مجلس شهدا
🔸" بامان الله یا شهید الله "🔸 برای شهید شدن باید #شهادت را آرزو کرد. من خودم به این رسیده ام و
✨ میانبر بر مطالب ناب کانال..✨👆👆
مجلس شهدا
🔰چطور لبنان و سوریه رو یه هفته ای جمع میکنن ، ولی #خوزستان و #کرمانشاه ❗️ 🔸بلدن موشک نقطه زن بسازن
✨ میانبر بر مطالب ناب کانال..✨👆👆
مجلس شهدا
🕊🌹🕊🌹🕊 بهش گفتم: راضیام شهیـد بشے ولی الان نه تو هنــوز جوونی!😔 تو جــواب بهم گفت لذتی که علی اکبر(
✨ میانبر بر مطالب ناب کانال..✨👆👆
مجلس شهدا
بااجرای مخفیانه سند ۲۰۳۰ توسط دولت روحانی؛ آغاز پروژه به اصطلاح لغو حجاب اجبارى با اتباع بیگانه به ب
✨ میانبر بر مطالب تاسف بار کانال..😔😔✨👆👆
💠قسمتی از وصیت نامه شهید مدافع حرم علی عسگری:
🌷برادران و خواهران به شما وصیت میکنم از رهنمودهای رهبر والا مقام و فرزانه امام خامنه ای راه را بجویید.
برای مادیات زیاد خود را به زحمت نیندازید و قدری به فکر آخرت باشید این مشکلات به قول مرجع عالی قدر آیت الله بهجت که روحش قرین رحمت باد گرفتاری های قبل از ظهور امام زمان برای مسلمانان می باشد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت نود و هفت
#به_همین_سادگی
این هم محیا خانوم که برات تعریفش رو کرده بودم.
لبخندی روی لبهام نشست؛ یعنی این قدر مهم بودم که خاله لیلا راجع به من با دخترش حرف هم زده
بود.
دستم رو جلو بردم.
-سلام... تبریک میگم، خوشبخت باشین.
دسته گلش رو توی دستش جابه جا کرد و بعد دست آزادش رو توی دستم گذاشت.
-سلام. ممنون، خیلی خوشحالم که اومدین.
دستش رو فشار نرمی دادم که خاله لیلا گفت:
-خاله دوست داری پهلوی محدثه بشین، فعال خبری از آقا دامادمون نیست.
از بچگی عاشق این بودم که کنار عروس بشینم و باهاش حرف بزنم، کلی از پیشنهاد خاله کیف کردم؛
ولی نگاه پرتردیدم رو به محدثه دوختم.
-نمیخوام محدثه خانوم معذب بشن.
محدثه پف دامنش رو جمع کرد.
-نه اصلا، بفرمایید.
من هم سرخوش روی صندلی داماد جا گرفتم، توی دلم قند آب میکردن و چه حس خوبی بود.
-مامان خیلی از شما تعریف کردن، خیلی دوست داشتم ببینمتون.
با حرف محدثه نگاه از آینه ی دور نقره ای روبه روم و تصویر خودم که توش افتاده بود گرفتم. همیشه
دوست داشتم مثل فیلمها از تو آینه ی بختم زیرچشمی امیرعلی رو دید بزنم ولی خب قسمت نشده بود؛
چون عقد ما این قدر هول هولکی بود که فقط خریدمون حلقه بود و قرآن و بقیه ی خریدها مونده بود
برای جلسه عروسی و با خودم فکر کردم اگه محدثه هم مثل من همچین آرزویی داشته باشه الان چه
حالی داره که به جای شوهرش تصویر من کنار خودش تو آینه جا خوش کرده! از فکرم خندهم گرفت؛
ولی الان خندیدن اصلا درست نبود و سعی کردم خنده م رو پشت لبخند مهربونی قایم کنم و به
چشمهای آرایش شده محدثه نگاه کردم.
-خاله لطف دارن، من تعریفی نیستم ولله.
به لحن صمیمیم خندید.
-راستش محیا خانوم...
پریدم وسط حرفش، از لفظ خانوم کنار اسمم خوشم نمیاومد به خصوص اگر طرف مقابلم یه دختر بود و
هم سن و سال خودم. اسمم رو بی هیچ پسوندی ترجیح میدادم؛ چون صمیمیت خاصی ایجاد میکرد.
-بی خیال خانوم گفتن و این حرفها محدثه جون، من با محیا خالی راحتترم.
لبخندی صورتش رو پر کرد.
-باشه. راستش مامان خیلی از برخورد شما تعریف میکرد، من با اینکه مامان بابام هر دو غسال هستن
هنوز هم جرأت نکردم از نزدیکی اونجا رد بشم؛ واقعیتش هم ترس مانع بود و هم قدیم ها خجالت.
میدونستم از چی حرف میزنه.
-حالا چی؟
خندید، از سر ذوق.
-نه اصلا. دست و پاشون رو هم میبوسم.
با خنده سر تکون دادم به حرف ساده ولی از ته قلبش. به دسته گلش خیره شد و یه گلبرگ گل سرخ رو
بین انگشتهاش لمس میکرد.
-شما چه طوری جرأت کردین برین؟
-اوم... خب راستش یکم قصه ش مفصله، من هم مثل تو خیلی میترسیدم ولی...
خندهش گرفت.
-ولی؟
من هم خندیدم به این مبهم حرف زدنم.
-میدونی محدثه جون من عاشق امیرعلیام، شوهرم رو میگم؛ بعد از عقدمون فهمیدم میره کمک
عمواکبرش. اکبرآقا رو میشناسی که؟
به نشونه ی آره سر تکون داد و من با خودم فکر کردم الان اعلام کردن عشقم نسبت به امیرعلی چه
دلیلی داشت برای گفتن علت رفتنم! شونه هام رو برای خودم آروم بالا انداختم و ادامه دادم:
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت نود و هشت
#به_همین_سادگی
خب وقتی فهمیدم اول شوکه شدم؛ ولی کم کم با دیدگاه امیرعلی آشنا شدم و دوست داشتم من هم
تجربه کنم اون چیزی رو که امیرعلی داشت باهاش ساده کنار می اومد؛ اما برای من خیلی سخت بود و
شاید تصورش برای بقیه سخت تر.
-پس از سر عاشقی این کار رو انجام دادین؟
خب حالا علت حرفم معلوم شد؛ ولی فقط هم از سر عاشقی نبود، شاید هم بود! واقعا نمیدونستم!
چشمکی نثار محدثه کردم.
-آره دیگه.
سعی کرد حواسش باشه عروسه و باید سنگین باشه، برای همین با احتیاط خندید وگرنه مطمئناً از ته دل
و بلند میخندید به این حرکتهای من که زود صمیمی شده بودم. جای عطیه خالی که همیشه میگفت
زود پسرخاله میشی با همه؛ یکم خانوم باش.
خانومی همونطور که چادر رنگی به سرش میکشید داد زد:
-خانوما آقا داماد داره میاد.
از روی صندلی بلند شدم و دوباره دست محدثه رو فشردم.
-خب من دیگه برم. خوشحال شدم از آشناییت، خوشبخت باشین.
لبخند مهربونی زد.
-ممنونم. من هم خیلی خوشحال شدم اومدین.
-باعث افتخارم بود که دعوتم کردین، مگه میشد نیام.
لبخندش کش اومد که صدای کل کشیدن بلند شد و این یعنی داماد وارد خونه شده، سریع عقب
کشیدم.
-من دیگه برم، طفلکی آقا داماد اگه بفهمه من جاش رو تصاحب کردم غصه ش میگیره.
محدثه باز هم با احتیاط خندید و من دور شدم و موقع روبه روشدن عروس و داماد با هم و دست
دادنشون، من هم با بقیه از سر ذوق و شادی دست زدم و دعای خوشبختی کردم براشون، با دیدن
نگاههاشون به هم که پر از عشق و دلدادگی بود.
***
پرانرژی از خاله لیلا خداحافظی کردم و همینطور از محدثه که داشت تازه شام میخورد کنار شوهرش.
همراه فاطمه خانوم بیرون اومدم. کوچه پر بود از آقایونی که شام خورده بودن و منتظر خانوم هاشون
بودن؛ فاطمه خانوم به جایی اشاره کرد.
-آقاها اون سَمتن.
به سمتی که فاطمه خانوم اشاره کرد راه افتادیم. امشب علیآقا هم اومده بود، تک پسر عمواکبر که
اونشب که رفته بودیم خونه شون نبود و نمیدونم کجا بود. عالیه هم تک دخترعمو بود ولی اون عروس
شده بود و علی آقا هنوز مجرد بود.
سر که بلند کردم نگاه امیرعلی رو دیدم که با یه لبخند داره به نزدیک شدن ما نگاه میکنه و من عاشق
این لباس چهارخونه آبی فیروزهایش بودم که بهش میاومد. مثل همیشه ساده پوشیده بود؛ پیراهن و شلوار. علی آقا هم همینطور، فقط این وسط اکبرآقا بود که کت و شلوار پوشیده بود ولی با یه دوخت
ساده.
لبخندی روی لبم نشوندم و رو به همه سلام بلندی گفتم و فاطمه خانوم هم بعد از من سلام کرد و هر دو
جواب شنیدیم. فاطمه خانوم نزدیک عمواکبر رفت و امیرعلی نزدیک من اومد با اون لبخند دوست
داشتنیش.
-خوش گذشت؟
حیف جا و مکانش نبود وگرنه با ذوق دستهام رو به هم میکوبیدم و دو وجب می پریدم هوا و بعد
میگفتم عالی بود؛ اما خب نمیشد، برای همین همه ذوقم رو ریختم توی صدام.
-خیلی خوب بود.
لبهاش کش اومد، انگار درصد ذوق و شیطنتم رو از توی چشم هام خونده بود، وسط خنده چین کمرنگی
افتاد روی پیشونیش و بعد سرش جلو اومد و نزدیک گوشم.
-خانومم قرار نشد فقط قسمت خانومها از اون رژت استفاده کنی؟ چرا پاکش نکردی؟
نمیدونم چرا خجالت کشیدم و سرم پایین افتاد. آخه اینقدر دقت؟! توی تاریکی کوچه چه طوری متوجه
رنگ لبم شد؟ قبل از اومدنمون هم که اومده بود خونه مون دنبالم و منتظر شد تا حاضر بشم، وقتی من رو
رژ به دست دید که فقط موقع عروسیها ازش استفاده میکردم، مانع کارم شد و ازم خواست توی
جلسه ی خانومها ازش استفاده کنم؛ من هم به حرفش عمل کردم؛ ولی خب فکر میکردم بعد از خوردن...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:
🎥سخنان جنجالی حسن عباسی
🔹هشدارهای تند به وزیر اطلاعات و رئیس قوه قضاییه...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
💠شهید مدافع حرم مهدی بیدی🌺
💠همسر شهید مدافع حرم مهدی بیدی:
🌷در آخرین روزی که قرار بود برای اولین بار به منطقه اعزام شود.نیمه شب سراسیمه از خواب برخاست و از خوابش برایم تعریف کرد که حضرت زینب (س) را در خواب دیدم که فرمودند در شهادت باز شده،سریع خودت را برسان که در شهادت بسته نشود.
خواب بی بی زینب اورا در تصمیمی که گرفته بود راسخ تر کرد و آن زمان بود که از ته قلب راضی به رفتتش شدم و مجدد از او پرسیدم:بچه هایت چه می شود؟که پاسخ داد:خودم و فرزندانم به قربان بی بی رقیه (س).
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از لبیک یا حسین
توجه 🍃
🌺شهیدخود را #مجلس_شهدا دعوت کنید... 🌺
✨اگه #شهیدی دارید که مایلید در کانال #مجلس_شهدا معرفی بشوند و دیده شوند
تنها با قسمتی از وصیت نامه و عکس شهید به آیدی زیر ارسال کنید.🍃
@abre_barran
⚘پیام رسان " ایتا "⚘
http://eitaa.com/majles_e_shohada
مجلس شهدا
💠شهید مدافع حرم حمید قاسم پور
🌷پدر و مادر که دلیل رفتن به سوریه را پرسیدند گفته بود:توی حرم حضرت عباس (ع) بودم که برای اذان صبح در رو بستند و حرم به طرز عجیبی خلوت بود، به ضریح چسبیدم و گفتم:آقا سر دوراهیم! نمیدونم همین جا بمونم یا به حرم خواهرت برم،که در ها باز شد و مردم با شعار( لبیک یا زینب) وارد حرم شدند،آقا دعوتنامه رو بهم داد.
جالب است که مراسم چهلم شهادتش هم در روز میلاد حضرت اباالفضل(ع) یعنی کسی که دعوتنامه شهادت را به او داده بود برگزار شد
🌷کانال شهیدان زنده اند
در زمان غیبت،اطاعت محض
از ولایت فقیه داشته باشید.🌷
🌷 @majles_e_shohada 🌷