نمیشه. وا رفتم، فکر میکردم استقبال میکنه. -چرا نه؟ پس خودت چرا رفتی؟ با مهربونی بهم خیره شد و من توی این جمع دستم به هیچ جا بند نبود که بتونم فداش بشم. -من فرق میکنم. محیا من یه مردم، باید بتونم به ترسهام غلبه کنم. بنا رو گذاشتم به لجبازی. -خواهش میکنم، فقط یه بار. اگه دیدم طاقت ندارم خودم میام بیرون. -دوست ندارم باز هم برات کابوس شب درست کنم، نمیشه، میدونم ترسویی. اخم مصنوعی کردم و دلخور گفتم: -امیرعلی! تک خنده ش رو با چایش پایین داد. -جونم؟ خب حقیقته دیگه. گرم شدم از جونم گفتنش و اخم هام باز شد. آره خب حقیقت بود، حقیقتی که امیرعلی میدونست و من باید ذوق زده میشدم نه دلخور. فنجون چایش رو توی نعلبکی گل سرخی گذاشت و نگاه من کشیده شد روی توپ کوچیکی که امیرسام داشت باهاش بازی میکرد، حالا اون توپ اومده بود سمت من و نگاه امیرسام هم با توپ روی من کشیده شده بود. چشمکی بهش زدم و توپ رو آروم پرت کردم سمتش که ذوق کرد و وقتی خندید دو تا دندون سفید خوشگل پایینش دیده شد و من بی حواس با ذوق برای این کودکانه هاش، بلند گفتم: -الهی قربونت برم نفس، با اون دندونهای برنج دونه ت. یه دفعه سکوت کامل شد و نگاه های متعجب روی من. با دیدن لبخند کش اومده ی امیرسام اول از همه عمو احمد خندید که عطیه گفت: -چته تو با این قربون صدقه رفتنت؟ همه رو سکته دادی. به امیرسام اشاره کرد که فکر می کرد، حاال اون مرکز توجه قرار گرفته و با ذوق دست میزد. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت پنجاه و دو -این رو ببین چه خوشش هم اومده. لب پایینم رو به دندون گرفتم و همه به حرف عطیه و این بچگی کردن من خندیدن و نفیسه امیرسام رو که بغلش بود بلند کرد و گرفت سمت من. -بیا زن عموش. به جای قربون صدقه رفتن یکم نگه ش دار ببینم نیم ساعت دیگه هم باز قربونش میری یا فرار میکنی. دوباره صدای خنده، مهمون هال کوچیک شد و من حس خوبی پیدا کردم از لحن صمیمی نفیسه که موقع طرفداری امیرعلی از من، یه لنگ ابروش بالا رفته بود. با کمال میل امیرسام رو گرفتم و وقتی قشنگ بـ ـوسه بارونش کردم بین خودم و عطیه نشوندمش و اون دوباره شروع کرد با ذوق دست زدن، محکم بوسیدمش و دلم ضعف رفت برای این سادگی کودکانه ش. -گمونم خیلی بچه ها رو دوست داری نه؟ نگاهم رو از امیرسام که حالا با عطیه بازی میکرد گرفتم و به نفیسه نگاه کردم، چه خوب که بعد از اون بحث مسخره حالا راجع به چیزهای معمولی حرف میزدیم؛ بدون دلخوری. -آره، وقتی نزدیکشونم حس خوبی دارم. دلم میخواد من هم باهاشون بچه بشم و بچگی کنم، بی دغدغه. عطیه آروم و زیر لبی گفت: -نه که الان خیلی بزرگی، بچه ای دیگه. می دونستم صداش رو نفیسه نشنیده، برای همین برای تلافی؛ با چشمهام براش خط و نشون کشیدم که لبخند دندون نمایی زد و من با ریز کردن چشمهام نگاهم رو گرفتم. -پس فکر کنم خیلی زود بچه دار بشی با این حس های مادرانه ی خفته ای که داری. حس کردم صورتم داغ شد، خوب بود امیرمحمد و عمو با هم صحبت میکردن و حواسشون به ما نبود؛ این حرف های هر چند معمولی؛ اما حسی به اسم حیا رو تو وجودم زنده میکرد. عمه هم حرف نفیسه رو روی هوا قاپید. -انشاءالله بچه ی شما دو تا رو هم من ببینم به همین زودی. داشتم از خجالت محو میشدم و صورتم تا حد ممکن پایین افتاد، امیرعلی ظاهراً به صحبت های عمو گوش میکرد؛ ولی چین ظریف پیشونیش نشون میداد متوجه ی حرفهای ما هم هست و من بیشتر احساس شرم کردم. خنده ی ریز ریز عطیه هم رفته بود روی اعصابم، از بین دندونهام کوفتی نثارش کردم که میون خنده ش گفت: -مطمئنم امیرعلی الان حسابی آتیشیه، متنفره از این حرفهای و صحبت ها که به جای باریک میکشه. لب پایینم رو زیر دندونم گرفتم. -عطی خجالت بکش میفهمی چی میگی؟! عروسک امیرسام رو براش کوک کرد و بیخیال بود. -عطی و درد، اسمم رو کامل بگو؛ خوبه بهت هشدار داده بودم شوهرت همین الان هم برزخیه ها. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
دوستان بنا به درخواست بعضی از اعضا امشب چهار پارت از رمان رو قرار دادیم...🌺
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاعلی گفتیم وازنام علی میترسند خیل وهابی وتکفیری وسفیانی ها ذکرسربندمن امروزفقط خامنه ایست نام زیبای توشدزینت پیشانی ها بایدعـمـارشویم حادثه ها درراهند تاکنیم دورازاو،گردپریشانی ها 🌷 @majles_e_shohada 🌷
برخیز و سلامی کن ولبخند بزن که این صبــح نشانی زغم وغصـه ندارد. لبخنـد خـدا در نفس صبح عیان است بگذار خـدادست به قلبـــ💗ـــت بگذارد. الهی به امید تو 🌸ســلام پنج شنبه تون پراز لبخند 🍃🌼🍃✨♡✨🍃🌼🍃 🌷 @majles_e_shohada 🌷
3.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••┈┈••✾❀✾••┈┈•• ⛔️ 💯 👈 نگاه مرد به زن بی حجاب 👇👇 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🔸 شهـدا چہ مے‌گویند؟ آنها می‌گوینـــد ما در خود مَـردانہ رفتیــم، حالا شماست..!! مبـادا با یا ڪارے ڪنید کہ ما هـدر برود ...🌷 🌷 @majles_e_shohada 🌷
♥️🎈✨ من در خاڪ تو را میجویم اما تو، بر بامے از ابرها خیره بہ من بہ سرگردانے ام بہ جستجوے بیهوده ام مینگرے... 💛| #شهیدانه 🌷 @majles_e_shohada 🌷
با شهداحرف بزن حرفهایت را میشنوند کمکت میکنندشهدا دل نازک اند☺️❤️ کافیه کمی خودت را برایشان لوس کنی نمیگذارند آب در دلت تکان بخورد فقط باورشان داشته باش #لحظه_هایت_را_شهدایی_کن 🌷 @majles_e_shohada 🌷