#چهل_حدیث_آخرالزمان:
✳️۱- در آخرالزمان، ثروتمند شدن به وسیله ی غصب و تجاوز است،😕 #حضرت_محمد(ص)
✳️۲- در آخرالزمان، به #مؤمنان_واقعی #ابله و #بی_عقل می گویند،😞 #امام_صادق(ع)
✳️۳- در آخرالزمان، #ریا فراوان می شود. #حضرت_محمد(ص)😖
✳️۴- در آخرالزمان، از #اسلام #فقط_نام آن باقی می ماند.😣 #حضرت_محمد(ص)
✳️۵- در آخرالزمان، #حق کاملا #پوشیده می شود. 😩
#حضرت_علی(ع)
✳️۶- در آخرالزمان، #اسراف می ڪنند؛ حتی در #آب_وضو_و_غسل،😫 #حضرت_محمد(ص)
✳️۷- در آخرالزمان، #شب ها #دیر می خوابند و #نماز_صبح_قضا می شود.😔 #حضرت_محمد(ص)
✳️۸- در آخرالزمان، #مؤذّنان به مظلومان پناهنده می شوند. ☹️
#حضرت_محمد(ص)
✳️۹- در آخرالزمان، #قبله ی_مردان #زنانشان خواهند بود. 😟
#حضرت_محمد(ص)
✳️۱۰-در آخرالزمان، مردم از #علما می #گریزند. #حضرت_محمد(ص)😶
✳️۱۱-در آخرالزمان، #مؤمن_پست و #فاسق_عزیز می شود. 😰
#امام_حسن_عسکری(ع)
✳️۱۲-در آخرالزمان، #زنان بد_حجاب و #عریان می شوند. #حضرت_علی(ع)🙁
✳️۱۳-در آخرالزمان، #علما را با #لباس_زیبا می شناسند. 😕
#حضرت_محمّد(ص)
✳️۱۴-در آخرالزمان، #اسلام چون ظرف #واژگون شده می ماند.😢 #حضرت_علی(ع)
✳️۱۵-در آخرالزمان، برای #حفظ_دین باید از #محل_گناه_گریخت. حضرت محمد(ص)😨
👈حرف دل: تو کدوم یکی از این موارد #مشترک بودیم؟!
✅بجنبیم اصلاحش کنیم😔
❤️بر چهره ی دلربای #مهدی صلوات❤️
ان شاالله ادامه دارد...
#انتشار_دهید
📚منبع:کتاب چهل حدیث آخرالزمان
http://eitaa.com/majles_e_shohada
مجلس شهدا
پارت بیست و سوم #به_همین_سادگی عمو احمد با یه لبخند سینی رو به دست من سپرد و من باورم شد همون محی
پارت بیست وچهارم
#به_همین_سادگی
آره جون خودم، چقدر هم راست میگفتم. عطیه بیخیال روی زمین نشست و به بالشت قرمز مخمل کنار
دیوار تکیه داد.
-اولا یابو خودتی، بعدش هم اتاق شوهر در زدن نمیخواد که! باید یهویی بری تو اتاقش، شاید با دیدن
بعضی صحنه ها روح و روانت شاد بشه.
جیغ زدم و یه کتاب کوچیک از کتابخونه قدی کنارم برداشتم و سمتش پرت کردم.
-عطیه! گمشو بیرون، بی ادب.
قاه قاه میخندید، کتابی که کنارش افتاده بود رو برداشت و من هیچ وقت نشونه گیریم خوب نبود.
-خب راست میگم دیگه. بعدش هم عرضه داری با زبونت دفاع کن، این کتابها به جون امیرعلی بنده.
الان سرم زخم میشد میگفت به درک، کتاب نازنینش رو وارسی میکرد که یه وقت صفحاتش اوخ نشده
باشن.
دکمه های مانتوم رو دونه دونه باز کردم.
-چه قدر خوب میکنه.
نیم خیز شد و کتاب رو دوباره توی کتابخونه فسقلی کنج اتاق جا داد.
-آره چه قدر هم خوب میکنه؛ چون اول پوست تو رو میکنه بعد من رو.
-حالا کم حرف بزن. فعال که خودش نیست، میدونی کجاست؟
لحن خندونش فروکش کرد.
-نمیدونی؟
نگاه دزدیدم و رفتم سمت جالباسیِ اون کنج اتاق، درست کنار در ورودی. آخه از کجا باید میفهمیدم؟
دیشب که رسما از ماشین و از نگاه امیرعلی فرار کرده بودم و الان با اتاق خالیش فهمیده بودم نیست.
مگه امیرعلی با من حرف هم میزد که بگه، کجا قرار بوده بره؟!
چادر و مانتوم رو درست روی لباس آبی فیروزهای امیرعلی به جالباسی آویز کردم.
-نه نمیدونم، چیزی نگفت.
با سکوت عطیه به صورت متفکرش نگاه کردم.
-نگفتی کجاست؟
شونه هاش رو بالا انداخت و نگاهش رو دوخت به قالی الکی رنگ کف اتاق، حالتهاش به طرز واضحی
تغییر کرد.
-رفته کمک عمو اکبر؛ یعنی بعضی وقتها صبحهای جمعه میره اونجا.
به جمله عطیه کمی فکر کردم و یه دفعه چیزی توی ذهنم جا پاش رو ثابت کرد! یعنی رفته بود
غسالخونه؟ اونجا رفته بود کمک؟
قلبم سست شد و نمیدونم عطیه توی نگاهم چی دید که پرسید:
-محیا خوبی؟ یعنی نمیدونستی؟ امیرعلی بهت نگفته بود؟
🌷@majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت بیست و پنجم
#به_همین_سادگی
حس میکردم ضربان قلبم کند شده و هوای اتاق سرد. فقط سر تکون دادم به نشونه منفی و با بیحالی
همونجا روی زمین با بغل زدن پاهام که مبادا لرزشش به چشم بیاد، نشستم.
-ناراحت شدی محیا؟
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. به دیوار گچی تکیه دادم، مستقیم به چشمهای عطیه نگاه نکردم.
-نه، فقط اینکه نمیدونستم، یکم شوکه ام کرد.
پاهاش رو توی بغلش جمع کرد، خودش هم حال و روزی شبیه من داشت.
-بابا بیخیال، من که از خودتم. راستش رو بخوای من اصلا این کار امیرعلی رو دوست ندارم؛ ولی خب
اعتقادهای خاص خودش رو داره، اگه تو هم دوست نداری بهش بگو تمومش کنه.
صدام حسابی گرفته بود و خودم نمیفهمیدم چه مرگمه! دلخورم از نگفتنش یا از رفتنش؟
-چرا آخه؟
عطیه براق شد و کمی از بالشت پشت سرش فاصله گرفت.
-چرا؟ از وقتی بهت گفتم امیرعلی کجا رفته رسماً داری پس میافتی. من رو فیلم نکن محیا، میدونم از
مرده میترسی.
-ترس من ربطی به امیرعلی نداره.
-ولی اون شوهرته.
شوهر! امیرعلی شوهرم بود، چه کلمه ی غریبی که هنوز باورش نداشتم و باور نمیکردم تا وقتی که
اینقدر با امیرعلی غریبه م.
-نفیسه اگه بفهمه امیرعلی این کار رو میکنه لابد دیگه خونه ی ما هم نمیاد.
با پرسش نگاهش کردم و اون پرحرص کمی صاف شد و بالشت قرمز پشتش مچاله.
-چه ربطی داره؟!
نفس پرحرصی کشید، این رفتارهاش داشت من رو عصبی میکرد.
-دیشب بهت گفتم چرا خونه عمو نمیاد.
-من هم هر چی فکر کردم به نتیجه نرسیدم، خیلی حرفت بی ربط بود!
پوزخندی زد که یه جورایی تلخ بود، تلخی بالاتر از شکلات 80 درصد.
-شغل عمو دیدگاه خوبی تو جامعه نداره. دروغ چرا، من هم توی مدرسه خجالت میکشیدم بگم عمو
چیکارهست؛ ولی حالا نه. اما خب نفیسه دوست نداره؛ چون عمو با مرده ها سر و کار داره بدش میاد خونه
عمو چیزی بخوره؛ یعنی این رو امیرمحمد وقتی عقد کرده بودن بهمون گفت. بعدش هم که رفتن سر
خونه زندگیشون خانوم امیرمحمدمون خجالت میکشید از شغل عمو و این رابطه کلا قطع شد.
گیج شده بودم و پر از بهت لبهام کش اومد، صورتم هم ماتش برده بود.
-شوخی میکنی؟
نفس عمیقی کشید، بلکه اون گرفتگی حالش پایین بره و اکسیژن حال خوب به بدنش تزریق کنه.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت بیست و ششم
#به_همین_سادگی
-نه شوخی نیست. حالا که از خودمون شدی صبر کن یه چیز دیگه هم بهت بگم که یه بار از مامان بابا
نپرسی، نشون نمیدن؛ ولی من میفهمم چه دردی رو تحمل میکنن.
-چی میخوای بگی؟ درست حرف بزن ببینم.
نگاهش غم گرفت و من از سردیش کمی بیشتر جمع شدم.
-یادت باشه هیچوقت از مامانم نپرسی چرا این قدر کم نفیسه و امیرمحمد رو میبینی، نگو چه قدر دلت
برای امیرسام تنگه.
بی اختیار بین ابروهام چین چین شد، شاید از ناراحتیِ مخلوط با پرسش عمیق.
-داری گیجم میکنی عطیه، درست حرف بزن.
نگاه دزدید از چشمهام و من از این حس پنهونش خوشم نیومد.
-امیرمحمد از شغل بابا هم خجالت میکشه، نه اینکه خودش... به هر حال نفیسه خانومشه.
ناباور خندیدم، یه خنده عصبی و کوتاه. یک تک خنده هیستریک و واقعا خنده داشت.
-شغل عمو دیگه چرا؟ باور نمیکنم!
پوفی کرد، هوای درونیش زیادی گرفته بود.
-بیخیال محیا، هر وقت یادم میاد بابا کلی توی اون تعمیرگاه اجارهای سختی کشید تا پول بفرسته برای
امیرمحمدی که تهران درس میخوند؛ کلی حرص میخورم.بابا به خاطر امیرمحمد سخت کار کرد و آخر
دیسک کمر گرفت و طفلکی امیرعلی قید درس خوندش رو زد و با انصراف از دانشگاه شد کمک دست بابا، حالا شغل بابا و دستهای سیاهش شده آبروبری. کلاس نداره برای داداش مهندسمون که بابا به
خاطرش این همه سختی کشید تا برسه به اینجا و بشه مهندس. تازه نفیسه به امیرعلی هم طعنه میزنه
و این طعنه ها مستقیم میشینه توی قلب مامان و من.
انگار یکی ذهنم رو خط خطی میکرد و همزمان قلبم رو میون مشتش میفشرد.
-نمیدونستم.
فقط تونستم همین رو بگم و هر حرف اضافهای میشد حرف مفت، چیزی شبیه ترحمی که هیچ رقمه تو
من نمیگنجید. لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد.
-نمیشه همه جا گفت محیا. نمیشه همه جا و جلوی همه داد زد پسری که با زحمت بزرگش کردی حالا
خجالت میکشه کنارت بمونه، عوض افتخار کردن و دستبوسی. گاهی باید آبروداری کرد.
باور این حرفها سخت بود و هضمش سختتر.
-علی هم پسر بزرگ عمو اکبره و استاد دانشگاه، یا عالیه دخترعموم یه مخ کامپیوتره و مهندس یه
شرکت کامپیوتری؛ ولی همچین با افتخار از زحمتهای عمو و زن عمو حرف میزنن که آدم کیف میکنه؛
اما داداش ما به جای اونها، هم از کار باباش خجالت میکشه هم قید عموش رو زده.
احساس خفگی میکردم، شال سبز رنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو به هم ریختم؛ هر وقت
کلافه بودم و عصبی این عادتم بود.
-باز خل شدی؟ ول کن اون موهای بدبخت رو، کچل میشی اونوقت شوهرت از چشم من میبینه.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_12506518.mp3
8.74M
#حاج_میثم_مطیعی🎧🎧
🔴تو را به عفو خودت باز خواست خواهم کرد...
🔴ویژه #رمضان
مناجات بسیار زیبااا
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🍃 آیا ننه علی را میشناسید ؟🍃 🌷 @majles_e_shohada 🌷
ننه علی لقب معروف و مشهور مادری است که مدت ۲۰ سال بصورت شبانه روز در این خانه و در کنار مزار فرزند شهیدش زندگی کرد .
او که فرزندش به دست نوکران حلقه بگوش خاندان منحوس پهلوی (ساواک ) به شهادت رسیده است ، بعد از اینکه با خبر می شود فرزندش به شهادت رسیده و در شهر اهواز دفن گردیده است . راهی شهر اهواز می شود و در کنار مزار فرزندش بیتوته می کند .
بعد از پیروزی انقلاب به حضرت امام اطلاع می دهند که مادری از تهران به اهواز آمده و در کنار مزار فرزند شهیدش زندگی می کند البته بدون هیچ سرپناهی که او را در مقابل گرمای طاقت فرسای جنوب محافظت نماید ، به دستور امام (ره) پیکر این شهید از اهواز به بهشت زهرا (س) در تهران منتقل می شود
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃این هم پسر ننه علی🍃
شهید قربانعلی رخشانی مهماندوست که در دوران ستم شاهی در هواپیمایی کشوری مشغول به خدمت بود، در حین حمل و پخش اعلامیه های امام خمینی(ره) در شهر اهواز شناسایی و توسط ساواک دستگیر و پس از تحمل شکنجه های بسیار به شهادت رسید و در قبرستان اهواز دفن شد.
این مادر بزرگوار پس از با خبر شدن از شهادت فرزندش عازم اهواز می شود و به مدت یک سال در کنار مزار تنها فرزند پسرش بیتوته می کند
سردار رشید اسلام
شهید حاج احمد ڪاظمے:
آخرین سحرهاے ماه رمضان است.
اذان ڪه می شود دعا ڪن.
نگذرد این ماه
و دست خالے برگردے!
"رزق شهادتت را بگیر با التماس!"
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃: #شهیدانہ
چگونہ بُگذرم ...
از سیم خاردار هاے نفسی کہ...
شما را ز من گرفتہ است...
.
.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
💠 شهید مدافع حرم حسن حزباوی 🌷 @majles_e_shohada 🌷
💠همرزم شهید مدافع حرم حسن حزباوی:
🌷با صداقت و اهل حجب و حیا بود اگرچه کم حرف میزد اما همیشه لبخند به لب داشت.انسانی متواضع و کم توقع ودر مسائل کاری بسیار با جدیت و نمونه یک پاسدار وظیفه شناس بود چندین بار در رزمایش ها به خاطر همین جدیت و نظم و ذکاوتش مورد تشویق قرار میگیرند. همین رفتار و کردارش سبب شد تا یکی از برادران سنی مذهب در سوریه بعد از دوستی با شهید حزباوی و تحت تاثیر رفتارش به مذهب تشیع مشرف شد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷