مجلس شهدا
#مداحی بسیار زیبای حاج میثم مطیعی به یاد شهدای مدافع حرم به ویژه شهید یدالله قاسم زاده 🔈 #پیشنهاد
✨ میانبر بر مطالب ناب کانال..✨👆👆
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت نود و یک
#به_همین_سادگی
کلافه نفس کشیدم و چه بد بود نقش بازی کردن.
چادر رنگی رو روی سرم مرتب کردم و زیر لب اذان و اقامه میگفتم. امیرعلی قامت بسته بود و من با
نگاهم قربون صدقه ش میرفتم. دستهام رو تا نزدیکی گوشم بالا آوردم، یاد کردم بزرگی خدا رو و قامت
بستم؛ با بسم الله گفتنم انگار معجزه شد و همه وجودم آروم.
نمازم که تموم شد سجده شکر رفتم تا یادم بمونه همیشه خدا رو دارم و چه قدر ممنونش هستم. با بلند
شدنم امیرعلی جوشونده به دست روبهرو و نزدیکم نشست.
-قبول باشه.
لبخندی زدم.
-ممنون، قبول حق.
اخم ظریفی کرد.
-حالت بد شد؟
-چیز مهمی نبود، عمه شلوغش کرد.
دل نگران گفت:
-چرا صدام نزدی؟
خوشحال از دلنگرانی های امروزش گفتم:
-خوبم امیرعلی، باور کن.
با انگشت اشاره ی تا شده ش شقیقه م رو نوازش کرد.
-مطمئن باشم؟
سرم رو چرخوندم و انگشت تو هوا مونده ش رو بوسیدم.
-آره مطمئنِ مطمئن. مرسی که هستی و دل نگران.
نگاه ش رو به چشم هام دوخت، توی چشم هاش محبت موج میزد. نیم خیز شد و پیشونیم رو بوسید.
-نمازت رو بخون، جوشونده رو هم بخور.
امروز شده بود روز بـ ـوسه های امیرعلی که غافلگیرانه می نشست روی صورتم و آرامش پشت آرامش
بود که منتقل میکرد به روحیه ی داغونم.
***
شب شده بود و من با چادر بعد خوندن نماز عشا بی حال کف اتاق افتاده بودم. نهار نتونسته بودم بخورم و
خدا رو شکر عمه گذاشته بود به پای مسمومیتم؛ ولی چشم غره های عطیه که به من و امیرعلی میرفت
نشون میداد که میدونه چرا نمیتونم نهار بخورم. فکر میکردم توی معده م یه گوله آتیشه، معده م خالی
بود؛ ولی همه ش بالا میآوردم. فشارم پایین بود و همه رو دلنگران کرده بودم به خصوص امیرعلی رو که
همه ش زیرلب خودش رو سرزنش میکرد.
امیرعلی وارد اتاق شد و تلفن همراهش رو گرفت سمتم.
-بیا مامانته.
گوشی رو به گوشم چسبوندم، صدام لرزش داشت به خاطر حال خرابم.
-سلام مامان.
صدای مامان نگران تر از همه بود.
-سلام مامان، چی شده؟ بیرون چیزی خوردی؟
-نه، ولی حالم اصلا خوب نیست.
-صبح هم که میرفتی رنگ به رو نداشتی مادر.
چشمهام رو که از درد معده روی هم فشار میدادم، باز کردم؛ امیرعلی تو اتاق نبود. صبح از ترس بود و
حالا اون ترس و وحشت ده برابر شده بود.
بازم بغض کردم.
-مامان میاین دنبالم.
-نه مامان، عمه ت زنگ زد اجازه خواست اونجا بمونی. طفلکی امیرعلی خیلی دل نگرانته، دوست داره
پیشش باشی خیالش راحتتره، شب رو بمون.
با اون حال خرابم هم خجالت کشیدم؛ ولی یه حس خوبی هم داشتم.
-آخه...
-آخه نیار مامان بمون. امیرعلی شوهرته دخترم، این که دیگه خجالت نداره.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت نود و دو
#به_همین_سادگی
دلم ضعف رفت برای این صحبتهای مادر و دختری که مثل همیشه از پشت تلفن هم مامان حالم رو
درک کرد.
بی هوا گفتم:
-دوستتون دارم مامان.
-من هم دوستت دارم. کاری نداری؟ چیزی لازم نداری؟
-نه ممنون.
مواظب خودت باش، سلام برسون.
چشم آرومی گفتم و بعد خداحافظی کردم و تماس قطع شد. آهسته دستم رو پایین آوردم و نگاهم روی
تلفن همراه ساده و معمولی امیرعلی موند، انگار قصد داشت تا ابد تو دنیای سادگی هاش بمونه؛ دنیای
واقعی که حل نشه با یه دنیای مجازی. چه خوب بود دنیای امیرعلی و من چه با اطمینان میتونستم تکیه
کنم بهش؛ چون امروز تازه رسیده بودم به واقعیت، به باور زندگی و به این که چه زود همه میرسیم به ته
خط، به وقتی که خدا بگه برگه ی زندگی بالا.
با صدای باز شدن در اتاق سر بلند کردم، امیر علی اومد تو اتاق و کنارم نشست.
-چیزی میخوری برات بیارم؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و خجالت زده گفتم:
-ببخشید دست خودم نیست، نمیدونم چرا این جوری شدم! همه ش توی ذهنم...
دستش حلقه شد دور شونه هام.
-چرا ببخشید؟ عزیزم من حالت رو درک میکنم. خودم هم اینجوری بودم فقط یکم خوددارتر.
سرم ر به شونه ش تکیه دادم.
-تو خواستی من شب اینجا بمونم؟
با دستش موهام رو نوازش کرد.
-آره، ناراحت شدی؟
-نه فقط خجالت میکشم.
خنده ی کوتاهی کرد و باز یه بـ ـوسه مهمون موهام شد.
-قربون اون خجالتت.
روی پاش ضربه زد.
-سرت رو بذار اینجا.
بی حرف سرم رو روی پاش گذاشتم، خوابم می اومد ولی نمیتونستم بخوابم؛ می ترسیدم.
شقیقه م رو نوازش کرد و موهام رو برد پشت گوشم.
-سعی کن بخوابی، من اینجام، از هیچی نترس.
دستش رو محکم گرفتم.
قول میدی؟
چادر نمازم رو روی پاهام کشید.
-قول میدم، حالا بخواب.
چشمهام رو بستم و نفهمیدم کی زیر نوازش دستهای امیرعلی خوابم برد.
خواب های عجیب و غریب میدیدم، با وحشت چشمهام رو باز کردم؛ همه جا تاریکی محض بود. تصویر
غسال خونه و جنازه ی کفن پیچ اومد جلو چشمهام، دهن باز کردم جیغ بزنم که از پشت کسی بغلم کرد و
دستش جلو دهنم رو گرفت و من فقط میلرزیدم.
-آروم محیا جان ، منم. نترس عزیزم من اینجام.
با شنیدن صدای امیرعلی بی اختیار اشکهای پر از اضطرابم ریخت. سریع چرخیدم و خودم رو توی
آغوشش قایم کردم و هق هقم رو توی سینه ش خفه کردم، برام امن ترین جای دنیا بود حصار دستهایی
که محرم بودن باهام.
-امیرعلی من خیلی ترسوام ببخشید، ببخشید. حتما میگی خیلی لوسم اما...
موهام رو نوازش کرد و سرم رو بوسید.
-من اصلا همچین چیزی نمیگم، میدونستم امشب اینجوری میشی برای همین خواستم بمونی. اولش
همیشه اینجوریه تا با خودت کنار بیای.
-الان اون خانومه که خاله لیلا غسلش داد توی قبره، نه؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_17947809.mp3
2.07M
#مداحی 🎧
مهدی سلحشور👤
پر کشیدن سمت کرب و بلا.... 🌹
عاشقونه رفتن تا به خدا.... ❤️
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
پارت اول: #به_همین_سادگی به نام خداوندی که در همین نزدیکیست. قلبم بیوقفه میتپید. باز دلم برای دیدنش
🌺 ریپلای قسمت اول رمان #به_همین_سادگی🌺
امیدوارم راضی باشید🌷
مجلس شهدا
خاطرات شهید محمد جاودانی 🍃 معنای حُسن مئاب” … یه روز که کنار محمد نشسته بودم بهم گفت: “یا شیخ معنا
✨ میانبر بر مطالب ناب کانال..✨👆👆
مجلس شهدا
امام حسین (ع) : هرکس گره اى از مشکلات مؤمنى باز کند ، خداوند متعال مشکلات دنیا و آخرت او را اصلاح
🌺 ابتدای کانال مجلس شهدا 🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_17461239.mp3
3.13M
شب جمعه می وزه تو حرم یه عطر سیب
میگیره تو این شبا دل نوکرت عجیب
🎤مهدی #رسولی
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
#خاطره
#دفاع_مقدس
دو رفیق
دو شهید....
🔹همه جا #معروف شده بودن به باهم بودن
تو #جبهه حتی اگه از هم جداشونم میکردن آخرش ناخواسته و #تصادفی دوباره برمیگشتن پیشه هم
🔸خبر #شهادت علیو که اوردن، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت: بچم
🔹 اول همه فکر میکردن علی رو هم مثله بچش میدونه به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه
🔸بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید ننه علی رو دل داری بدی
همونجوری که های های #اشک میریخت گفت:
زانوهای محکمم کجا بود؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم #شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن
🔹عهد بستن آخه مادر...
عهد بستن که بدون هم پیشه #سیدالشهدا نرن....
🔸مامور سپاهی که خبر اورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی #نوشته شده بود خیره مونده بود....
#شهیدسید_محمدرجبی🌷
شادی روحشان #صلوات
🌷 @majles_e_shohada 🌷
آقا جلیل ...
فرمانده گردان غواصی یاسین بود
قصور بچهها را ندیده میگرفت
تا استعدادهایشان رشد ڪند
خیلی صبـور بود ...
حسن شاد میگفت :
نگویید : جلیل محدثی فـر
بگویید : جلیل محدثی صبر
همیشہ به بچهها یادآور میشد :
قدر جبهه را بدانید
خودسازی را پیشه کنید
از این فرصت طلایی
بیشترین بهره را ببرید
ڪہ حسرت خواهید خورد.
📚 مشهد خیّن ص ۷۸
#شهید_سردار_جلیل_محدثی_فر
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از رساله امام خامنهای
‼️محرم و نامحرم
🔷س 265: اگر کودکی را از بهزیستی به فرزندی بگیریم، آیا پس از بلوغ کودک، به پدر و مادر از لحاظ شرعی نامحرم است؟
✅ج: صِرف فرزندخواندگی موجب محرمیّت نمی شود، و بدون تحقق اسباب محرمیّت، این کودک به پدر و مادری که او را بزرگ کرده اند، نامحرم می باشد.
🆔 @resale_ahkam