فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد حسن عباسی:
یقه تک تک مسئولین جمهوری اسلامی تو قیامت،سر پل صراط گیره...
در این مملکت کسی اجازه نداره درباره موشک مذاکره کنه.!
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽کلیپ
#خودشهید 👣مصطفی صدر زاده👣
معرفی کردن خودشون....
چیشد که رفتن....
ثبت نام کردنشون....
چرا ایران اجازه نمیداد....
#شهدا_برای_ما_حمدی_بخوانید_که_شما_زنده_اید_و_ما_مرده
🌷 @majles_e_shohada🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷صحبت های همسر شهید در روز تشییع پیکر ایشون🌷
✨«فاعتبروا» یعنی مصطفی....
یعنی من.....
✨مگر نه این است که امام خامنهای حسین زمان است....
✨مگر نه این است که داعش و صهیونیسم فرزندان آمریکا هستن....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چفيهای که رهبری بر دوش حلما، نوه جانباز ٧٠٪ انداختند.😊
در دیدار جانبازان با امام خامنه ای
🌷 @majles_e_shohada 🌷
May 11
#ســـیـــره_شهدا♥️
سه روز بود که به شناسایی رفته بود..
بعد از شناسایی با خستگی زیاد نقشه را
پهن کرد و نقطه ای را نشان داد و گفت:
اگر من در این عملیات زنده ماندم
که هیچ..!! اگر شهید شدم اینجا از روی
چند خوشه گندم رد شدم !!
به صاحبش بگویید که از ما راضی باشد..
#شهید_حسین_خرازی
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🕊شهیـد🕊:
🍃🌺🍃🌺
ده سال بعد از شهادت مهدی و مجید #زین_الدین، پدر بزرگوارشون میگفت:
من در این مدت طولانی بارها نشسته و به خاطرات گذشته بازگشتهام. اما هر چه فڪرڪردم تا یڪ خطا و یا گناهی از مجید و مهدی به یاد بیاورم ، چیزی پیدا نڪردم ، نمی خوام بگم معصوم بودند ، اما من ڱه پدرشون هستم، به خداییِ خدا #گناهی ازشون سراغ ندارم...
📌شهیدان مهدی و مجید زینالدین
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🕊شهیـد🕊: 🍃🌺🍃🌺 ده سال بعد از شهادت مهدی و مجید #زین_الدین، پدر بزرگوارشون میگفت: من در این مدت طو
📖 #خاطرات_شهدا
🌷 #شهید_مجید_زین_الدین 🌷
بی نهایت عشق 🕊
🔹دلش نمی خواست ڪارهایش جلوی دید باشد، مدتی را ڪه در جبهه بود، اجازه نداد حتی یڪ عڪس یا فیلم از او تهیه شود.
🔸آخرین بار ڪه به مرخصی آمده بود، قبل از رفتن همه ی عڪس هایش را از بین برد تا پس از شهادت چیزی از او باقی نماند.
🔹همین طور هم شد و برای شهادتش حتی یڪ عڪس هم در خانه نداشتیم.
🔸همیشه پنهان ڪار بود. حتی زخمی شدنش را هم از دیگران پنهان می ڪرد.
🔹یڪ بار ڪه به مرخصی آمده بود، احساس ڪردم هنگام بلند شدن به سختی حرڪت می ڪند، ولی چیزی را بروز نداد.
🔸وقت نماز شد. وضو ڪه گرفت، رفت توی اتاق و در را قفل ڪرد. از این ڪارش تعجب ڪردم، خواهرش ڪه ڪنجڪاو شده بود، از بالای در، داخل اتاق را نگاه ڪرد و متوجه شد ڪه مجید نماز را به صورت نشسته می خواند .
🔹مجید از ناحیه ی پا مجروح شده بود، اما اجازه نداد حتی ما ڪه خانواده اش بودیم متوجه شویم🌺
🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت پنجاه و نه
#به_همین_سادگی
وارد حیاط دانشگاه شدم و نگاهی به آسمون پرستاره ی بالای سرم انداختم.
-کشته مرده این مهمون دعوت کردنتم.
-من همین مدلی بلدم، میای دیگه؟
نفسم رو با صدا بیرون دادم و بخار بزرگی جلوی دهنم شکل گرفت. برای رفع دلتنگی که خوب بود این
دعوتی.
-باشه ممنون، از عمه تشکر کن.
-خب دیگه خیلی حرف میزنی، از درسهام افتادم، اگه رتبه م خراب بشه امسال؛ گردن توئه.
-نه این که خیلی هم درس خونی.
-از تو درس خونترم. خداحافظ محی جون.
خنده م گرفته بود و خواهر شوهر بازیهای عطیه جاهایی به درد میخورد.
-خداحافظ دیوونه.
خودتی ای گفت و تماس قطع شد.
از سرمای زیاد کمی توی خودم مچاله شدم و قدم هام رو تند کردم، کاش این سرما الاقل با خودش برف و
بارون میآورد. به قسمت شلوغ حیاط دانشگاه رسیدم انگار همیشه تو این محوطه که پر بود از درخت
کاج های که توی زمستون هم سبز بودند، بعد از کلاس همه اینجا کنفرانس میذاشتن. کلا یه جلسه ی
دیگه بود بعد از درس، برای گرفتن جزوه و تحلیل های درسی دوستانه از حرفهای استاد. من هم که اون
قدرها با کسی صمیمی نشده بودم که تو این گفتگوها شرکت کنم؛ چون اغلب مجردها با هم همدل بودن
یا هم دوستهایی که از دبیرستان با هم اومده بودن دانشگاه؛ اما خب با همه هم در عین حال دوست
بودم؛ اما فقط سر کلاس. نگاهم رو از همهمه ی اطرافم گرفتم و سرعت قدمهام رو بیشتر کردم؛ ولی یه
دفعه تحلیل رفت همه ی توانم و امشب خدا آرزوم رو خودش از دلم گرفته بود.
امیرعلی بود، آره خودش بود. باور نمیکردم اینجا باشه، متوجه من نشد و قدم هاش رو تند کرد سمت
خروجی دانشگاه.
نفهمیدم چه طور شروع کردم به دوییدن و داد زدم:
-امیرعلی؟ امیرعلی؟
صدام رو شنید و ایستاد، نگاه خیلی ها چرخید روی من که مثل بچه ها با هیجان میدویدم و خدا کنه این
رفتارم از سمت امیرعلی اخطار نگیره؛ دلم تنگ بود خب.
سرعتم این قدر زیاد بود که محکم بهش خوردم، صدای پوزخند و تمسخر اطرافیانم رو شنیدم و
متلک هایی رو که من رو نشونه رفته بود؛ ولی مگه مهم بود وقتی امیرعلی اینجا بود؟!
سرزنش گر گفت:
-چه خبره محیا.
یادم رفته بود دلخور بودنم، با لبخند یه قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم؛ چه قدر دلتنگ بودم
براش.
-ببخشید دیدم داری میری، فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم. اومدی دنبال من؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت شصت
#به_همین_سادگی
به موهاش دست کشید و سرش رو تکون داد و انگاری داشت افکارش رو پس میزد.
-خب راستش آره.
باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت:
-یکی از مشتری هامون ماشینش اینجا خاموش کرده بود، زنگ زد اومدم اینجا. میدونستم امروز کلاس
داری گفتم منتظرت بمونم، با هم بریم؛ ولی اصلا حواسم به سر و وضعم نبود، کاش نمی....
صدای پر از تردیدش رو نمیخواستم، سر خوش پریدم وسط حرفش.
-مرسی که موندی با هم بریم.
نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشمهام ثابت شد و آروم گفت:
-ماشین ندارم.
لحن امیرعلی کنایه داشت، خدا کی میرسید آخر این کنایه های پرسشی!
نگاه ی به خیابون خلوت انداختم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم.
-چه بهتر با اتوبوس میریم، اتفاقا خیلی هم کیف داره.
نگاهش میخ چشم های خندونم بود و نمیدونم دنبال چی!
-با این سر و وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟!
دستش رو رها کردم و یه قدم عقب عقب رفتم، امیرعلی ایستاد و نگاهش هزارتا سوال داشت و درعین
حال منتظر واکنش من.
-مگه سر و وضعت چشه؟
جلو رفتم و شروع کردم به تکوندن خاک شلوار و لباسش.
-فقط یکم خاکی بود که الان حل شد، لک لباست هم که کوچیکه.
نگاهش مات شده بود و خودش ساکت. به دستهاش نگاه کردم.
-بیا یه آب معدنی بخریم دستهات رو بشور، بیا که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها.
نفس عمیق بلندی کشید و خیلی خاص گفت:
-محیا؟
لبخند نمی افتاد از لبم و این محیا گفتنش قلبم رو به نفس نفس زدن انداخته بود.
-بله آقامون؟
سرش رو تکونی داد تا افکار هیچ و پوچش بیرون بریزه.
-هیچی، هیچی!
یه هیچی گفت با هزار معنی، یه هیچی که هزار حرف داشت. قدم تند کرد سمت سوپری نزدیکمون و من
هم دنبالش. یه شیشه آب معدنی کوچیک خرید و من روی دستهاش آب ریختم و کمک کردم تا اون
لکه ی سیاه و چرب کف دستش که بی صابون پاک نمیشد از بین بره. دستهای خیسش رو تکوند که من
لبه ی چادرم رو بالا آوردم و شروع کردم به خشک کردن دستهاش، خواست مانع بشه که گفتم:
-چادرم تمیزه.
صداش گرفته بود و کاش حالش کنار من خوب میبود.
-میدونم، نمیخوام خیس بشه.
-خب بشه مهم نیست. هوا سرده، دستهات خیس باشه پوستت ترک میخوره.
دوباره نگاهش شد و چشمهای من، از اون نگاههایی که قلبم رو بی تاب تر میکرد و هزار تا حرف و تشکر
داشت. بی هوا دستهام رو محکم گرفت و من از این لمس دستهاش کمی لرزیدم.
-بهتری؟
چین انداختم به پیشونیم؛ ولی لحنم تلخ نبود و بیشتر مثل بچه ها گله کردم.
-چه عجب یادت افتاد! خوبم بی معرفت.
فشار آرومی به دستهام داد و من چرا داشت گرمم میشد.
-ببخشید، راستش من...
-باز چی شده امیرعلی؟ اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟
لبهاش رو برد توی دهنش و با ناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷