eitaa logo
مجلس شهدا
894 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
9.4هزار ویدیو
81 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات @ghatre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
مجلس شهدا
💠شهید مدافع حرم حمید قاسم پور 🌷پدر و مادر که دلیل رفتن به سوریه را پرسیدند گفته بود:توی حرم حضرت عباس (ع) بودم که برای اذان صبح در رو بستند و حرم به طرز عجیبی خلوت بود، به ضریح چسبیدم و گفتم:آقا سر دوراهیم! نمیدونم همین جا بمونم یا به حرم خواهرت برم،که در ها باز شد و مردم با شعار( لبیک یا زینب) وارد حرم شدند،آقا دعوتنامه رو بهم داد. جالب است که مراسم چهلم شهادتش هم در روز میلاد حضرت اباالفضل(ع) یعنی کسی که دعوتنامه شهادت را به او داده بود برگزار شد 🌷کانال شهیدان زنده اند در زمان غیبت،اطاعت محض از ولایت فقیه داشته باشید.🌷 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت نود و نه اون شام خوشمزهای که برنجش بوی کنده میداد و تو خونه ی همسایه بغلی خاله لیلا درست شده بود، حتما اثری ازش روی لب هام نمونده. -دلخور شدی؟ سکوت و خجالتم رو اشتباه برداشت کرده بود، هول کردم. -نه... نه... لبخند محوی روی صورتش نشست و کامل جلوم ایستاد، نه من کسی رو میدیدم نه کسی من رو تو این تاریک روشنی کوچه. دستمال دستش رو بالا آورد. -تمیزه. با تعجب به چشم هاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم. با احتیاط هالهی کمرنگی از رژ که روی لبم مونده بود رو پاک کرد و من متوجه شدم منظورش تمیزی دستمال کاغذی بوده؛ از کارش غرق خوشی شدم و اون لحظه برام مهم نبود تمیزی و کثیفی دستمال. همونطوری با لحن نوازش گونهای گفت: -خانومم دوست داری این کارم رو بذاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد، مهم نیست برام، باید بگم من با استفاده ی شما از لوازم آرایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی مجلس عروسی باشه و اون هم فقط سمت خانومها یا هم فقط برای خودم. قلبم لرزید و بی اختیار لب پایینم رو کشیدم زیر دندونم، این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت دیگه؟ یعنی قشنگ شدنم رو فقط سهم خودش میدونست؟ چی بهتر از این؟ دلم ضعف رفت که دستهام رو دور کمرش حلقه کنم و تاپ تاپ قلبم رو تو آغوشش آروم؛ ولی نمیشد. برای همین با حرص لب پایینم رو بیشتر زیر دندون هام له کردم، نگاه امیرعلی که روی لبم بود و خاص خندید. یه قدم به عقب رفت و با شیطنت ولی آروم گفت: -حیف که نمیشه. ابروهام بالا پرید و قیافه م متعجب شد، لبم هم از شر دندونهام خلاص شد؛ با احتیاط شروع کرد به خندیدن و من گیج تر شدم که چی نمیشد؟ -امیرعلی، محیا خانوم بریم؟ امیرعلی به جای من و خودش جواب علی آقا رو داد. -آره علی جان. قدم برداشتیم سمت ماشین علی آقا؛ چون عمواکبر ماشین نداشت و عطیه قبال گفته بود عموش از رانندگی میترسه، امشب هم که امیرعلی نتونسته بود ماشین عمواحمد رو بگیره و همه قرار بود با هم برگردیم. تمام راه هنوز هم تو فکر حرف امیرعلی بودم و گیج. با توقف ماشین با گرمی از علی آقا تشکر کردم و تعارف زدم بیان تو خونه؛ ولی گفتن دیر وقته و قبول نکردن و گفتن به خانواده سلام برسون. در خونه که با صدای تیکی باز شد و آماده شدم برای خداحافظیِ دوباره و دور شدن ماشین علی آقا که در کمال تعجب دیدم امیرعلی از ماشین پیاده شد. -ببخش علی جان الان میام. سرم رو به نشونه خداحافظی برای فاطمه خانوم و عمو اکبر تکون دادم و وارد خونه شدم و با تعجب به امیرعلی که در خونه رو تا نیمه بیشتر پشت سرش می بست نگاه کردم. -چیزی شده؟ با نگاه شیطونش جلو اومد. -نه. چادرم روی شونه هام سر خورد. -پس... هنوز حرفم تموم نشده بود که گم شدم توی آغوشش و کنار شقیقه م بـ ـوسه نرمی مهر شد. گیج بودم ولی آروم گرفته بودم و چه قدر دلم این آغوش دوست داشتنی رو میخواست. کمی ازم فاصله گرفت و یه دستش رو از پشتم برداشت و آروم روی لبم کشید و من ضربان قلبم تحلیل رفت. حالت خاص چشم هاش رو از صورتم گرفت و خندون گفت: -تو کوچه با اون همه شلوغی که نمیشد، میشد؟ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد از من گیج نگاهی به چشمهای خندونش انداختم که با بستن چشم هام، لب هاش رو روی پیشونیم گذاشت و با کمی مکث بوسید. -الان هم نمیشه؛ چون نه وقتش هست و اینکه حتما اجازه میخواد. زبونم از کار افتاده بود، احساسی مثل خواب آلودگی داشتم. گیج بودم از حرفها و کارهای امیرعلی و آرامش گرفته بودم از آغوشش. وقتی از من جدا شد، لب هاش رو می فشرد تا به این حال و روز مسخرهم نخنده. -خیلی شب خوبی بود. مرسی که اومدی، مرسی که خوبی. نمیشد بیتشکر برم وقتی با این همه سادگی همیشه هستی، خداحافظ. فقط تونستم زمزمه کنم: -خداحافظ. *** داشتیم به عید نزدیک میشدیم و لعنت به اونی که خونه تکونی رو تو این فصل سال مد کرد؛ چون بیشتر کلاسهام به خاطر کم بودن دانشجوها تعطیل میشد و چون تو خونه بودم نمیتونستم از زیر کارهای خونه فرار کنم. مامان هم همیشه در حال نصیحتم بود که دیگه عروس شدم و باید یاد بگیرم چون سال دیگه باید خونه ی خودم رو تمیز کنم. من هم کلی حرص میخوردم، بیزار بودم از این فصل سال و این که باید سر تا پای خونه رو بشوری. با خستگی از نردبون پایین اومدم. -مامان دیگه بسه، باور کنین خونه داره برق میزنه. مامان نگاهی به دکور بزرگ خونه که از صبح با شال افتاده بودم به جون دکوری هاش انداخت. -آره خوبه تمیز شده، دستت درد نکنه؛ ولی دیگه اینقدر غر نزن. روی زمین وا رفتم. -آخه این چه رسم مسخرهایه بابا، همچین همه جا رو تمیز میکنین انگار بعد از تحویل سال قرار نیست کثیف بشه؛ اون هم چه طوری؟ به صورت فشرده توی یه هفته. مامان اخم مصنوعی کرد و به شامپو زدنش روی فرش ادامه داد. -گفتم اینقدر غر نزن. تازه باید یه زنگ به عمه ت هم بزنی ببینی کاری نداره بری کمک. براق شدم و دستهام رو به نشونه تسلیم بردم بالا. -بی خیال مادر من، اون عطیه چه غلطی میکنه اونجا؟! مامان لب پایین ش رو گزید. -درست حرف بزن مامان، تو جای خودت عطیه جای خودش. پوفی کردم. -ببینم شما هم که عروس آوردی، عروس هاتون این فصل سال اینجا پیداشون میشه یا نه. محسن که کنار محمد داشت تلوزیون میدید گفت: خانوم من که حق نداره دست به سیاه و سفید بزنه، خودم نوکرشم. چشمهام گرد شد و مامان زیر زیرکی خندید. محمد هم بدون اینکه از تلوزیون چشم برداره گفت: -من هم همین طور. دست مشت شدهم رو گرفتم جلوی دهنم. -چه پرویین شما دوتا، خجالت هم بد چیزی نیستا! حالا کی به شما دوتا زن میده؟! محسن تخس گفت: -همونجور که عمه یه چیزی خورد تو سرش اومد تو رو برای پسرش گرفت یه عاقلی هم پیدا میشه به ما زن بده. خندهم گرفته بود و معلوم بود مامان هم داره خنده ش رو کنترل میکنه؛ ولی اخم کرد. -محسن درست حرف بزن، این چه حرفیه؟! محمد به مامان نگاه کرد. -خب راست میگه دیگه مادر من، این چه دختریه بزرگ کردین؟ عمه سرش کلاه گشادی رفته، نمیکنه یه زنگ بزنه و یه تعارف بزنه و بره کمک. قبول کنین عروس مزخرفیه برای عمه دیگه و البته بسیار تنبل. من چشم هام گردتر میشد و مامان اخطارآمیز گفت: 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺با نام رضا به سینه ها گل بزنید ⚜با اشک به بارگاه او پل بزنید 🌺فرمود که هر زمان گرفتار شدید ⚜بر دامن ما دست توسل بزنید #پیشاپیش_میلاد_امام_رضا_ع_مبارکباد🎉 🌷 @majles_e_shohada 🌷
💠شهید علی خلیلی: 🌷شهــادت ؛ بالاترین درجه‌اے است ڪه یڪ انسان مے‌تواند به آن برسد و با خونش پیامےمے‌دهد به بازمانـدگان راهش ... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🔴سپاه انتقام شهدای مریوان را می‌گیرد 🌷 @majles_e_shohada 🌷
حالا ڪه نیامدم دمتـــ را بفرستـــ من نیستم آنجاڪرمت را بفرستـــ گفتم ڪه مریضم ودوا میخواهمــ پس گرد و غبار حرمتــ را بفرستـــ 【السلام علیڪ یا امام رضا(؏)】 #دهه_ڪرامت_رضوۍ مبارک 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🔶دغدغه حجاب داشت... می گفت یه چادر از حضرت زهرا (س) به خانم ها ارث رسیده است چرا بعضی ها لیاقتِ داشتن این ارثیه دختر پیامبر (ص) را ندارند.😔🍃 🌷 #شهیدمحمدرضادهقان 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌷🌷 به کوچیکی گناهت نگاه نکن✋ به بزرگی کسی که داری حرفشو زمین میزنی نگاه کن😇 اما ای #شهید... « شهید جوانی اش را معامله کرد.. من جوانی ام را حراج! » 🌷 @majles_e_shohada 🌷