فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:
🎥سخنان جنجالی حسن عباسی
🔹هشدارهای تند به وزیر اطلاعات و رئیس قوه قضاییه...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
💠شهید مدافع حرم مهدی بیدی🌺
💠همسر شهید مدافع حرم مهدی بیدی:
🌷در آخرین روزی که قرار بود برای اولین بار به منطقه اعزام شود.نیمه شب سراسیمه از خواب برخاست و از خوابش برایم تعریف کرد که حضرت زینب (س) را در خواب دیدم که فرمودند در شهادت باز شده،سریع خودت را برسان که در شهادت بسته نشود.
خواب بی بی زینب اورا در تصمیمی که گرفته بود راسخ تر کرد و آن زمان بود که از ته قلب راضی به رفتتش شدم و مجدد از او پرسیدم:بچه هایت چه می شود؟که پاسخ داد:خودم و فرزندانم به قربان بی بی رقیه (س).
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از لبیک یا حسین
توجه 🍃
🌺شهیدخود را #مجلس_شهدا دعوت کنید... 🌺
✨اگه #شهیدی دارید که مایلید در کانال #مجلس_شهدا معرفی بشوند و دیده شوند
تنها با قسمتی از وصیت نامه و عکس شهید به آیدی زیر ارسال کنید.🍃
@abre_barran
⚘پیام رسان " ایتا "⚘
http://eitaa.com/majles_e_shohada
مجلس شهدا
💠شهید مدافع حرم حمید قاسم پور
🌷پدر و مادر که دلیل رفتن به سوریه را پرسیدند گفته بود:توی حرم حضرت عباس (ع) بودم که برای اذان صبح در رو بستند و حرم به طرز عجیبی خلوت بود، به ضریح چسبیدم و گفتم:آقا سر دوراهیم! نمیدونم همین جا بمونم یا به حرم خواهرت برم،که در ها باز شد و مردم با شعار( لبیک یا زینب) وارد حرم شدند،آقا دعوتنامه رو بهم داد.
جالب است که مراسم چهلم شهادتش هم در روز میلاد حضرت اباالفضل(ع) یعنی کسی که دعوتنامه شهادت را به او داده بود برگزار شد
🌷کانال شهیدان زنده اند
در زمان غیبت،اطاعت محض
از ولایت فقیه داشته باشید.🌷
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت نود و نه
#به_همین_سادگی
اون شام خوشمزهای که برنجش بوی کنده میداد و تو خونه ی همسایه بغلی خاله لیلا درست شده بود،
حتما اثری ازش روی لب هام نمونده.
-دلخور شدی؟
سکوت و خجالتم رو اشتباه برداشت کرده بود، هول کردم.
-نه... نه...
لبخند محوی روی صورتش نشست و کامل جلوم ایستاد، نه من کسی رو میدیدم نه کسی من رو تو این
تاریک روشنی کوچه.
دستمال دستش رو بالا آورد.
-تمیزه.
با تعجب به چشم هاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم. با احتیاط هالهی کمرنگی از رژ که روی لبم
مونده بود رو پاک کرد و من متوجه شدم منظورش تمیزی دستمال کاغذی بوده؛ از کارش غرق خوشی
شدم و اون لحظه برام مهم نبود تمیزی و کثیفی دستمال.
همونطوری با لحن نوازش گونهای گفت:
-خانومم دوست داری این کارم رو بذاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد، مهم نیست برام، باید بگم من با
استفاده ی شما از لوازم آرایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی مجلس عروسی باشه و اون هم فقط
سمت خانومها یا هم فقط برای خودم.
قلبم لرزید و بی اختیار لب پایینم رو کشیدم زیر دندونم، این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت دیگه؟
یعنی قشنگ شدنم رو فقط سهم خودش میدونست؟ چی بهتر از این؟ دلم ضعف رفت که دستهام رو
دور کمرش حلقه کنم و تاپ تاپ قلبم رو تو آغوشش آروم؛ ولی نمیشد. برای همین با حرص لب پایینم
رو بیشتر زیر دندون هام له کردم، نگاه امیرعلی که روی لبم بود و خاص خندید.
یه قدم به عقب رفت و با شیطنت ولی آروم گفت:
-حیف که نمیشه.
ابروهام بالا پرید و قیافه م متعجب شد، لبم هم از شر دندونهام خلاص شد؛ با احتیاط شروع کرد به
خندیدن و من گیج تر شدم که چی نمیشد؟
-امیرعلی، محیا خانوم بریم؟
امیرعلی به جای من و خودش جواب علی آقا رو داد.
-آره علی جان.
قدم برداشتیم سمت ماشین علی آقا؛ چون عمواکبر ماشین نداشت و عطیه قبال گفته بود عموش از
رانندگی میترسه، امشب هم که امیرعلی نتونسته بود ماشین عمواحمد رو بگیره و همه قرار بود با هم
برگردیم.
تمام راه هنوز هم تو فکر حرف امیرعلی بودم و گیج. با توقف ماشین با گرمی از علی آقا تشکر کردم و
تعارف زدم بیان تو خونه؛ ولی گفتن دیر وقته و قبول نکردن و گفتن به خانواده سلام برسون.
در خونه که با صدای تیکی باز شد و آماده شدم برای خداحافظیِ دوباره و دور شدن ماشین علی آقا که در
کمال تعجب دیدم امیرعلی از ماشین پیاده شد.
-ببخش علی جان الان میام.
سرم رو به نشونه خداحافظی برای فاطمه خانوم و عمو اکبر تکون دادم و وارد خونه شدم و با تعجب به
امیرعلی که در خونه رو تا نیمه بیشتر پشت سرش می بست نگاه کردم.
-چیزی شده؟
با نگاه شیطونش جلو اومد.
-نه.
چادرم روی شونه هام سر خورد.
-پس...
هنوز حرفم تموم نشده بود که گم شدم توی آغوشش و کنار شقیقه م بـ ـوسه نرمی مهر شد. گیج بودم
ولی آروم گرفته بودم و چه قدر دلم این آغوش دوست داشتنی رو میخواست. کمی ازم فاصله گرفت و یه
دستش رو از پشتم برداشت و آروم روی لبم کشید و من ضربان قلبم تحلیل رفت. حالت خاص چشم هاش
رو از صورتم گرفت و خندون گفت:
-تو کوچه با اون همه شلوغی که نمیشد، میشد؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد
#به_همین_سادگی
از من گیج نگاهی به چشمهای خندونش انداختم که با بستن چشم هام، لب هاش رو روی پیشونیم
گذاشت و با کمی مکث بوسید.
-الان هم نمیشه؛ چون نه وقتش هست و اینکه حتما اجازه میخواد.
زبونم از کار افتاده بود، احساسی مثل خواب آلودگی داشتم. گیج بودم از حرفها و کارهای امیرعلی و
آرامش گرفته بودم از آغوشش. وقتی از من جدا شد، لب هاش رو می فشرد تا به این حال و روز مسخرهم
نخنده.
-خیلی شب خوبی بود. مرسی که اومدی، مرسی که خوبی. نمیشد بیتشکر برم وقتی با این همه سادگی
همیشه هستی، خداحافظ.
فقط تونستم زمزمه کنم:
-خداحافظ.
***
داشتیم به عید نزدیک میشدیم و لعنت به اونی که خونه تکونی رو تو این فصل سال مد کرد؛ چون
بیشتر کلاسهام به خاطر کم بودن دانشجوها تعطیل میشد و چون تو خونه بودم نمیتونستم از زیر
کارهای خونه فرار کنم. مامان هم همیشه در حال نصیحتم بود که دیگه عروس شدم و باید یاد بگیرم
چون سال دیگه باید خونه ی خودم رو تمیز کنم. من هم کلی حرص میخوردم، بیزار بودم از این فصل
سال و این که باید سر تا پای خونه رو بشوری.
با خستگی از نردبون پایین اومدم.
-مامان دیگه بسه، باور کنین خونه داره برق میزنه.
مامان نگاهی به دکور بزرگ خونه که از صبح با شال افتاده بودم به جون دکوری هاش انداخت.
-آره خوبه تمیز شده، دستت درد نکنه؛ ولی دیگه اینقدر غر نزن.
روی زمین وا رفتم.
-آخه این چه رسم مسخرهایه بابا، همچین همه جا رو تمیز میکنین انگار بعد از تحویل سال قرار نیست
کثیف بشه؛ اون هم چه طوری؟ به صورت فشرده توی یه هفته.
مامان اخم مصنوعی کرد و به شامپو زدنش روی فرش ادامه داد.
-گفتم اینقدر غر نزن. تازه باید یه زنگ به عمه ت هم بزنی ببینی کاری نداره بری کمک.
براق شدم و دستهام رو به نشونه تسلیم بردم بالا.
-بی خیال مادر من، اون عطیه چه غلطی میکنه اونجا؟!
مامان لب پایین ش رو گزید.
-درست حرف بزن مامان، تو جای خودت عطیه جای خودش.
پوفی کردم.
-ببینم شما هم که عروس آوردی، عروس هاتون این فصل سال اینجا پیداشون میشه یا نه.
محسن که کنار محمد داشت تلوزیون میدید گفت:
خانوم من که حق نداره دست به سیاه و سفید بزنه، خودم نوکرشم.
چشمهام گرد شد و مامان زیر زیرکی خندید.
محمد هم بدون اینکه از تلوزیون چشم برداره گفت:
-من هم همین طور.
دست مشت شدهم رو گرفتم جلوی دهنم.
-چه پرویین شما دوتا، خجالت هم بد چیزی نیستا! حالا کی به شما دوتا زن میده؟!
محسن تخس گفت:
-همونجور که عمه یه چیزی خورد تو سرش اومد تو رو برای پسرش گرفت یه عاقلی هم پیدا میشه به ما
زن بده.
خندهم گرفته بود و معلوم بود مامان هم داره خنده ش رو کنترل میکنه؛ ولی اخم کرد.
-محسن درست حرف بزن، این چه حرفیه؟!
محمد به مامان نگاه کرد.
-خب راست میگه دیگه مادر من، این چه دختریه بزرگ کردین؟ عمه سرش کلاه گشادی رفته، نمیکنه
یه زنگ بزنه و یه تعارف بزنه و بره کمک. قبول کنین عروس مزخرفیه برای عمه دیگه و البته بسیار تنبل.
من چشم هام گردتر میشد و مامان اخطارآمیز گفت:
🌷 @majles_e_shohada 🌷
💠شهید علی خلیلی:
🌷شهــادت ؛
بالاترین درجهاے است ڪه
یڪ انسان مےتواند به آن برسد
و با خونش پیامےمےدهد
به بازمانـدگان راهش ...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت صد ویک
#به_همین_سادگی
-بله بله؟! چشمم روشن، دوباره نشنوم این حرفها رو. اصلا ببینم شما دوتا چرا جلوی تلویزیونین؟ مگه
نگفتم اتاقتون رو مرتب کنین؟ در ضمن شالکشی کاشی های آشپزخونه هم مال شماست.
دلم خنک شد و محسن پنچر.
-بی خیال مادر من، محمد غلط کرد گفت بالا چشم محیا ابروئه؛ اصلا عمه بهتر از محیا گیرش نمیاومد.
خودش رو لوس کرد.
-جون محسن کوتاه بیا. بابا مدرسه رو پیچوندیم استراحت کنیم نه اینکه حمالی.
خنده م رو خوردم و بلند شدم و در حالیکه با کنترل تلویزیون رو خاموش میکردم گفتم:
-اون که وظیفه ی جفتتونه.
محمد که حواسش توی تلویزیون رفته بود و محو فیلم، با خاموش شدنش چرخید سمت من.
-چی؟ استراحت کردن؟
خندیدم و دست به سینه گفتم:
-نخیر حمالی.
ابروهاش بالا پرید و مامان خندید. جلو رفتم و یکی زدم پشت گردن جفتشون.
-به من میگین تنبل؟ پاشین ببینم.
محسن گردنش رو ماساژ داد.
-دستت سنگینه ها، بیچاره امیرعلی خدا بخیر کنه براش، رسماً بدبخت شده.
براق شدم سمتش که با محمد دویدن تو اتاقشون و در رو قفل کردن و من نفس زنون موندم وسط هال.
دستهای زمخت شدهم رو به خاطر کار کردن با مایع های شوینده، زیر آب شستم. خدا رو شکر مامان
استراحت اعلام کرده بود و من قرار بود طبق خواسته ش به عمه زنگ بزنم.
با بوق دوم عطیه تلفن رو جواب داد.
-بله؟ سلام .
میدونستم این سلام کردن و بله گفتن طلب کارش به خاطر دیدن شماره ی خونه ما روی تلفنشون بوده و
حدس زده منم.
-علیک سلام، چته تو؟
-من چمه؟ بگو چِم نیست؟ دیوونه شدم. از صبح بشور و بساب داریم، باور کن دست برام نمونده؛ شدم
عین این پیرزن های هفتاد ساله. آخه یکی نیست بگه مادر من خب وسط سال یه دستی به سر و روی این
خونه بکش که مجبور نشی آخر سال من رو بگیری به بیگاری که خونه ت سر سال نو بشه و برق بزنه.
بلند خندیدم به لحن جدی و غرغر کردنش.
-درد بیدرمون، میخندی واسه من؟ پاشو بیا کمک. این همه خودت رو برای مامان و بابام لوس میکنی و
بهت میگن دخترم دخترم، حداقل یه جایی به درد بخور دخترم.
از ته دل قهقه زدم به اون دخترمی که با حرص گفته بود.
اتفاقاً برای همین زنگ زدم ببینم عمه کاری نداره بیام کمک؟
-نه بابا، چه عجب! میذاشتی سال تحویل زنگ میزدی دیگه. حالا میخوام چیکارت کنم؟ حالا که
همه ی حمالی هاش رو من کردم، تو میخوای همه رو با خودشیرینی بزنی پا خودت؟! نه عزیزم، لازم
نکرده.
لب هام رو تو دهنم جمع کردم.
-بی ادب، اصلا گوشی رو بده به عمه.
-نچ، راه نداره.
-کیه عطیه؟ باز که چسبیدی به تلفن؟ پاشو کارها موند.
صدای عمه رو شنیدم و پوفی که عطیه کشید و به عمه گفت:
-مامان جان دو دقیقه استراحت هم بد نیست ها...
-تو که همه ش در حال استراحتی مادر، مگه چیکار کردی؟
صدای عطیه بالا رفت و مثل اینکه این دعواهای زرگری مادر و دختری، دم عید تو همه ی خونه ها بود.
-من همه ش در حال استراحتم؟ آره راست میگین، اگه از صبح مثل خر کار کردنم رو در نظر نگیرین بله
الان دارم نفس میکشم و استراحت میکنم.
-بی ادب. حالا کیه پشت تلفن یه ساعته معطلش کردی؟
-الو، خودشیرین هنوز هستی؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صدو دو
#به_همین_سادگی
این بار با من بود، خنده م رو جمع کردم.
-بله هستم، حالا گوشی رو بده به عمه.
-یعنی اگه من دستم به تو برسه...
این جمله رو با حرص گفت و به عمه گفت:
-بفرمایید عروس خانومتون می خوان ببینن نیرو کمکی لازم ندارین.
باز هم خندیدم و از خش خش پشت تلفن فهمیدم که عمه داره گوشی رو از عطیه میگیره.
-سلام عزیز عمه. خوبی؟ همگی خوبن؟
-سلام ممنون، همه خوبن سلام دارن خدمتتون. خسته نباشید.
-مرسی گلم. میبینی این عطیه رو! همه ش درحال غر زدنه، من نمیدونم کی کار میکنه.
عمه نمیدونست من هم دست کمی از دخترش ندارم و به قول عطیه الان دارم خودشیرینی میکنم.
-میدونم دیر زنگ زدم عمه جون ببخشید، ولی اگه کمک لازم دارین بیام؟
-نه عزیزدلم عطیه هست، تو همونجا دست کمک مامانت باش، اون بنده خدا هم تنهاست.
-چشم ولی خلاصه اگه کاری دارین خوشحال میشم.
-نه دخترم خیلی ممنون، من باهات تعارف ندارم. سلام به مامان برسون.
-چشم بزرگیتون رو، شما هم به همگی سلام برسونین.
تلفن رو که قطع کردم خنده هایی رو که تو دلم جمع کرده بودم، بیرون ریختم.
***
روزهای آخر سال دیگه رفته بودن و درختها هم دیگه لباسی از جنس جوونه پوشیده بودن و من این
روزهای آخر چه دلتنگ بودم برای امیرعلی که کم میدیدمش؛ اما خوشحال بودم که امسال لمس بهار
برام یه تجربه ی تازهست کنارش و این بار لازم نبود برای تبریک گفتن بهش رویا ببافم. روی تختم
نشستم و با تلفن همراهم شماره ش رو گرفتم، شنیدن صداش هم این دلتنگی رو کم میکرد.
با بوق اول تماس وصل شد و من خندون گفتم:
-سلام خسته نباشید.
خندید به لحن سرخوشم.
-سلام خانوم، ممنون.
-بدموقع که زنگ نزدم؟
-نه عزیزم. از صبح سرم شلوغ بود، نزدیکِ عیدی همه مردم دارن میرن سفر میان اینجا خیالشون از
ماشین شون راحت بشه؛ تازه داشتم نماز ظهر و عصرم رو میخوندم و بین دو نماز بودم که زنگ زدی.
مهربون گفتم:
-قبول باشه.
-قبول حق.
دمغ شدم از تحویل سالی که امیرعلی مال من بود؛ اما کنارم نه.
-امشب، نصفِ شب تحویل ساله؛ کاش کنار هم بودیم. دوست داشتم تو برام دعای تحویل سال رو بخونی.
سکوت کرده بود و من صدای سبحان الله گفتنش رو میشنیدم، حتم داشتم داره تسبیحات حضرت
زهرا)س( رو میگه، برای همین سکوت کردم.
-من هم دوست داشتم عزیزم؛ ولی گمونم من تحویل سالی خواب باشم، دارم از خستگی میمیرم.
براق شدم.
-خدا نکنه...
کمی براش ناز کردم.
-اگه خیلی خستهای پس لالایی من چی؟
میون خنده گفت:
-بدعادت شدی ها.
لب چیدم و لحنم تغییر نکرد.
-نخیرم خیلی هم عادت خوبیه .
دیگه قرآن خوندنِ هر شب امیرعلی از پشت تلفن برای خوابیدنِ من شده بود عادتم؛ مثل یه لالایی
شیرین آرومم میکرد. البته اگر فاکتور میگرفتیم بی قرار شدنم رو که گاهی دلم میخواست از پشت
تلفن تو آغوشش جا بگیرم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷