eitaa logo
مجلس شهدا
905 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.7هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات @ghatre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت هشتاد و پنج -نگاهش کن، لبخند رو لبشه و این یعنی راحت رفته. بچه هاش میگن وقتی مرده تسبیح بین انگشتهاش بوده و در حال ذکر، خوش به حالش. اول و آخر جای همه ما اینجاست خاله، مهم اینه که چه طوری بریم . همونطور مات به جنازه خیره شده بودم و به حرفهای خاله لیلا گوش میکردم. مامان بزرگ من هم تسبیح توی دستش بوده که تموم کرد، همون تسبیحی که مامان باهاش نماز شب میخوند. -دیگه نگاه نکن. نگاه پربغضم رو به خاله لیلا دوختم که لبخندی به من زد. -میخوای بری بیرون؟ به نشونه ی منفی سر تکون دادم که گفت: -پس تو هم قرآن بخون، مثل من. موقع غسل دادن همیشه قرآن میخونم هم دلم آروم میگیره هم یه ثوابی به روحشون میرسه. -یعنی بدون اینکه بدونین آدم خوبی بودن یا نه براشون قرآن میخونین؟ خاله لیلا چارقد رو از سر این مامان بزرگ مرده بیرون میکشید. -چه فرقی میکنه دخترم، قضاوت آدمها کار ما نیست؛ کار خدای بزرگ و بخشنده ست. نگاهم رو دزدیدم و به کفشهام دوختم، چه دل بزرگی داشت این خاله لیلای غسال. بوی صابون توی دماغم پیچید و با صدای شر شر آب توانم بیشتر تحلیل رفت. شروع کردم به قرآن خوندن، آیت الکرسی خوندم و سوره های کوچیک؛ قلبم داشت آروم میگرفت. فاتحه خوندم برای این مامان بزرگ غریبه و مامان بزرگ خودم. نفس عمیقی کشیدم؛ ولی ای کاش این کار رو نمیکردم، بوی کافور حالم رو بد کرد و چشمهام رو باز. بدن دیگه کفن پیچ شده بود و خاله لیلا هنوز هم زیر لب قرآن میخوند. با صدای تحلیل رفتهای گفتم: -خاله؟ نگاهی به من انداخت، گره کفن رو محکم کرد و قلب من لرزید. -جانم؟ حالت خوبه؟ خوب نبودم؛ ولی سر تکون دادم به نشونه مثبت. -شما هم که برای اولین بار اومدین اینجا ترسیدین؟ یا من دیگه خیلی... -من هم ترسیدم دخترم، خیلی هم ترسیدم. میدونی دلیل ترس همه ی ما از چیه؟ ترس از مرگ، ترس از مردن. ما میخوایم از این فکر فرار کنیم که یه روزی جای همهمون اینجاست، همه ی ما آخرین حمامون رو باید بیایم اینجا تا پاک بشیم. وَ اِلّا مرده وحشت نداره، اینجا وحشت نداره؛ من هم کم کم این رو فهمیدم. صدام میلرزید. -ولی من هنوز هم از مرده میترسم. لبخندی به صورتم پاشید. -پاشو بیا اینجا. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت هشتاد و شش با ترس آب دهنم رو قورت دادم. -پاشو بیا، بیا تا ترست بریزه. قدمهام رو با تردید برداشتم و رسیدم بالا سر جنازه ی کفن پیچ شده که روی صورتش هنوز باز بود. -ببین ترس نداره. این آدم یه روز کنارمون زندگی کرده و ممکنه از کنارت رد هم شده باشه؛ اما تو نترسیدی، حالا چرا میترسی؟ این یه جسمِ بیروحه و ترس نداره. نگاهم روی پوست چروکیده و سفید شده ی جنازه و فکی که با پنبه و شال سفید بسته شده بود، موند. اشکهام بی هوا ریخت و تشییع جنازه ی مامان بزرگ توی ذهنم تداعی شد. -ازش نترس، براش فاتحه بخون این جوری قلب خودت هم آروم میگیره. بی اختیار لب باز کردم و شروع کردم به فاتحه خوندن و نفهمیدم کی جنازه از اونجا برده شد. -حالت بهتره؟ سر تکون دادم که خاله لیلا روپوشش رو درآورد. -باز خوبه فقط اومدی اینجا ترست بریزه، روز اولی که من اومدم اینجا کمک کردم و شبش تا صبح از وحشت نخوابیدم؛ اما خب دیگه عادت کردم. با صدای لرزونی گفتم: -چی شد که خواستین این کار رو انجام بدین؟ -به خاطر شوهرم، اون هم یه غساله؛ من هم مثل تو خیلی می ترسیدم. راستش رو بخوای اول هم که محمودآقا اومد خواستگاریم ازش خوشم نمی اومد و نمی خواستم قبول کنم؛ اما خب زمان ما همه چی زوری بود حتی ازدواج. بزرگترها باید می پسندیدن که پسندیده بودن. برای ما هم قرار نبود خواستگار دکتر مهندس بیاد؛ همون شعار همیشگی که کبوتر با کبوتر و باز با باز. بی خیال این حرفها، کم کم همه چیز فرق کرد و یه دل نه صد دل عاشق محمودآقا شدم و من هم مثل تو خواستم من رو بیاره اینجا؛ اومدم از سر کنجکاوی. نمیدونم چی شد موندگار شدم و همون روز خواستم یاد بگیرم و این کارم بیشتر دامن زد به ترس روز اولم، خانومی که قبل از من اینجا بود خانوم با خدایی بود و با اینکه وضعیت زندگی خوبی داشت، محض ثوابش میاومد. خدا رحمتش کنه خودم غسلش دادم، همین خانوم بود که فکر این که این کار فقط مخصوص ما بدبخت بیچاره هاست رو از ذهنم انداخت بیرون؛ چون از بزرگی این کار برام گفت. خالصه کنم برات، من هم روز اول خیلی ترسیدم، خیلی. میدونی محیا جون، مردم فکر میکنن چون شغلمونه دیگه برامون عادی شده، نمیگم نشده؛ ولی راستش گاهی هنوز هم من رو وحشت میگیره؛ وحشت از مرگ. چادرش رو از جالباسی کوچیک دیواری برداشت. -بریم که فکر کنم شوهرت دیگه پس افتاده. لبخندی به صورتش پاشیدم و باهاش هم قدم شدم. -وقتی بهم گفتی خاله لیلا و خودت دست بلند کردی و با من دست دادی خوشحال شدم، راستش به خاطر شغلی که دارم کمتر کسی بهم احترام میذاره و همه فکر میکنن وظیفمه این کار رو انجام بدم. مردم دیدگاه خوبی نسبت به ما ندارن، تو خیلی خانومی و واقعا که تو و آقا امیرعلی به هم میاین. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#حرف_ناب اگرکسی با تندی تو را نصیحت کرد، سخنش را قطع نکن چون در پشت تندی اش محبت عمیقی قرار دارد، مانند کسی نباش که ساعت زنگدار را می شکند فقط به جرم این که او را بیدار کرده است... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁ببینید، شاید حال دل تون عوض شد 🍂لحظاتی از شهادت شهید مدافع حرم علی تمام زاده😔 🌷 @majles_e_shohada 🌷
برای پر زدن سبقت گرفته خداوندا #برادر از #برادر اولین برادران #شهید مدافع حرم #شهادت: تدمر سوریه #شهید_مصطفی_بختی #شهید_مجتبی_بختی #سالروزشهادت #یادش_باصلوات 🌷 @majles_e_shohada 🌷
#حسیــن_جـان چنـد وقٺیـسـٺ دلم ڪرده هواے حرمـٺ همـہ رفٺنـد ولـے نوبٺِ ما نیسٺ ڪہ نیسٺ😭 #دلِ_من_لڪ_زدهــ #براے_حُسیــن 🌷 @majles_e_shohada 🌷