🍃🍃🍃🍃🍃💠﷽💠🍃🍃🍃🍃🍃
همسر سردار #شهید_علیرضا_عاصمی:
💠 همیشه یک #تبسم زیبا داشت. وارد خانه که میشد، قبل از حرف زدن لبخند میزد. عصبانی نمیشد. صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی #موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم.
یک روز مشغول آشپزی بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده. ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمیداد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. میگفت: یک شب من، یک شب شما...
یک شب #شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور میکرده که همسرشان به منزل نمیآید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست میخوریم...
📕 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃🍃🍃🍃🍃💠﷽💠🍃🍃🍃🍃🍃
همسر سردار #شهید_مصطفی_چمران:
💠 یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود. مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها». و من هم این کار را کردم. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، میبوسید و همانطور با گریه از من تشکر میکرد. من گفتم: «برای چی مصطفی؟» گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.» گفتم: از من تشکر میکنید؟ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این کارها رو میکنید.»
گفت: «دستی که به مادرش خدمت میکند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.» هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم.
📕 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
💠شهید مدافع حرم محمد تاجبخش🍃
💠مادر شهید مدافع حرم محمد تاجبخش
🌷روزی که می خواست اعزام شود،نماز صبح را که خواندم دیدم محمد هم نمازش را تمام کرده است.بعد آمد جلوی من پای سجاده زانو زد.دست هایم را گرفت بوسید،صورتم را بوسید.من همینجا یک حال غریبی شدم.گفتم:مادر جان تو هردفعه می رفتی تهران مأموریت،هیچ وقت این طوری خداحافظی نمی کردی.گفت:این دفعه مأموریتم طولانی تر است دلم برای شما تنگ می شود.من دیگر چیزی نگفتم،بلند شدم قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم،بعد که محمد رفت برگشتم سر سجاده و ناخودآگاه گریه کردم.انگار همان موقع همان خداحافظی به من الهام کرده بود که این دیدار آخرمان است.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃🌸
همسر سردار #شهید_عباس_کریمی:
تواضع و #فروتنی عباس باور نکردنی بود.
همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق میشدم، بلند میشد و به قامت میایستاد. 💞
یک روز وقتی وارد شدم روی #زانویش ایستاد. ترسیدم،
گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟
خندید و گفت:
«نه شما بد عادت شدهاید؟ من همیشه جلوی تو بلند میشوم. امروز خستهام.به زانو ایستادم».
میدانستم اگر سالم بود بلند میشد و میایستاد. اصرارکردم که بگوید چه ناراحتی دارد.
بعد از اصرار زیاد من گفت:
چند روزی بود که پاهایم را از #پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمیتوانم روی پاهایم بایستم.
📕 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_18554811.mp3
2.26M
•| #حاج_یکتا💚
دو دقیقه روایت🙂...
همه چی دست امام زمانه...❤️
#پیشنهاد_دانلود✨
#التماس_دعا✋
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽نماهنگ/
نه ایران کوفه است و نه ما اهل کوفه
آقا جانمان تنها نیست 💪
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
«جمعه احوال عجيبي دارد
هر كس از عشق نصيبي دارد»
«در دلم حس غريبي جاري است
و جهان منتظر بيداري است»
«جمعه، با نام تو آغاز شود
يابن ياسين همه جا ساز شود»
«جمعه يعني غزل ناب حضور
جمعه ميعاد گه سبز حضور»
«جمعه هر ثانيه اش يكسال است
جمعه از دلهره مالامال است...»
« ابر چشمان همه باراني است
عشق در مرحله پاياني است»
«كاش اين مرحله هم سر مي شد
چشم ناقابل ما تر مي شد»
جمعه یعنی انتظار بی کران
جمعه یعنی دور شو از دیگران
جمعه یعنی طالب مهدی شدن
جمعه یعنی ضد بد عهدی شدن
جمعه یعنی آرزوی فاطمه
جمعه یعنی گریه بی واهمه
جمعه یعنى مست و بی پروا شدن
جمعه یعنی عاشق زهرا شدن
جمعه یعنی تیغ در دست علی
جمعه یعنی هستی هست علی
جمعه یعنی با شهیدان ساختن
جمعه یعنی برقه برانداختن
جمعه یعنی با یتیمان خوب باش
جمعه یعنی ساده و محبوب باش
جمعه یعنی درد را درمان کنی
جمعه یعنی آنچه خواهی آن کنی
جمعه یعنی یک بهانه یک نفس
جمعه یعنی شاد بیرون از قفس
جمعه یعنی عید، یعنی پاک شو
همنشین انجم و افلاک شو
جمعه یعنی با خودت آسوده باش
جمعه یعنی آنچه او فرموده باش
جمعه_یعنی_یک_ندا_صاحب_الزمان
✨ #اللهم_صل_علی_محمدوآل_محمد
#وعجل_فرجهم
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا جانـــ
کی می خواهیـ بیایی
به خدا دیگر بریــــ😔ده ایم
آقا جان... خیلی کنایه شنیدیمــ
بیا.....
#اللهم عجل لولیک الفرج
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_18525478.mp3
2.66M
پرمیگیره قلبم بخدا ، سوی حرمت با صفای کربلا...
انی سلمُ لِمن سالمکم
حسین حربُ لِمن حاربکم
#کربلایی_جوادمقدم
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌹پیشنهاددانلود
مجلس شهدا
#زندگی_به_سبک_شهدا
💟ضمانت عاشقی
👈با وجود سختی های زیادی که در زندگی داشتیم روز به روز عشق منو رضا به هم بیشتر میشد.
🌹این اواخر به شوخی میگفت عصمت من مطمئنم که تو مرا جادو کردی وگرنه مگه میشه آدم یک نفر رو اینقدر دوست داشته باشه..
🙂هیچوقت کاری نکردم که رضا از من دلخور شود، با همه سختی ها ساختم، و به هیچ وجه دلم نمی خواست ناراحتش کنم.
💍برای اولین بار که به مشهد رفته بودیم هر دو ما تصمیم گرفتیم حلقه های ازدواجمان را به آستان مقدس امام رضا (ع) هدیه کنیم تا ضامن خوشبختی ما در زندگی گردند..
☺ و الحق که خود امام رضا ضامن زندگی ما شده بودند و هیچوقت از زندگی با رضا با تمام فراز و فرودهایی که داشت ناراضی نبودم.
به نقل از همسر شهید رضا کارگر برزی
👈منبع:سایت نوید شاهد
شادی روح شهدا #صلوات
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
✨ ارسالی توسط Hoseyniam خادم المهدی عج ✨ ... عکس و وصیت شهید خود را برای ما ارسال کنید تا معرفی
🍃قسمتی از وصیت نامه شهید مدافع حرم:
#شهید_حسین_مشتاقی
🌺جوانها روحیه شهادت طلبانه داشته باشید
به ولله که دشمن از همین روحیه شهادت طلبیه ما میترسد...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
بااجرای مخفیانه سند ۲۰۳۰ توسط دولت روحانی؛ آغاز پروژه به اصطلاح لغو حجاب اجبارى با اتباع بیگانه به بهانه گسترش گردشگری در ایران به طور رسمی کلید خورد تا به مرور در کل کشور اجرا شود!
شرکت کنندگان خارجی المپیاد جهانی زیست شناسی ۲۰۱۸ بدون حجاب و پوشش اسلامی در سالن امتحان حاضر شدند
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت نود و پنج
#به_همین_سادگی
یه دفعهای و بلند گفتم:
-راستی خاله لیلا شماره ت رو از کجا داشته؟
-آرومتر هم بپرسی جواب میدم، گفت محمودآقا از عمواکبر گرفته.
آهان کشیدهای گفتم.
-یه کار دیگه هم داشت، ما رو برای عروسی دخترش دعوت کرد، آخر هفته است؛ میای بریم؟
با تعجب گفتم:
-ما رو؟ چرا آخه؟
-ولله تو خودت رو یه دفع های فامیل کردی، من چه بدونم!
لحنش نشون از شوخی داشت؛ ولی من هم الکی خودم رو زدم به دلخوری.
-امیرعلی اذیت نکن دیگه.
باز هم خندید، انگار به چیزی که میخواست رسیده بود؛ من هم با خودم فکر کردم چه دل بزرگی داره
خاله لیلا و منی رو که فقط یه روز دیده بود دعوت کرده تا شریک شادی هاش باشم، چه خوب.
-شوخی کردم خانوم گل، چرا دلخور میشی؟! حالا میای؟ چون دیگه چهلم بابای نفیسه خانوم هم گذشته
و بیاحترامی هم نمیشه. حالا چیکار کنیم؟! بریم یا نه؟
ذوق کردم، عاشق مهمونی هایی بودم که خودمونی تعارفت میکردن، باز هم فراموشم شد که مثال دلخور
بودم.
آخ جون عروسی. آره میام، چرا که نه؟!
-خوبه، خانواده ی عمواکبر هم دعوتن.
-چه عالی، اینجوری دیگه من تنها نمیمونم خجالت بکشم.
-حسابی خواب رو از سرت پروندم نه؟
لپ هام رو باد کردم و با صدا خالی.
-نه خب، من در هر موقعیتی خوابم بیاد میخوابم.
-پس دیگه بخواب، شبت بخیر.
قبل از قطع کردن تماس دلم رو به دریا زدم و گفتم:
-امیرعلی؟
-جانم؟
بی اختیار لبخند پر کرد صورتم رو. آرزویی که از موقع خواب رو دلم سنگینی میکرد رو گفتم:
-راستش یه کم میترسم، برام قرآن میخونی قبل از اینکه قطع کنی؟ البته اگه خستهای...
پرید وسط حرفم.
-خسته نیستم، بخونم برات؟
مثل بچه ها ذوق زده از مهربونیش گفتم:
نه نه، صبر کن دراز بکشم که خوابم ببره و دیگه نتونم فکر و خیال کنم.
-باشه.
صاف شدم و سرم رو روی بالشتم گذاشتم و گوشی رو به گوشم چسبوندم که گفت:
-بخونم محیا خانوم؟
-آره ممنون، فقط امیرعلی اگه یه بار جواب خداحافظیت رو ندادم بدون که خوابیدم، باز صدام نزنی
بیدارم کنی ها... بد خواب بشم؛ خودت گوشی رو قطع کن. پیشاپیش شبت بخیر.
با اخطار گفت:
-بخونم؟
چشمهام رو بستم.
-آره بخون.
صوت قشنگ قرآنش بلند شد و من آرامش میگرفتم از سوره های کوچیک قرآنی که امیرعلی برام
میخوند. سوره توحیدش رو که تموم کرد چشمهام داشت گرم میشد، آروم و با صدای پر از خوابی
گفتم:
-دوستت دارم.
مکث کرد و بعد از چند ثانیه با بسم الله الرحمن الرحیم سوره بعدی رو شروع کرد به خوندن و من
پلکهام با آرامش عجیبی روی هم افتاد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت نود و شش
#به_همین_سادگی
*
نگاهم رو روی خانومی که کل میکشید ثابت نگه داشتم و فاطمه خانوم که کنارم نشسته بود در ادامه کل
کشیدن اون خانوم همراه بقیه شروع کرد به دست زدن. همون موقع هم عروس با لباس سفید و دامن
پفیش وارد خونه شد که اول از همه خاله لیلا رفت سراغش، عروس هم اصلا مراعات صورت آرایش شده و
موهاش رو نکرد و مثل بچه ها خزید بغل مامانش؛ از همین دور هم برق اشک رو تو چشمهای هردوشون
میدیدم. یه لحظه دلم لرزید، من هم شب عروسیم از مامان جدا میشدم، از بابا و حتی داداشهای دو
قلویی که عاصی بودم از دستشون؛ چه لحظه ی تلخی که همه ی خوشی شب عروسی رو زایل میکرد.
نمیدونم چرا من اشک جمع کردم توی چشم هام، یکی نبود بگه آخه عروسی هم جای گریه ست؟ به
خودم نهیب زدم که تقصیر من چیه اینها وسط عروسیشون سکانس احساسی اجرا میکنن.
-عروس خوشگل شده، نه؟
با صدای فاطمه خانوم که هنوز داشت دست میزد نگاه از جای خالی عروس و خاله لیلا گرفتم و به عروس
که حالا سر جای خودش محجوب و سر به زیر نشسته بود دوختم. موهاش فر شده بود با رنگ اصلی
خودش همون خرمایی تیره و یه آرایش ملایم.
-آره خیلی.
گمونم این سوال و جواب رو همیشه همه با ورود عروس از هم میپرسیدن؛ چون سر که چرخوندم نگاه
همه روی عروس بیچاره بود که نگاهش رو زیر انداخته بود و جرأت نمیکرد سر بلند کنه. صدای دست و
سوت و کل کشیدن هم که قطع نمیشد. اون وسط هم یکی از خانوم ها شروع کرد شعر محلی رو در
وصف عروس خوندن و بقیه هم با دستهاشون و ماشاءالله ماشاءالله گفتن همراهی ش کردن.
خیلی وقت بود عروسیای نرفته بودم که توی خونه برگزار بشه، همیشه تالار بود و صندلی هایی که باید
سیخ روش مینشستی و صدای بلند ضبط و آهنگهای تندش و غریبی کردن با افراد حاضر در جلسه که
هر کدوم با یک مدل مو و لباس بودن و با همه ی آشنا بودنت برات میشدن غریبه که مبادا با احوالپرسی
و روبوسی آرایششون بهم بریزه؛ برای همین امشب حسابی داشت بهم خوش میگذشت. به خاطر
جمعیت زیاد و خونه ی نقلی همه دایرهوار و پشت به هم روی زمین نشسته بودیم و هیچکس هم نگران
چروک شدن لباس مجلسی ش نبود. همه با هم روبوسی می کردن و با خنده رد رژهایی که روی
صورتهاشون میموند رو پاک. شربتم رو تو لیوان شیشهای میخوردم و شیرینیم رو توی ظرف چینی
گل سرخی، خبری از ظرف یک بار مصرف نبود و روی پیشونی هیچکس هم اخم نبود به خاطر این همه
ظرفی که کثیف میشد. تازه با اینکه با همه غریبه بودم نوع برخورد و تعارف کردنشون جوری بود که
انگار چندساله می شناسمشون و من چه ذوقی کرده بودم به خاطر این همه محبت و دوستی اون هم به
صورت یک جا بین این همه غریبه.
-چیزی لازم ندارین؟
با صدای خاله لیلا صورت خندونم رو که به جمعیت در حال شادی دوخته بودم گرفتم و بدون حذف کردن
لبخندم به خاله لیلا دوختم. فاطمه خانوم به جای من جواب داد:
-همه چی هست، مرسی لیلا جان.
همون اول از برخورد فاطمه خانوم و خاله لیلا حدس زده بودم باید از قبل با هم آشنا بوده باشن و
صمیمی.
-محیا خانوم غریبی که نمیکنی؟
با این همه صمیمیت مگه آدم غریبی میکرد؟!
لبخندم عمق گرفت.
-نه اصلا
-دوست داری با هم بریم جای محدثه؟
میدونستم محدثه دختر خاله لیلاست و عروس امشب. خیلی دوست داشتم؛ ولی گفتم شاید رسم ادب
نباشه فاطمه خانوم رو تنها بذارم. فاطمه خانوم هم که حواسش هم به صحبت ما بود هم از دست زدن
دست نمیکشید گفت:
-دوست داری برو محیا جون، چرا معطلی؟!
خوشحال تقریباً از جا پریدم و دست تو دست خاله لیلا از وسط جمعیت نسبتاً زیادی که نزدیک عروس و
سفره ی عقد ساده ش نشسته بودن، با احتیاط که مبادا پای کسی رو لگد کنم رفتیم سمت عروس که حالا
حواسش رو از آینه ی بختش گرفته بود و متوجه ما بود.
خاله لیلا با دیدن محدثه شروع کرد به قربون صدقه رفتن.
-الهی قربون دختر خوشگلم برم که اینقدر ماه شده.
محدثه هم لبخندی صورتش رو پر کرد.
-خدا نکنه مامان.
خاله لیلا دستش رو پشتم گذاشت.
🌷 @majles_e_shohada 🌷