⚛﴾﷽﴿⚛
💢 #شبهه :🕵♀
چرا باید حجاب رو قبول کنیم؟
👈 بعضیا میگن چون در قرآن گفته 👇👇
لا اکراه فی الدین ؟
اجباری نیست چرا باید مجبورمون کنن😕
بخاطر همین مجبور به داشتن حجاب نیستیم
که صد در صد غلطه ⬇⬇
این مثل این می مونه که شما یه خونه ای و بخری🏡 ولی بگی پول آب و برقشو نمیدم.😏
لا اکراه یعنی محبور نیستی خونه رو بخری☝️👇
حالا که خریدی باید پول آب و برقشم بدی🌹🍀✋
دین اجبار نبوده 👈
ولی اگه مسلمان شدی باید حدودشو رعایت کنی...🌹🍀👌
دفترچه راهنمای دین ما قرآنه
آيه های حجاب هم از قرآنه 🌹🌹...
👈 سوره ها و آيه های پایین درمورد حجاب حرف زده :
(سوره مبارکه نور آيه ۳۱)
و (سوره مبارکه احزاب آيه ۵۹)
پس حجاب فرمان الهی است 👆
و با حجاب بودن واجب دینی است👌
که با حجاب بودن پاداش اخروی نیز دارد ؛😅
و پاداش نزد خدا قطعی است💯✅
(سوره مبارکه بقره آيه ۶۲)
✴ لطفاً این متن رو به اشتراک بذارین ✴
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 عصر آفتابی مسجد جمکران شب چهارشنبه 26 تیرماه 1397🍃
🌺 اللهم عجل لولیک الفرج🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت هشتاد و نه
#به_همین_سادگی
-پات اذیت میشه؟
با روشن کردن ماشین دستش رو روی شقیقه م کشید.
-نه قربونت برم، چشمهات رو ببند. سرت درد میکنه؟
فقط سر تکون دادم. امیرعلی مشغول رانندگی شد و گاهی دستش نوازش گونه کشیده میشد روی
شقیقه م که نبض میزد.
***
عطیه مشکوک چشمهاش رو ریز کرد.
-گریه کردی؟ باز با امیرعلی بحثت شده؟ چیزی گفته؟
بی حوصله گفتم:
-بی خیال عطیه، مهلت جواب دادن هم بده.
یک تای ابروش رو داد بالا.
-خب بفرمایین ببینم چیه؟
کف اتاق امیرعلی با همون چادر دراز کشیدم.
-هیچی.
-آره قیافه ت داد میزنه چیزی نیست. امیرعلی کجاست؟ میرم از اون بپرسم.
-جون محیا بی خیال شو.
بالاخره رضایت داد و اومد توی اتاق.
-از زیر دست مامان بابا و جواب پس دادن فرار کردی، به من نمیتونی دروغ بگی.
سرگیجه داشتم، چشمهام رو روی هم فشار دادم. هول هولکی با عمه و عمو سلام احوالپرسی کرده بودم
تا به حال و روزم شک نکنن؛ ولی عطیه تیز بود.
-چی شده محیا؟
با صدای امیر علی نیم خیز شدم.
-هیچی.
عطیه مشکوک پرسید.
-چی شده امیرعلی؟ خانومت که جواب پس نمیده، نکنه دخترداییم رو دعوا کرده باشی؟!
امیرعلی خندید ولی خوب میدونستم خنده ش مصنوعیه؛ چون چشمهاش داد میزد هنوز نگران منه.
-اذیتش نکن بی حوصله ست.
-اونوقت چرا؟
امیرعلی کلافه پوفی کرد که من آروم گفتم:
-اگه دهن لقی نمیکنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه.
هی بلندی گفت، چشم هاش گرد شد و داد زد:
-دیوونه شدی؟
دستم رو گرفتم جلوی بینیم.
-هیس چه خبرته، دیوونه هم خودتی.
عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت:
-این مخش عیب برمیداره، تو چرا به حرفش گوش کردی؟
-من ازش خواستم.
-تو غلط کردی.
امیرعلی اخطارآمیز گفت:
-عطیه!
-خب راست میگم، نمیبینی حال و روزش رو؟!
امیرعلی خم شد و کمک کرد چادرم رو در بیارم.
-خوبم عطیه، شلوغش نکن، فقط یکم سرگیجه دارم، بهم یه لیوان آب میدی؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت نود
#به_همین_سادگی
نگاه خصمانه و سرزنشگرش رو به من دوخت و بیرون رفت. خودش میدونست فرستادمش دنبال نخود
سیاه؛ چون الان حال و روزم واقعا مساعد نبود برای شنیدن غرغر و نصیحت هاش. امیرعلی روی دو پاش
جلوم نشست و دکمه های مانتوم رو باز کرد و مقنعه م رو از سرم کشید، نگاهش روی گردنم ثابت موند.
-چیکار کردی با خودت محیا؟
نگاهم رو چرخوندم تا گردنم رو ببینم؛ ولی نتونستم. انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش،
خودم رو عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی میکردم چنگ انداختم به گلوم.
نگاهش سرزنشگر بود که گفتم:
-اول هوای اونجا خیلی خفه بود، من...
ادامه حرفم با بـ ـوسهای که امیرعلی کاشت روی گردنم تو دهنم ماسید.
با لحن ملایمی گفت:
-قربونت برم آخه این چه کاریه کردی؟
از بـ ـوسهاش گرم شده بودم و آروم لب زدم:
-خدا نکنه.
با بلند شدن صدای اذون که نشون میداد وقت نماز ظهره، دستم رو کشید تا بلند بشم
-پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره.
کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم، نسیم خنک موهام رو به بازی گرفته بود. حالم خیلی
بهترشده بود، با اولین بـ ـوسهای که امیرعلی کاشته بود روی گردنم. به سادگیِ جمله دوستت دارم بود و
همونقدر هم پر از احساس. البته اگه فاکتور میگرفتیم از اون بـ ـوسهای که توی خواب روی چشمم
کاشته بود.
-اونجا چرا بابا! برو آشپزخونه وضو بگیر سرما میخوری.
لبخند زدم به عمو احمدی که سجاده به بغل میرفت تا توی هال نماز بخونه.
-همینجا خوبه، آب خنک بهتره.
عمو با لبخند مهربونی در هال رو باز کرد.
-هر جور راحتی دخترم، التماس دعا.
-چشم، شما هم من رو دعا کنین.
حتما بابایی گفت و در هال رو بست. انگشت اشارهم رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم. عطیه
همیشه به این کار من میخندید و مامان میگفت خدابیامرز مامان بزرگم هم همینجور فرق باز میکرده
برای وضو. یاد مامان بزرگ، دوباره امروز رو یادم آورد، سرم رو تکون دادم تا بهش فکر نکنم؛ ولی با دیدن
صابون سبز و پرکف کنار شیرِ آب دوباره تخت غسالخونه و صابون پر از کفی که اونجا بود یادم اومد.
معدهم سوخت و مایع ترشمزه و زردرنگی رو بالا آوردم. صدای هول کرده عمه رو شنیدم.
-چیه عمه؟ چی شدی؟
نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق میزدم.
عمه شونه هام رو ماساژ میداد.
-بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی؟
با خودم گفتم کاش مسمومیت بود. بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم.
-خوبم عمه جون، ببخشید ترسوندمتون.
شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه.
-نمیخواد دختر پاشو برو تو خونه، رنگ به رو نداری.
-نه نه خوبم، میخوام وضو بگیرم.
-مسموم شدی؟
نگاه دزدیدم از عمه.
-نمیدونم از صبح زیاد حالم خوب نبود.
-جوشونده میخوری؟
جوشونده؟! حالم مگر با جوشونده های ضدتهوع عمه خوب شه.
-اذیت نشین، بهترم.
عمه رفت سمت آشپزخونه.
-چه تعارفی شدی تو، الان برات درست میکنم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 مداحی شب نهم محرم 96🍃
با نوای سید مهدی حسینی
#پیشنهاد_دانلود🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🎥 انتشار درد و دل مخفی رهبر معظم انقلاب برای اولین بار 😔 😭 حتما گوش کنید خیلی زیباست 🌷 @majles_e_sh
✨ میانبر بر مطالب ناب کانال..✨👆👆
مجلس شهدا
🍃 برمشام میرسد هر لحظه بوی کربلا بردلم ترسم بماند آرزوی کربلا 🍃 ... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
✨ میانبر بر مطالب ناب کانال..✨👆👆
مجلس شهدا
🍃 مداحی شب نهم محرم 96🍃 با نوای سید مهدی حسینی #پیشنهاد_دانلود🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
✨ میانبر بر مطالب ناب کانال..✨👆👆
مجلس شهدا
🌷#زندگی_به_سبک_شهدا
روزهاے اول ازدواج یہ روز دستمو گرفٺ و گفٺ:
"خانومـ...
بیا پیشمـ بشینـ کارِٺ دارمـ..."🎈
گفتمـ...
"بفرما آقاے گلمـ منـ سراپا گوشمـ..."
گفت "ببینـ خانومے...
همینـ اول بهٺ گفتہ باشمااا...
ڪار خونہ رو تقسیمـ میڪنیمـ هر وقٺ نیاز بہ ڪمڪ داشتے باید بہمـ بگے...☺️"
گفتمـ "آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے☹️
گفت "حرف نباشہ ،حرف آخر با منه..😏
اونمـ هر چے تو بگے منـ باید بگمـ چشمـ...!
واقعاً همـ بہ قولش عمل ڪرد از سرڪٱر ڪہ برمیگشت با وجود خستڰے شروع میکرد ڪمڪ ڪردنـ...
🏙واسہ زندگے اومدھ بودیمـ تهرانـ...
با وجود اینڪہ از سختیاش برامـ گفتہ بود ولے با حضورش طعمـ تلخ غربٹ واسم شیرینـ بود...🙂 سر ڪار ڪہ میرفٺ دلتنـگ میشدمـ..
🙂وقتے برمیگشت، با وجود خستگے میگفٺ...
"نبینمـ خانومـ منـ...
دلش گرفتہ باشہ هااا...
پاشو حاضر شو بریمـ بیرونـ... .
🌷همسر شهید مهدی خراسانی
👈شادی روح شهید مهدی خراسانی صلوات
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 شب چهارم محرم 96🍃
با نوای #سیدمهدی_حسینی
🌺 #پیشنهاد_دانلود
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
#مداحی بسیار زیبای حاج میثم مطیعی به یاد شهدای مدافع حرم به ویژه شهید یدالله قاسم زاده 🔈 #پیشنهاد
✨ میانبر بر مطالب ناب کانال..✨👆👆
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت نود و یک
#به_همین_سادگی
کلافه نفس کشیدم و چه بد بود نقش بازی کردن.
چادر رنگی رو روی سرم مرتب کردم و زیر لب اذان و اقامه میگفتم. امیرعلی قامت بسته بود و من با
نگاهم قربون صدقه ش میرفتم. دستهام رو تا نزدیکی گوشم بالا آوردم، یاد کردم بزرگی خدا رو و قامت
بستم؛ با بسم الله گفتنم انگار معجزه شد و همه وجودم آروم.
نمازم که تموم شد سجده شکر رفتم تا یادم بمونه همیشه خدا رو دارم و چه قدر ممنونش هستم. با بلند
شدنم امیرعلی جوشونده به دست روبهرو و نزدیکم نشست.
-قبول باشه.
لبخندی زدم.
-ممنون، قبول حق.
اخم ظریفی کرد.
-حالت بد شد؟
-چیز مهمی نبود، عمه شلوغش کرد.
دل نگران گفت:
-چرا صدام نزدی؟
خوشحال از دلنگرانی های امروزش گفتم:
-خوبم امیرعلی، باور کن.
با انگشت اشاره ی تا شده ش شقیقه م رو نوازش کرد.
-مطمئن باشم؟
سرم رو چرخوندم و انگشت تو هوا مونده ش رو بوسیدم.
-آره مطمئنِ مطمئن. مرسی که هستی و دل نگران.
نگاه ش رو به چشم هام دوخت، توی چشم هاش محبت موج میزد. نیم خیز شد و پیشونیم رو بوسید.
-نمازت رو بخون، جوشونده رو هم بخور.
امروز شده بود روز بـ ـوسه های امیرعلی که غافلگیرانه می نشست روی صورتم و آرامش پشت آرامش
بود که منتقل میکرد به روحیه ی داغونم.
***
شب شده بود و من با چادر بعد خوندن نماز عشا بی حال کف اتاق افتاده بودم. نهار نتونسته بودم بخورم و
خدا رو شکر عمه گذاشته بود به پای مسمومیتم؛ ولی چشم غره های عطیه که به من و امیرعلی میرفت
نشون میداد که میدونه چرا نمیتونم نهار بخورم. فکر میکردم توی معده م یه گوله آتیشه، معده م خالی
بود؛ ولی همه ش بالا میآوردم. فشارم پایین بود و همه رو دلنگران کرده بودم به خصوص امیرعلی رو که
همه ش زیرلب خودش رو سرزنش میکرد.
امیرعلی وارد اتاق شد و تلفن همراهش رو گرفت سمتم.
-بیا مامانته.
گوشی رو به گوشم چسبوندم، صدام لرزش داشت به خاطر حال خرابم.
-سلام مامان.
صدای مامان نگران تر از همه بود.
-سلام مامان، چی شده؟ بیرون چیزی خوردی؟
-نه، ولی حالم اصلا خوب نیست.
-صبح هم که میرفتی رنگ به رو نداشتی مادر.
چشمهام رو که از درد معده روی هم فشار میدادم، باز کردم؛ امیرعلی تو اتاق نبود. صبح از ترس بود و
حالا اون ترس و وحشت ده برابر شده بود.
بازم بغض کردم.
-مامان میاین دنبالم.
-نه مامان، عمه ت زنگ زد اجازه خواست اونجا بمونی. طفلکی امیرعلی خیلی دل نگرانته، دوست داره
پیشش باشی خیالش راحتتره، شب رو بمون.
با اون حال خرابم هم خجالت کشیدم؛ ولی یه حس خوبی هم داشتم.
-آخه...
-آخه نیار مامان بمون. امیرعلی شوهرته دخترم، این که دیگه خجالت نداره.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت نود و دو
#به_همین_سادگی
دلم ضعف رفت برای این صحبتهای مادر و دختری که مثل همیشه از پشت تلفن هم مامان حالم رو
درک کرد.
بی هوا گفتم:
-دوستتون دارم مامان.
-من هم دوستت دارم. کاری نداری؟ چیزی لازم نداری؟
-نه ممنون.
مواظب خودت باش، سلام برسون.
چشم آرومی گفتم و بعد خداحافظی کردم و تماس قطع شد. آهسته دستم رو پایین آوردم و نگاهم روی
تلفن همراه ساده و معمولی امیرعلی موند، انگار قصد داشت تا ابد تو دنیای سادگی هاش بمونه؛ دنیای
واقعی که حل نشه با یه دنیای مجازی. چه خوب بود دنیای امیرعلی و من چه با اطمینان میتونستم تکیه
کنم بهش؛ چون امروز تازه رسیده بودم به واقعیت، به باور زندگی و به این که چه زود همه میرسیم به ته
خط، به وقتی که خدا بگه برگه ی زندگی بالا.
با صدای باز شدن در اتاق سر بلند کردم، امیر علی اومد تو اتاق و کنارم نشست.
-چیزی میخوری برات بیارم؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و خجالت زده گفتم:
-ببخشید دست خودم نیست، نمیدونم چرا این جوری شدم! همه ش توی ذهنم...
دستش حلقه شد دور شونه هام.
-چرا ببخشید؟ عزیزم من حالت رو درک میکنم. خودم هم اینجوری بودم فقط یکم خوددارتر.
سرم ر به شونه ش تکیه دادم.
-تو خواستی من شب اینجا بمونم؟
با دستش موهام رو نوازش کرد.
-آره، ناراحت شدی؟
-نه فقط خجالت میکشم.
خنده ی کوتاهی کرد و باز یه بـ ـوسه مهمون موهام شد.
-قربون اون خجالتت.
روی پاش ضربه زد.
-سرت رو بذار اینجا.
بی حرف سرم رو روی پاش گذاشتم، خوابم می اومد ولی نمیتونستم بخوابم؛ می ترسیدم.
شقیقه م رو نوازش کرد و موهام رو برد پشت گوشم.
-سعی کن بخوابی، من اینجام، از هیچی نترس.
دستش رو محکم گرفتم.
قول میدی؟
چادر نمازم رو روی پاهام کشید.
-قول میدم، حالا بخواب.
چشمهام رو بستم و نفهمیدم کی زیر نوازش دستهای امیرعلی خوابم برد.
خواب های عجیب و غریب میدیدم، با وحشت چشمهام رو باز کردم؛ همه جا تاریکی محض بود. تصویر
غسال خونه و جنازه ی کفن پیچ اومد جلو چشمهام، دهن باز کردم جیغ بزنم که از پشت کسی بغلم کرد و
دستش جلو دهنم رو گرفت و من فقط میلرزیدم.
-آروم محیا جان ، منم. نترس عزیزم من اینجام.
با شنیدن صدای امیرعلی بی اختیار اشکهای پر از اضطرابم ریخت. سریع چرخیدم و خودم رو توی
آغوشش قایم کردم و هق هقم رو توی سینه ش خفه کردم، برام امن ترین جای دنیا بود حصار دستهایی
که محرم بودن باهام.
-امیرعلی من خیلی ترسوام ببخشید، ببخشید. حتما میگی خیلی لوسم اما...
موهام رو نوازش کرد و سرم رو بوسید.
-من اصلا همچین چیزی نمیگم، میدونستم امشب اینجوری میشی برای همین خواستم بمونی. اولش
همیشه اینجوریه تا با خودت کنار بیای.
-الان اون خانومه که خاله لیلا غسلش داد توی قبره، نه؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷